ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

صندوقخانه

  

 

مادرم وقتی مُرد 54 سال داشت. پس از دو سال دست و پنجه نرم کردن با یک بیماری لاعلاج. وقتی مُرد همچنان زیبا و جذاب بود و همه عشقش در زندگی ، فرزندانش بودند که هیچکدام نتوانستند کاری کنند که چند سال بیشتر زندگی کند. او در حالی مُرد که زندگی را دوست داشت.

داستان زیر را او برایم تعریف کرد. سالها پیش. پیش از اینکه از پیش ما برود.

                   *    *    *

 

-         وقتی فکرشو می کنم ، دلم به درد می آد! راستی که از سرِ بچه ام چه خطرای جورواجوری گذشت تا بزرگ شد! . . . یادته ننه ، اون روزی رو که تو صندوقخونه خوابونده بودمش؟

-         طفلی هنوز شیش ماهشم نبود!

بعدازظهر که می شد ، از گرمای تابستان نمی دانستیم چه کنیم! نه پنکه ای بود و نه کولری! یک صندوقخانه بود که به خاطر نداشتن پنجره همیشه خنک بود. صندوقخانه در کنار اتاق سه دری خانه قدیمی مان بود و تنها یک سوراخ به عنوان هواکش به اندازه یک مچ دست در یکی از دیوارهایش وجود داشت که به طاقچه ایوان جلوی اتاق سه دری راه داشت. دیوارهایش کاهگلی بود و کفَش زیلو پهن می کردیم.

آن روز بعدازظهر تو را در ننو خوابانده بودم. خودم هم پایینِ ننو ، روی زیلوی قدیمی که نمِ زمین را می شد از زیرش حس کرد ، دراز کشیده بودم. ننه تو اتاق بود. نماز قضا می خواند و مثل همیشه تو ولضّالین گیر کرده بود!

-         به کمرم می زد و اونجوری نمی شد!

آن روز خوابم نمی بُرد. صدای کلنگ از خانه استاد زینل که مدتی قبل به پسرش حبیب اله رسیده بود ، می آمد. همین که می خواست خوابم ببرد ، صدای کلنگ ها بیشتر و بیشتر می شد! داشتند خانه قدیمی شان را خراب می کردند تا خانه ای نو به جایش بسازند. هنوز هم نمی دانم خواب بودم یا بیدار! فقط یادم است که با صدای گریه تو از خواب بیدار شدم. صندوقخانه همیشه تاریکِ مان با شعاعی از نور روشن شده بود! بلند شدم و به بالا نگاه کردم. یک خشت بزرگ از سقف صندوقخانه ول شده بود و با کلی گرد و خاک در ننو، کنار تو افتاده بود. صدای ولضّالین ننه شدیدتر از همیشه می آمد. خواستم جیغ بزنم ولی نتوانستم. دست بُردم و خشت را از توی ننو برداشتم ولی دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و جیغ زدم! یک عقرب بزرگ و زرد در یک وجبی دستت ، خود را از زیر خاکها بیرون کشید. تو را بغل کردم و به سرعت از صندوقخانه بیرون آمدم. ننه نمازش را تمام کرده بود و خدا خدا گویان به طرف ما می دوید.

-         چی شده؟ چرا جیغ می زنی؟!

-         عقرب! عقرب تو ننوشه!

ننه به صندوقخانه رفت و من تو را دور اتاق گرداندم تا آرام شوی. قدری که آرام شدی ، به دم در صندوقخانه برگشتم ، دیدم ننه بسم اللهی گفت و عقرب را با ته کفشش کشت! در همین موقع سر یک عمله از سقف صندوقخانه داخل شد و گفت:

-         همشیره ، همشیره . . . کسی که طوریش نشد؟

-         اوا خدایا توبه ! شما نمی گین یه وقت سر یکی باز باشه؟!

    *    *    *

نوشتن حرفهای مادرم را که به پایان رساندم ، مادر بزرگم که هنوز سرِ سجاده نشسته بود گفت :

-         صدیقه؟! . . . این حرفو من زدم؟!

مادرم نگاهی به من کرد و هر سه خندیدیم.

                                                                 ۱۳۷۵/۱۱/۱۷

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد