ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

یار می خواهم چه کار

مست مستم یار می خواهم چه کار

سینه غمبار می خواهم چه کار 

 

من به سر نبوَد هوای رفتنم 

مرکب رهوار می خواهم چه کار 

 

دست بردار از سرم ای دلفریب 

من طناب دار می خواهم چه کار 

 

ناله های من مگر نشنیده ای 

رٍنگ شیش و چار می خواهم چه کار 

 

من غریبم در میان دوستان 

عاشق بسیار می خواهم چه کار 

 

ابروی خود کج مکن بر روی من 

خنجر جرار می خواهم چه کار 

 

ابر پر مهری ولی بر من مبار 

جامه نمدار می خواهم چه کار 

 

روز روشن شد ز خورشید دلم  

تابش اقمار می خواهم چه کار

  

پشیمانم

 

من از هر لحظه لحظه عمر بی حاصل پشیمانم 

که بی روی تو از کف رفت و شد باطل پشیمانم 

 

من از بگرفتن دستی به غیر از دستهای تو 

از آن لبها که از تو ساختم غافل پشیمانم 

 

من از چشمی که جز در چشم زیبای تو افکندم 

از آن مویی که گمره کرد صد عاقل پشیمانم 

 

من از حتی کلامی با کسی گفتن به غیر از تو 

از آن حرفی که نشنیدم به تو مایل پشیمانم  

 

من از شبهای طولانی که بی یاد تو سر کردم 

از آن جامی که نوشیدم ز می زائل پشیمانم 

 

من از حتی خیال بی تو بودن سخت غمناکم 

از آن روزی که گم کردم من این منزل پشیمانم 

 

پشیمانم  پشیمانم  پشیمانم  پشیمانم 

بیا خورشید پاکم کن که من از دل پشیمانم

بی وفایی

 

من از روز نخست آشنایی 

بدانستم که تو گل بی وفایی 

 

تو چشمت چاه ویل بی نهایت 

ندارند عاشقان از آن رهایی 

 

تو ابرویت به کوه قاف ماند 

که هر مرغی بدانش نیست پایی 

 

تو گیسویت چو شام می پرستان 

که گمره می کند مرد خدایی 

 

تو زلفت چون طناب دار پر پیچ

که جان گیرد ز هر اهل خطایی 

 

دهانت آیت الکرسی عشاق 

اگر لبهات جنبد بر دعایی 

 

بگو با این همه حسن دل افروز 

چرا ای بی وفا از ما جدایی؟ 

 

غلط گفتم که خورشید جهانتاب 

نمی پوشد رخ از هر آشنایی 

 

از دست یار

 

جان رسیده بر لبم از دست یار 

طاقتی در دل نمانده ای هوار 

 

خنجر ابروست یا زلف کجش 

می برد از دل دو صد صبر و قرار 

 

عطر نارنج است یا بوی تنش  

می نوازد شامه ام لیل و نهار 

 

با نگاهش عشق ما آغاز شد 

تا کشم من نازهای بی شمار 

 

با سر و زلف قشنگش جان من 

روز و شب می گیرد آن شیرین تبار 

 

عشق او هر لحظه سوزاند مرا 

باد را خاکسترم شد یادگار 

 

هی به خود می گویم از جور لبش

باز پیشش می روم بی اختیار 

 

این همه گفتم که شاید بشنود 

گستراند لطف خود خورشیدوار

گل

 

سحر می گفت با گل بلبل مست 

دلت با این دل بیچاره هم هست 

 

مکن با عاشقانت بی وفایی 

مده این روز و شبها را تو از دست 

 

ندیدم از گل روی تو بهتر 

که مهرت بر دل عشاق بنشست 

 

«من از بیگانگان هرگز ننالم» 

خبر داری دل از جور تو بشکست 

 

تو خوشبختی که اندر گلستانی 

مرا آتش ز بالا هست و از پست 

 

تو خوشبختی که گل را می پرستند 

نداری غم ز اندوه من مست 

 

«اگر با ما سر یاری نداری» 

بده با عاشقانت دست در دست 

 

که خورشید از فراز آسمانها 

نظر دارد به ذرات فرودست