- این بود صندلیِ ردیف سومت؟
- اگه با خودش این کارو نکرده بود ، الان رو صندلی ردیف سوم نیشسته بودیم.
این را که گفتم ، اتوبوس از پلیس راه مبارکه گذشته بود. صندلیها پر بود از دخترهایی که بیشترشان دانشجو بودند. ریموند جابجا شد و گفت :
- تا شیراز که نمیتونیم مثِ چوب بشینیم. تو برو بالا ، منم رو همین نیمکت دراز میکشم.
نگاهی به رختخواب خالیِ عقبِ اتوبوس کردم و به یاد آقارضا افتادم.
- نمیتونم! همیشه اینجا میخوابید.
اتوبوسِِ خودش بود که حالا راننده دیگری میراندش. هیچکدام خوابمان نمیبرد. من از فکر آقارضا ، ریموند هم از بدیِ جا.
- خوابمون که نمیبره ، بهتره ماجرای آقارضاتو تعریف کنی. معلوم نشد چرا اون کارو با خودش کرد؟
- به شرطی که تو هم بگی چطوریه که بابات مسلمونه و مادرت مسیحی!
- اولاً چه ربطی داره؟ ثانیاً خیلی مفصله. یه شب باید بیای خونهام.
- مثِ دفعه قبل؟ یادته میخواستی صلیبِ تو گردنِتو بهم بدی؟
- خب این دفعه یه مُهر با خودت بیار.
- باید یه سجاده بیارم.
- بالاخره میگی چطور شد یا نه؟
تا شیراز راه درازی بود و میدانستم ریموند خوابش نمیبرد.
صبح عاشورا به برادرم گفتم :
- امشب باید برگردم.
خندهای کرد و گفت :
- چقدر خجالتی هستی تو! بعد از سه چار سال میشناسدت دیگه.
بعد با هم رفتیم تعاونی سیزده. آقارضا آنجا نبود. همکارش گفت :
- بلیت نداریم. یعنی یه سرویس داشتیم ، بردنش اهواز.
برادرم گفت :
- بیخود میگه . آقارضا عادت داره شام غریبون پشتِ فرمون باشه و تو بیابون. اگه وایسی حتماً پیداش میشه.
برادرم رفت. ماندم تا آقارضا بیاید. میدانستم همکارش به من بلیتبده نیست.ساعت یازده ، تعاونی تعطیل شد و مجبور شدم تا بعدازظهر صبر کنم.میدانستم فقط درِ رو به خیابان بسته شده اما هر کس که آشنا باشد با یک تلفن بلیتش را میگیرد.مخصوصاً دخترهای دانشجو. اگر صبر میکردم ، فردا شب بلیت پیدا میشد ، اما فردا امتحان داشتیم!
بعدازظهر دوباره به تعاونی رفتم. هنوز بسته بود. برادرم گفته بود :
- جایی نداره بره. اگه اصفهان باشه ، یا تعاونی سیزدهه ، یه خونهشه یا تو مسجد!
یک بار رفته بودیم درِ خانهاش. تو یک بنبستِ تنگ و تاریک بود. درست روبروی مسجد. وقتی رسیدم باورم نشد. چند خانه قدیمیِ اول بنبست را خراب کرده بودند. پلیسِ جوانی در همان حوالی قدم میزد.
- خسته نباشی سرکار. پس اینجا بمبارون شده!
- نه. خونههایی که زده ، تهِ سیبه اَس. این خونهها رو با بلدوزر خراب کردن تا بتونن به زخمیها کمک کنن.
- معلوم نیست با کی جنگ دارن! آخه مردم چه گناهی کردن؟!
خدا رو شکر کردم که خانه آقارضا تهِ بنبست نیست. زنگ زدم. چند دقیقه بعد زنی در را باز کرد.موهایش را که دیدم ، سرم را پایین انداختم. ناخنهای پایش را لاک زده بود. چادرنمازِ گلدارش را روی سرش جابجا کرد. پیراهن قرمزی به تن داشت که به دامن سفیدش میآمد. زبانم بند آمده بود. روز عاشورا و پیراهن قرمز؟!
- ببخشین آقارضا هستن؟
خندهای کرد و گفت :
- شما دوستِشونین؟
- با دادام دوستن!
- بهتون نگقتن؟! . . . ما چهار ماهه از هم جدا شدیم.
صورتم خیس عرق شده بود. وقتی از بنبست بیرون آمدم ، حس کردم مردی به خانهاش میرود. برگشتم تا ببینم. شاید آقارضا باشد. درِ خانه به هم خورد.
درِ مسجد بسته بود. پلیس نگاهم کرد و گفت :
- میخوای نماز بخونی؟
- نه ، با آقارضا کار دارم.
- همهشون رفتن. ناهار رو که خوردن ، انگار همه چی تموم شد.
- پس آقارضا کجاست؟! نه تعاونی سیزده بود ، نه خونهاش!
- آقارضا کیه؟
- رییسِ هیئته.
- آهان. همون آقایی که قدِ کوتاهی داره و چشاش همیشه مثِ وقتیه که آدم خیلی گریه کرده باشه؟
- آره خودشه!
- ناهار منو خودش آورد. مردِ با معرفتیه. هنوزم تو مسجده. خودم دیدم در رو از پشت بست.
خوشحال شدم. تا حالا به من ، نه نگفته بود. میدانست که شیراز درس میخوانم. لابد میخندید و میگفت :
- امتحان داری؟
بعد هم کاغذ و خودکاری میگرفت و برایم سفارشی مینوشت. در زدم . . . خبری نشد. شبهایی که آقارضا راننده اتوبوس بود ، تا خودِ شیراز میخوابیدم. با خیالِ راحت! کنارِ درِ سیاهپوشِ مسجد ، زنگی دیدم. فشار دادم . . . باز هم خبری نشد.
مردم محل جمع شدند و درِ مسجد را با کلید حسین اذانگو باز کردند.غروب شده بود. همه متعجب بودند و میخواستند بفهمند آقارضا تک و تنها در مسجد چه میکند و چرا در را باز نمیکند؟! از دالان تاریک مسجد که گذشتیم ، همین طور مات ماندم! صدای گنگی از جمعیت بلند شد. میان زمین و هوا تکان میخورد. دورتادورِ مسجد پر بود از طوقها و عَلَمهای سیاهپوشی که هر کدام را از محلهای آورده بودند ، برای عزاداری! حتماً با وضعی که رییس هیئت پیدا کرده بود ، تا چهلمش که میشد اربعین ، آنها را از مسجد نمیبردند. طبقه دومِ مسجد جایی بود که زنها مینشستند.بالاتر از مردها. سقف را با لولههای فلزی قطوری داربست زده بودند و با پوشِ بزرگی همه چیز را پوشانده بودند. یک طناب به داربست بسته شده بود و سرِ دیگر آن دور گردنش را سفت گرفته بود. چشمهای انگار همیشه گریانش از حدقه بیرون زده بود!
ریموند خوابش بُرد.صلیبِ طلاییاش از پیراهنش بیرون افتاده بود و با حرکت اتوبوس تکان میخورد. گلویم خشک شده بود. بلند شدم و رفتم جلویِ اتوبوس تا آب بخورم. راننده نوار گذاشته بود. به خوبی آقارضا نمیراند. یک لیوان آب ریختم. وقتی میخوردم در آینه نگاه کردم. راننده را شناختم. یادم آمد کجا دیده بودمش. همان مردی بود که بعدازظهر رفت خانه آقارضا!
شهریور 1376
رفتی تو از کنارم و یادت نمی رود
یک دم صدای خنده شادت نمی رود
رفتی چه زود و باغ به یادت بهار ماند
حس حضور دوست به عادت نمی رود
رفتی ولی هنوز نگاهم به خط توست
گویا به راه عشق ٬ مدادت نمی رود
با رفتنت غم آمد و آنی دلم گرفت
بازآ که تا رساندم به مرادت نمی رود
چشمم به راه تا که گذاری قدم بر او
خار و خسم نگر که به بادت نمی رود
دستت به دست یار نهادی قسم قسم
عشق از دل رسیده به دادت نمی رود
خورشید اگر به ناز رود از کنار تو
نورش نرفته است که یادت نمی رود
می دونم رنگ دلت آبیه ٬ آبی
حتم دارم به آسمونم تو می تابی
می دونم موهای مانند حریرت ٬
می شکنه شیشه عمرَمو به تابی
می دونی دنیا رو من با تو شناختم؟
واسه هر سئوال من صد تا جوابی
وقتی یادت می کنم مست می شم مست
به خدا قسم که تو شراب نابی
دل مهربون تو هر جا که باشه
پر می شه وجودم از دلت حسابی
توی عشق و عاشقی کم نمی آری
گرچه خوب اهل حسابی و کتابی
یاد تو مثل یه خورشیده تو ظلمت
شب تنهایی مو کرده آفتابی!
ماه و خورشید اسم قصهایه که تاحالا بیشتر از هر قصهای برای دخترم ماهور تعریف کردهام. از وقتی خیلی کوچیک بود. شاید از دو سالگی ، شاید هم زودتر. هنوز هم هر وقت شبها ، قبل از خواب ازش میپرسم : دخترم چه قصهای دوست داری برات تعریف کنم؟ میگه : ماه و خورشید!
* * *
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل بود به اسم ماهور که هر شب میرفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا میکرد! آخه اون خیلی ماه رو دوست داشت. چون ماه خوشگل بود ، روشن بود ، سفید بود! یه شب که ماهور داشت ماه رو تماشا میکرد ، دید اِ . . . ماه غمگینه! ماه ناراحته! به ماه گفت : ماه جون؟ چرا ناراحتی؟ چرا غمگینی؟ ماه گفت : آخه میدونی چیه؟ من خیلی دوست دارم خورشید رو ببینم. اما نمیشه! چون خورشید روزها میآد تو آسمون اما من شبها. و چون شب هیچوقت به روز نمیرسه ، منم هیچوقت به خورشید نمیرسم! ماهور اون شب همهاش به این فکر کرد که چرا ماه نمیتونه برسه به خورشید؟! اینقدر فکر کرد ، اینقدر فکر کرد تا اینکه خوابش برد.
فردا ماهور از مادرش پرسید : مامان جون؟ نمیشه یه کاری کنیم که ماه برسه به خورشید؟ مامان ماهور گفت : چرا نمیشه عزیزم؟ باید از خدا بخوای! ماهور رفت تو اتاقش ، دستهای کوچیک شو رو به آسمون بلند کرد و گفت : خدا جون ، یه کاری کن ماه برسه به خورشید!
چند وقت گذشت. یه روز که هوا گرم و آفتابی بود ، ماهور رفت پشت پنجره اتاقش که باغ رو تماشا کنه! آخه پشت اتاق ماهور یه باغ بزرگ پر از درخت بود. نسیم ملایمی شاخه درختها رو تکون میداد. صدای بلبلها رو میشد شنید. گنجشکها از این شاخه به اون شاخه میپریدند. گربه ها پشت درختها کمین کرده بودند. یه کلاغ هم روی بلندترین شاخه بلندترین درخت باغ نشسته بود. ماهور همین جور که داشت به باغ نگاه میکرد ، یه مرتبه دید که همه جا تاریک شد! روز بود اما همه جا تاریک شده بود! ماهور دوید رفت تو آشپزخونه ، دست مامان شو گرفت و گفت : مامان جون بیا ، بیا ببین تو اتاق من ، باغ تاریک شده! مامان ماهور اومد و از پنجره یه نگاهی به باغ انداخت. این ور رو نگاه کرد ، اون ور رو نگاه کرد. به آسمون نگاه کرد و لبخند زد. گفت : ماهور جون ناراحت نباش. اتفاق بدی نیافتاده ، خدا دعاتو مستجاب کرده و ماه رسیده به خورشید! نگاه کن. اون چیز گردی که جلوی خورشید رو گرفته ماهه! برای همین هم نور خورشید به زمین نمیرسه و همه جا تاریک شده! ماهور خوب به آسمون نگاه کرد. گوشاشو خوب تیز کرد. دید ماه جلوی خورشید وایساده و داره بهش میگه : سلام خورشید خانم. حال شما خوبه؟ سلامتین؟ من خیلی دوست داشتم شما رو ببینم. اما نمیشد. تا اینکه یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل دعا کرد. دعا کرد : خدا جون یه کاری کن ماه برسه به خورشید! و من حالا پیش شمام! خورشید هم به ماه گفت : منم خیلی دلم میخواست تو رو ببینم. منم خیلی تعریف تو رو شنیده بودم. حالت خوبه؟ . . . ماه و خورشید حسابی با هم درد دل کردند و بعد ماه کم کم از جلوی خورشید کنار رفت. ماه که رفت دوباره همه جا روشن شد!
از اون روز به بعد هر شب ماهور میرفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا کنه دیگه ماه ناراحت نبود. ماه غمگین نبود. چون به آرزوش رسیده بود!
قصه ما به سر رسید ، ماه به خورشید رسید!