ماه و خورشید اسم قصهایه که تاحالا بیشتر از هر قصهای برای دخترم ماهور تعریف کردهام. از وقتی خیلی کوچیک بود. شاید از دو سالگی ، شاید هم زودتر. هنوز هم هر وقت شبها ، قبل از خواب ازش میپرسم : دخترم چه قصهای دوست داری برات تعریف کنم؟ میگه : ماه و خورشید!
* * *
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل بود به اسم ماهور که هر شب میرفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا میکرد! آخه اون خیلی ماه رو دوست داشت. چون ماه خوشگل بود ، روشن بود ، سفید بود! یه شب که ماهور داشت ماه رو تماشا میکرد ، دید اِ . . . ماه غمگینه! ماه ناراحته! به ماه گفت : ماه جون؟ چرا ناراحتی؟ چرا غمگینی؟ ماه گفت : آخه میدونی چیه؟ من خیلی دوست دارم خورشید رو ببینم. اما نمیشه! چون خورشید روزها میآد تو آسمون اما من شبها. و چون شب هیچوقت به روز نمیرسه ، منم هیچوقت به خورشید نمیرسم! ماهور اون شب همهاش به این فکر کرد که چرا ماه نمیتونه برسه به خورشید؟! اینقدر فکر کرد ، اینقدر فکر کرد تا اینکه خوابش برد.
فردا ماهور از مادرش پرسید : مامان جون؟ نمیشه یه کاری کنیم که ماه برسه به خورشید؟ مامان ماهور گفت : چرا نمیشه عزیزم؟ باید از خدا بخوای! ماهور رفت تو اتاقش ، دستهای کوچیک شو رو به آسمون بلند کرد و گفت : خدا جون ، یه کاری کن ماه برسه به خورشید!
چند وقت گذشت. یه روز که هوا گرم و آفتابی بود ، ماهور رفت پشت پنجره اتاقش که باغ رو تماشا کنه! آخه پشت اتاق ماهور یه باغ بزرگ پر از درخت بود. نسیم ملایمی شاخه درختها رو تکون میداد. صدای بلبلها رو میشد شنید. گنجشکها از این شاخه به اون شاخه میپریدند. گربه ها پشت درختها کمین کرده بودند. یه کلاغ هم روی بلندترین شاخه بلندترین درخت باغ نشسته بود. ماهور همین جور که داشت به باغ نگاه میکرد ، یه مرتبه دید که همه جا تاریک شد! روز بود اما همه جا تاریک شده بود! ماهور دوید رفت تو آشپزخونه ، دست مامان شو گرفت و گفت : مامان جون بیا ، بیا ببین تو اتاق من ، باغ تاریک شده! مامان ماهور اومد و از پنجره یه نگاهی به باغ انداخت. این ور رو نگاه کرد ، اون ور رو نگاه کرد. به آسمون نگاه کرد و لبخند زد. گفت : ماهور جون ناراحت نباش. اتفاق بدی نیافتاده ، خدا دعاتو مستجاب کرده و ماه رسیده به خورشید! نگاه کن. اون چیز گردی که جلوی خورشید رو گرفته ماهه! برای همین هم نور خورشید به زمین نمیرسه و همه جا تاریک شده! ماهور خوب به آسمون نگاه کرد. گوشاشو خوب تیز کرد. دید ماه جلوی خورشید وایساده و داره بهش میگه : سلام خورشید خانم. حال شما خوبه؟ سلامتین؟ من خیلی دوست داشتم شما رو ببینم. اما نمیشد. تا اینکه یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل دعا کرد. دعا کرد : خدا جون یه کاری کن ماه برسه به خورشید! و من حالا پیش شمام! خورشید هم به ماه گفت : منم خیلی دلم میخواست تو رو ببینم. منم خیلی تعریف تو رو شنیده بودم. حالت خوبه؟ . . . ماه و خورشید حسابی با هم درد دل کردند و بعد ماه کم کم از جلوی خورشید کنار رفت. ماه که رفت دوباره همه جا روشن شد!
از اون روز به بعد هر شب ماهور میرفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا کنه دیگه ماه ناراحت نبود. ماه غمگین نبود. چون به آرزوش رسیده بود!
قصه ما به سر رسید ، ماه به خورشید رسید!
سلام
خوش به حال دخترتون که پدرش یه همچن داستان قشنگی و بلده