ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

سفر شیرین

 

 

سالها پیش به اتفاق خانواده ام برای اولین بار به مشهد سفر کردم. در آن موقع تقریباً هم سن و سال حالای دخترم ماهور بودم. یعنی بیش از چهار سال و نیم سن نداشتم و تنها پنج خاطره مبهم از آن مسافرت در ذهنم باقی مانده است.

                     

                          *   *   *

تابستان ۱۳۵۰

اتوبوس به یک گاراژ که روی سردرش عکس یک ساختمان قدیمی را کشیده بودند ، وارد شد. برادرم که پنج سال از من بزرگتر است و بین من و خواهر بزرگمان نشسته بود ، سر در گاراژ را خواند : ترانسپورت شمس العماره !

همه از اتوبوس پیاده شدیم. بعدازظهر بود و کنار دیواری آجری که سایه خنکش سایبان خوبی بود ، رفتیم. پدرم چمدان هایمان را از اتوبوس بیرون آورد و کنار دیوار گذاشت.

-       من می رم برای مشهد بلیت بخرم.

-       یه چیزی هم بگیرین بچه ها بخورن. گشنه شونه!

پدر رفت. مادر و خواهرم رفتند دستشویی کنار گاراژ و برادرم رفت جلوی دفتر گاراژ و به چیزهایی که به رنگ سبز و زرد و قرمز روی شیشه های آن بود ، نگاه کرد. من تنها روی یکی از چمدان ها نشستم و به اتوبوس ها و مسافرها نگاه کردم.

پدر با یک کاسه ماست و یک پاکت خیار برگشت و مادر و خواهرم که وضو گرفته بودند هم آمدند.

-       پس کو جواد؟!

-       اونجاست.

برادرم را به همه نشان دادم. پدر کاسه ماست و پاکت خیار را به دست مادرم داد. مادرم نگاهی به آنها کرد :

-       می خواستین یه چیزی بخرین که بچه ها جون بگیرن تو راه.

-       غذاهای اینجا اطمینانی بهش نیست. ترسیدم یه وقت خدای نکرده مریض شن.

من انتظار چیز دیگری را داشتم :

-       چرا زردآلو نخریدین؟

-       زردآلوها رو از مشهد می آرن اینجا. وقتی رسیدیم مشهد برات می خرم. زردآلوی شیکرپاره!

                                             *   *   *

چشم هایم که باز شد ، احساس کردم در گهواره ای نشسته ام. اتوبوس در میان مزارع برنج که زیر نور ماه می درخشید ، به نرمی حرکت می کرد. در دور دست خانه هایی بود که چراغ های بعضی شان سوسو می زد. به داخل اتوبوس نگاه کردم. همه خواب بودند و نور قرمزی که از سقف می آمد ، همه را نوازش می کرد. دود سیگار راننده پیچ می خورد و به سقف اتوبوس می چسبید. کم کم خانه ها و چراغ ها بیشتر و بیشتر شد و در آستانه شهری ، اتوبوس ایستاد. برادرم بیدار شد و با کنجکاوی بیرون را نگاه کرد. خواهرم را بیدار کرد :

-       اینجا کجاست؟

-       من چه می دونم.

-       اینجا گرگانه!

این را پیرمردی سفیدمو که ریش و سبیل بلندش هم سفید بود گفت و لبخند زد.

همه پیاده شدند و دور یک شعاع نور حلقه زدند. بعضی ها دستهایشان را به هم می مالیدند. من از لابلای جمعیت خود را به مرکز نور رساندم. مردی لاغراندام با کلاهی قهوه ای کنار یک چراغ نورانی نشسته بود و جلوی او یک قابلمه بزرگ شیر بود که قل قل می کرد و بخار از آن بلند می شد. مسافرها هر کدام یک لیوان شیر می گرفتند و قدری دور می شدند.

-       سه تا لیوان بسه؟

-       نه بابا ، کمه! مثل بقیه پنج تا لیوان بگیرین. هر کی یه دونه.

شیرفروش لبخندی به من زد :

-       تو هم شیر می خوای؟

من ناخودآگاه چادر مادرم را گرفتم و به او نگاه کردم. مادرم لبخندی زد :

-       سردته؟ می خوای بری زیر چادرم؟

-       نه ماشا الله ، مردی شده! یه لیوان شیر بخوره گرم می شه.

