تو زیبا ترینی
فریبا ترینی
تو والا ترینی
دل آرا ترینی
عزیزم تو فرزند این آب و خاکی
تو پاکی تو پاکی تو پاکی تو پاکی
چشات قصر نوره
نگات پر غروره
وجود تو شوره
بدی از تو دوره
نذار گوهرت رو بگیرن به بازی
تو نازی تو نازی تو نازی تو نازی
قدت سایه ساره
موهات بی قراره
لبات غم نداره
کلامت بهاره
تو موسیقی زندگی می نوازی
تو رازی تو رازی تو رازی تو رازی
دلت مهربونه
سرت پر جنونه
خونه ات آسمونه
بهشتِ زمونه
نگا کن به عاشق ترینت به خوبی
توخوبی توخوبی توخوبی توخوبی
بهار عمر رفت از دستم آخر
خیالت هست در قلبم سراسر
تو روح گل در اندام زمینی
صفای چشمه سارانی تو دلبر
لطافتهای باران از رخ توست
که می بارد شبیه دُر و گوهر
چوبگشایی دهان مُشک است لبریز
دل و جان از سخنهایت معطر
دلم غرق است در موج نگاهت
کجایی؟ چشم من خشکید بر در
بلور نازک تنهایی ام را
به یک لبخند بشکن روح پرور
جهان از نورچشمت گشت روشن
خجالت می کشد خورشید انور
گل نازم به من یک لحظه برگرد
که رویت را ببینم بار دیگر
سالها پیش به اتفاق خانواده ام برای اولین بار به مشهد سفر کردم. در آن موقع تقریباً هم سن و سال حالای دخترم ماهور بودم. یعنی بیش از چهار سال و نیم سن نداشتم و تنها پنج خاطره مبهم از آن مسافرت در ذهنم باقی مانده است.
* * *
تابستان ۱۳۵۰
اتوبوس به یک گاراژ که روی سردرش عکس یک ساختمان قدیمی را کشیده بودند ، وارد شد. برادرم که پنج سال از من بزرگتر است و بین من و خواهر بزرگمان نشسته بود ، سر در گاراژ را خواند : ترانسپورت شمس العماره !
همه از اتوبوس پیاده شدیم. بعدازظهر بود و کنار دیواری آجری که سایه خنکش سایبان خوبی بود ، رفتیم. پدرم چمدان هایمان را از اتوبوس بیرون آورد و کنار دیوار گذاشت.
- من می رم برای مشهد بلیت بخرم.
- یه چیزی هم بگیرین بچه ها بخورن. گشنه شونه!
پدر رفت. مادر و خواهرم رفتند دستشویی کنار گاراژ و برادرم رفت جلوی دفتر گاراژ و به چیزهایی که به رنگ سبز و زرد و قرمز روی شیشه های آن بود ، نگاه کرد. من تنها روی یکی از چمدان ها نشستم و به اتوبوس ها و مسافرها نگاه کردم.
پدر با یک کاسه ماست و یک پاکت خیار برگشت و مادر و خواهرم که وضو گرفته بودند هم آمدند.
- پس کو جواد؟!
- اونجاست.
برادرم را به همه نشان دادم. پدر کاسه ماست و پاکت خیار را به دست مادرم داد. مادرم نگاهی به آنها کرد :
- می خواستین یه چیزی بخرین که بچه ها جون بگیرن تو راه.
- غذاهای اینجا اطمینانی بهش نیست. ترسیدم یه وقت خدای نکرده مریض شن.
من انتظار چیز دیگری را داشتم :
- چرا زردآلو نخریدین؟
- زردآلوها رو از مشهد می آرن اینجا. وقتی رسیدیم مشهد برات می خرم. زردآلوی شیکرپاره!
* * *
چشم هایم که باز شد ، احساس کردم در گهواره ای نشسته ام. اتوبوس در میان مزارع برنج که زیر نور ماه می درخشید ، به نرمی حرکت می کرد. در دور دست خانه هایی بود که چراغ های بعضی شان سوسو می زد. به داخل اتوبوس نگاه کردم. همه خواب بودند و نور قرمزی که از سقف می آمد ، همه را نوازش می کرد. دود سیگار راننده پیچ می خورد و به سقف اتوبوس می چسبید. کم کم خانه ها و چراغ ها بیشتر و بیشتر شد و در آستانه شهری ، اتوبوس ایستاد. برادرم بیدار شد و با کنجکاوی بیرون را نگاه کرد. خواهرم را بیدار کرد :
- اینجا کجاست؟
- من چه می دونم.
- اینجا گرگانه!
این را پیرمردی سفیدمو که ریش و سبیل بلندش هم سفید بود گفت و لبخند زد.
همه پیاده شدند و دور یک شعاع نور حلقه زدند. بعضی ها دستهایشان را به هم می مالیدند. من از لابلای جمعیت خود را به مرکز نور رساندم. مردی لاغراندام با کلاهی قهوه ای کنار یک چراغ نورانی نشسته بود و جلوی او یک قابلمه بزرگ شیر بود که قل قل می کرد و بخار از آن بلند می شد. مسافرها هر کدام یک لیوان شیر می گرفتند و قدری دور می شدند.
- سه تا لیوان بسه؟
- نه بابا ، کمه! مثل بقیه پنج تا لیوان بگیرین. هر کی یه دونه.
شیرفروش لبخندی به من زد :
- تو هم شیر می خوای؟
من ناخودآگاه چادر مادرم را گرفتم و به او نگاه کردم. مادرم لبخندی زد :
- سردته؟ می خوای بری زیر چادرم؟
- نه ماشا الله ، مردی شده! یه لیوان شیر بخوره گرم می شه.
شیرفروش یک لیوان شیر به من داد. داغ بود و من دست هایم را روی لیوان جابجا می کردم. خواهرم یک دانه قند در دهانم گذاشت :
- فوتش کن یه وقت نسوزی!
* * *
اتوبوس ایستاده بود ولی من مدتی در خواب بودم. بیدار که شدم بلافاصله از شیشه بیرون را نگاه کردم. در فاصله کمی از جاده یک ردیف درخت بلند در باد می رقصید و ماه به نوک شاخه هایشان برخورد می کرد. به داخل اتوبوس نگاه کردم. هیچکس نبود. کمی ترسیدم و روی صندلی بلند شدم و بیرون را نگاه کردم. همه مسافرها ، در حد فاصل جاده و درخت ها ، دور چیزی جمع شده بودند. به سرعت از اتوبوس بیرون رفتم و به زحمت خود را از لابلای آنها به مرکز تجمع رساندم. همان پیرمرد سفیدمو بود که بر زمین دراز کشیده و دهانش کف کرده بود. به شدت می لرزید.
- بیچاره جنی شده!
- کسی یه چاقو تو جیبش نداره؟ آهنه! بذاری رو سینه اش خوب می شه.
جوانی یک چاقو از جیبش درآورد و ضامنش را فشار داد. تیغه اش به سرعت بیرون آمد و همه قدری جا خوردند. جوان چاقو را روی سینه پیرمرد گذاشت. بی فایده بود. پدرم گفت :
- چاقو چیه؟! این قرآن رو بذارین رو سینه اش.
و یک قرآن از جیب کوچک کت من درآورد ، روی سینه پیرمرد گذاشت. پیرمرد آرام گرفت. من دست در جیب کتم کردم. تا آن موقع نمی دانستم چه چیزی با خود دارم.
* * *
چون همه جا شلوغ بود ، مادرم بغلم کرد و به سمت سقاخانه "اسماعیل طلایی" رفتیم.
- چقدر تشنه ات می شه!
به مادرم نگفتم ، ولی می خواستم شاید این بار اسماعیل طلایی را در سقاخانه ببینم. ولی نبود. هر چه بود زُوار بود و زُوار بود و زُوار! آبم را که خوردم ، مادرم گفت :
- ببین کفترها رو . . .
و گنبد طلایی امام رضا را نشانم داد. تا آن لحظه چشمم به آن همه زیبایی نیفتاده بود. چقدر زرد بود! چقدر برق می زد! به مادرم نگاه کردم. اشک از چشم هایش سرازیر بود ولی گریه نمی کرد. گفت :
- ببین چقدر قشنگه. دعا کن ، دعا کن. تو بی گناهی. دعای تو مستجاب می شه.
ولی نمی دانستم چه کار باید بکنم.
* * *
روز دومی که در مشهد بودیم به "خواجه ربیع" رفتیم. سفره صبحانه را زیر درخت ها پهن کرده بودیم و همه منتظر پدر. خواهرم گفت :
- هسته هاشو جمع می کنیم و بعداً می شکنیم.
پدرم قرار بود زردآلوی شکرپاره بخرد. زردآلوی شکرپاره مشهد. وقتی بهش فکر می کردم ، دهان کوچکم آب می افتاد. بالاخره پدر آمد. یک سبد چوبی در دست داشت. سبد را میان سفره گذاشت و نشست. من که تا آن روز زردآلوی شکرپاره ندیده بودم ، به سبد خیره شدم. زردآلوها نه رنگ شان و نه شکل شان به آنچه خیال می کردم ، شبیه نبود. به بقیه نگاه کردم. همه داشتند با رضایت صبحانه می خوردند. فکر کردم ، زردآلوی شکرپاره حتماً همین است دیگر! مادرم یکی از آنها را در دهانم گذاشت. خیلی شیرین بود. آنقدر شیرین که هنوز یادم هست. شاید شیرین ترین چیزی بود که به عمرم خورده ام.
۱۳۷۵/۹/۱۲
سراغ مهر مهرویان کسی دیگر نمی گیرد
ز دست ساقی دلکش کسی ساغر نمی گیرد
دل عشاق را گویا به زندان هوس بردند
برای عشق ورزیدن کسی دلبر نمی گیرد
چه شد مهرووفاهایی که عاشق داشت بامعشوق
وفاداری جانانه ٬ کسی از سر نمی گیرد؟
خیال مطرب و می هم نمانده در سر مردم
بساط شادی و مستی در این کشور نمی گیرد
به جای باغ های گل ٬ همه دیوار می سازند
صدای بلبل عاشق به گوش کر نمی گیرد
در این دنیای وانفسا که خط فقر استغناست
کسی بین بد و بدتر ٬ سوی بدتر نمی گیرد
ولی بااین همه زشتی که درهر گوشه می بینم
طریق عشق باز است و کسی را در نمی گیرد
مگر این دل که مجنونِ سر کوی تو شد لیلی
چشیدم آتش عشقی که خشک و تر نمی گیرد
« چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را ازاین خوشتر نمی گیرد»
بجز خورشید کز نازش زبانم بند می آید
به شعر حضرت حافظ کسی زیور نمی گیرد!
مدتها بود در اتاقی دو متر در دو متر که دستم به راحتی به سقفش می رسید به سر می بردم. این اتاقک بجز یک پنجره کوچک منبع نور دیگری نداشت. پنجره به زحمت از گردی یک بشقاب بزرگتر بود و میله هایی سیاه رنگ ، داخل و خارج را از هم جدا نگه می داشت. آنچه از پشت میله ها دیده می شد ، روزها یک برهوت خشک و بی نهایت بود و شبها یک آسمان پر ستاره! چند سال بود که هیچ آدمی را ندیده بودم. هیچ موجودی را ! حتی غذای روزانه ام را از دریچه ای برایم می انداختند. خودم بودم و خودِ خودم و یک کبوتر خاکی رنگ که نمی دانم خیال بود یا رویا !
با اینکه از خوردن مقدار غذایی که به من می دادند هیچوقت سیر نمی شدم ، همیشه بخشی از نانم را ریز ریز می کردم و پشت پنجره می ریختم. بعد کمی عقب می ایستادم. آنگاه کبوتر پرواز کنان می آمد و پشت پنجره می نشست. اول کمی به من و دور و برش نگاه می کرد و چون یادش می آمد که من قدرت اذیت و آزار او را ندارم ، شروع می کرد به خوردن نان ها. وقتی نان ها تمام می شد ، بق بقویی می کرد و من لبخند می زدم.
خوشبختانه غذای هر روزم نان داشت وگرنه از دیدن کبوتر محروم می شدم. کم کم تصوری که از قسمت های مختلف ساختمان داشتم ، به کلی از ذهنم محو شد و بجز آنچه می دیدم ، چیز دیگری نمی توانستم به یاد بیاورم. دنیایم شده بود یک اتاق دو متر در دو متر و یک پنجره رو به کویر که شب ها ستاره باران بود و بعد از هر وعده غذا ، دیدن کبوتر خاکی رنگی که پرواز را در خاطرم زنده نگه می داشت.
* * *
مثل هر روز بالای ساختمان آجری کنار جاده دور می زدم. نگاهم به خُرده نان های پشت پنجره می افتاد و ارتفاعم را کم می کردم. درست مثل هر روز نان ها به همان اندازه مناسب ریز ریز شده و آماده خوردن بود. قدری از دیوار فاصله می گرفتم و بعد روی لبه پنجره می نشستم. نگاهی به داخل می انداختم و جوانی سپید مو را که لباس سبز رنگی پوشیده بود برانداز می کردم. بی آزار به نظر می رسید و چشمانی تشنه داشت. نمی دانم چرا هیچوقت با من حرف نمی زد. مشغول خوردن خُرده نان ها می شدم. با دیگر نان هایی که گوشه و کنار ساختمان پیدا می کردم فرق داشت. بوی خاصی داشت و هیچوقت در سنگدانم سنگینی نمی کرد. احساس می کردم بعد از خوردن آن ها پروازم راحت تر است. گویی کسی با من پرواز می کرد.
هیچوقت از خودم نپرسیدم چرا آن جوان همیشه در اتاقک است! در مغازه های پرنده فروشی گاهی دوستانم را پشت میله هایی شبیه میله های این پنجره دیده بودم. بعد از خوردن نان ها با جوان سپید مو حرف می زدم و از او می پرسیدم که چرا هر روز برایم نان خُرد می کند؟ ولی او هاج و واج نگاهم می کرد و لبخند می زد. از شنیدن جواب که نا امید می شدم ، پرواز می کردم و می رفتم. در همین لحظه جوان می دوید و صورتش را به میله ها می چسباند تا اوج گرفتنم را ببیند.
یک روز که طبق معمول بالای ساختمان آجری کنار جاده دور می زدم ، هیچ خُرده نانی پشت پنجره نبود. می خواستم بروم اما دلم نیامد و کنار پنجره نشستم. سرم را داخل میله ها کردم و نگاهی به دور و بر اتاقک انداختم. هیچ چیزی در آن نبود. اتاقک قدری روشن تر شده بود. درِ کوچکی روبروی پنجره بود که بر خلاف همیشه کاملاً باز بود و نسیمی سبز در چهارچوب آن عبور می کرد.
۱۳۷۵/۶/۱۸