هر کار که می کنم تو در چشم منی
می بینمت ای سرو٬ روان در چمنی
یک لحظه تو از خاطر من دور نئی
چون خون به رگی و همچو روحم به تنی
از چشم خمار تو دمادم مستم
با ناوک مژگان به دلم زخم زنی
بی حس حضور تو غریبم همه جا
انگار برای من تو مثل وطنی
جان و دلم از موی تو آشفته تر است
ایکاش به این بی سر و پا سر بزنی
بد جور دلم به حال دل می سوزد
بیچاره نداند که تو دل می شکنی
بغضی است گلوگیر مرا ٬ می دانم
یک روز بگیرد از من این خویشتنی
جسمم قفس است و مرغ روحم دائم
پرواز کند به نزد شیرین دهنی
هر روز در آسمان دل خورشیدی
شب نیز درآ که شمع هر انجمنی