شیرفروش یک لیوان شیر به من داد. داغ بود و من دست هایم را روی لیوان جابجا می کردم. خواهرم یک دانه قند در دهانم گذاشت :

-       فوتش کن یه وقت نسوزی!

                                              *   *   *

اتوبوس ایستاده بود ولی من مدتی در خواب بودم. بیدار که شدم بلافاصله از شیشه بیرون را نگاه کردم. در فاصله کمی از جاده یک ردیف درخت بلند در باد می رقصید و ماه به نوک شاخه هایشان برخورد می کرد. به داخل اتوبوس نگاه کردم. هیچکس نبود. کمی ترسیدم و روی صندلی بلند شدم و بیرون را نگاه کردم. همه مسافرها ، در حد فاصل جاده و درخت ها ، دور چیزی جمع شده بودند. به سرعت از اتوبوس بیرون رفتم و به زحمت خود را از لابلای آنها به مرکز تجمع رساندم. همان پیرمرد سفیدمو بود که بر زمین دراز کشیده و دهانش کف کرده بود. به شدت می لرزید.

-       بیچاره جنی شده!

-       کسی یه چاقو تو جیبش نداره؟ آهنه!  بذاری رو سینه اش خوب می شه.

جوانی یک چاقو از جیبش درآورد و ضامنش را فشار داد. تیغه اش به سرعت بیرون آمد و همه قدری جا خوردند. جوان چاقو را روی سینه پیرمرد گذاشت. بی فایده بود. پدرم گفت :

-       چاقو چیه؟! این قرآن رو بذارین رو سینه اش.

و یک قرآن از جیب کوچک کت من درآورد ، روی سینه پیرمرد گذاشت. پیرمرد آرام گرفت. من دست در جیب کتم کردم. تا آن موقع نمی دانستم چه چیزی با خود دارم.

                         *   *   *

چون همه جا شلوغ بود ، مادرم بغلم کرد و به سمت سقاخانه "اسماعیل طلایی" رفتیم.

-       چقدر تشنه ات می شه!

به مادرم نگفتم ، ولی می خواستم شاید این بار اسماعیل طلایی را در سقاخانه ببینم. ولی نبود. هر چه بود زُوار بود و زُوار بود و زُوار! آبم را که خوردم ، مادرم گفت :

-       ببین کفترها رو . . .

و گنبد طلایی امام رضا را نشانم داد. تا آن لحظه چشمم به آن همه زیبایی نیفتاده بود. چقدر زرد بود! چقدر برق می زد! به مادرم نگاه کردم. اشک از چشم هایش سرازیر بود ولی گریه نمی کرد. گفت :

-       ببین چقدر قشنگه. دعا کن ، دعا کن. تو بی گناهی. دعای تو مستجاب می شه.

ولی نمی دانستم چه کار باید بکنم.

                       *   *   *

روز دومی که در مشهد بودیم به "خواجه ربیع" رفتیم. سفره صبحانه را زیر درخت ها پهن کرده بودیم و همه منتظر پدر. خواهرم گفت :

-       هسته هاشو جمع می کنیم و بعداً می شکنیم.

پدرم قرار بود زردآلوی شکرپاره بخرد. زردآلوی شکرپاره مشهد. وقتی بهش فکر می کردم ، دهان کوچکم آب می افتاد. بالاخره پدر آمد. یک سبد چوبی در دست داشت. سبد را میان سفره گذاشت و نشست. من که تا آن روز زردآلوی شکرپاره ندیده بودم ، به سبد خیره شدم. زردآلوها نه رنگ شان و نه شکل شان به آنچه خیال می کردم ، شبیه نبود. به بقیه نگاه کردم. همه داشتند با رضایت صبحانه می خوردند. فکر کردم ، زردآلوی شکرپاره حتماً همین است دیگر! مادرم یکی از آنها را در دهانم گذاشت. خیلی شیرین بود. آنقدر شیرین که هنوز یادم هست. شاید شیرین ترین چیزی بود که به عمرم خورده ام.

                                                                ۱۳۷۵/۹/۱۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد