ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

ماه و خورشید

 

ماه و خورشید اسم قصه­ایه که تاحالا بیشتر از هر قصه­ای برای دخترم ماهور تعریف کرده­ام. از وقتی خیلی کوچیک بود. شاید از دو سالگی ، شاید هم زودتر. هنوز هم هر وقت شبها ، قبل از خواب ازش می­­پرسم : دخترم چه قصه­ای دوست داری برات تعریف کنم؟ می­گه : ماه و خورشید! 

                                                      *    *    *

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل بود به اسم ماهور که هر شب می­رفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا می­کرد! آخه اون خیلی ماه رو دوست ­داشت. چون ماه خوشگل بود ، روشن بود ، سفید بود! یه شب که ماهور داشت ماه رو تماشا می­کرد ، دید اِ . . . ماه غمگینه! ماه ناراحته! به ماه گفت : ماه جون؟ چرا ناراحتی؟ چرا غمگینی؟ ماه گفت : آخه می­دونی چیه؟ من خیلی دوست دارم خورشید رو ببینم. اما نمی­شه! چون خورشید روزها می­آد تو آسمون اما من شبها. و چون شب هیچوقت به روز نمی­رسه ، منم هیچوقت به خورشید نمی­رسم! ماهور اون شب همه­اش به این فکر ­کرد که چرا ماه نمی­تونه برسه به خورشید؟! اینقدر فکر کرد ، اینقدر فکر کرد تا اینکه خوابش برد.

فردا ماهور از مادرش پرسید : مامان جون؟ نمی­شه یه کاری کنیم که ماه برسه به خورشید؟ مامان ماهور گفت : چرا نمی­شه عزیزم؟ باید از خدا بخوای! ماهور رفت تو اتاقش ، دستهای کوچیک شو رو به آسمون بلند کرد و گفت : خدا جون ، یه کاری کن ماه برسه به خورشید!

چند وقت گذشت. یه روز که هوا گرم و آفتابی بود ، ماهور رفت پشت پنجره اتاقش که باغ رو تماشا کنه! آخه پشت اتاق ماهور یه باغ بزرگ پر از درخت بود. نسیم ملایمی شاخه درختها رو تکون می­داد. صدای بلبلها رو می­شد شنید. گنجشکها از این شاخه به اون شاخه می­پریدند. گربه ها پشت درختها کمین کرده بودند. یه کلاغ هم روی بلندترین شاخه بلندترین درخت باغ نشسته بود. ماهور همین جور که داشت به باغ نگاه می­کرد ، یه مرتبه دید که همه جا تاریک شد! روز بود اما همه جا تاریک شده بود! ماهور دوید رفت تو آشپزخونه ، دست مامان شو گرفت و گفت : مامان جون بیا ، بیا ببین تو اتاق من ، باغ تاریک شده! مامان ماهور اومد و از پنجره یه نگاهی به باغ انداخت. این ور رو نگاه کرد ، اون ور رو نگاه کرد. به آسمون نگاه کرد و لبخند زد. گفت : ماهور جون ناراحت نباش. اتفاق بدی نیافتاده ، خدا دعاتو مستجاب کرده و ماه رسیده به خورشید! نگاه کن. اون چیز گردی که جلوی خورشید رو گرفته ماهه! برای همین هم نور خورشید به زمین نمی­رسه و همه جا تاریک شده! ماهور خوب به آسمون نگاه کرد. گوشاشو خوب تیز کرد. دید ماه جلوی خورشید وایساده و داره بهش می­گه : سلام خورشید خانم. حال شما خوبه؟ سلامتین؟ من خیلی دوست داشتم شما رو ببینم. اما نمی­شد. تا اینکه یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل دعا کرد. دعا کرد : خدا جون یه کاری کن ماه برسه به خورشید! و من حالا پیش شمام! خورشید هم به ماه گفت : منم خیلی دلم می­خواست تو رو ببینم. منم خیلی تعریف تو رو شنیده بودم. حالت خوبه؟ . . . ماه و خورشید حسابی با هم درد دل کردند و بعد ماه کم کم از جلوی خورشید کنار رفت. ماه که رفت دوباره همه جا روشن شد!

از اون روز به بعد هر شب ماهور می­رفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا کنه دیگه ماه ناراحت نبود. ماه غمگین نبود. چون به آرزوش رسیده بود!

قصه ما به سر رسید ، ماه به خورشید رسید!  

نظرات 1 + ارسال نظر
میثم جمعه 30 مهر 1389 ساعت 12:28 ق.ظ

سلام
خوش به حال دخترتون که پدرش یه همچن داستان قشنگی و بلده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد