ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

گفتم به چشم

گفت از او بگذرم  گفتم به چشم 

روی و مویش ننگرم  گفتم به چشم 

 

گفت چندین عاشق بهتر ز تو 

هست در دور و برم گفتم به چشم 

 

من گل نشکفته ام تو برگ زرد 

بی خیال ای دلبرم گفتم به چشم 

 

گفت صدها فکر دارم من به سر 

تو مشو درد سرم گفتم به چشم 

 

اعتمادم گم شده دورم نگرد 

مرغ بی بال و پرم گفتم به چشم 

 

اشک من را درنیاور بیش از این 

از گلی نازکترم گفتم به چشم 

 

داد جانم را قسم خورشید تا 

هرگز او را ننگرم گفتم به چشم 

 

لیک من هر روز بشکستم قسم 

گر چه با چشم ترم گفتم به چشم

چشمهایت

بار دیگر چون مرا دیدی مرنجان چشمهایت را ببند 

چون مرا آرام دیدی یا پریشان چشمهایت را ببند 

 

قلعه و باروی دل را سالها می ساختم من ٬ سالها 

با نگاهی رخنه کردی در دل و جان چشمهایت را ببند 

 

جام چشمانت مرا بی می خرابم کرد و مست و بیقرار 

مست بودن جرم باشد ملک ایران چشمهایت را ببند 

 

طاقت بلبل کجا و نازهای بی شمار گل کجا  

هر کجا دیدی کسی مست و غزلخوان چشمهایت را ببند  

 

چشمهایت جانم آتش زد مرا ٬ سوزاند ٬ خاکستر شدم 

چون گذر کردی بر این خاکستر آسان چشمهایت را ببند 

 

چون شنیدی بلبلی می خواند آواز حزینی در چمن 

یا نیا ٬ یا آمدی سرو خرامان چشمهایت را ببند 

 

التماست می کنم می بوسم آن دستان گرم و ناز را 

گر مرا دیدی تو ای خورشید تابان چشمهایت را ببند 

 

رقص گل

رقص گل در باد نوروزی تو آیا دیده ای 

سایه سرو چمن سوزی تو آیا دیده ای 

 

بازی خورشید و ابر و باد در دشت بهار 

دست در دست دل افروزی تو آیا دیده ای 

 

با شکوفه در میان باغ تنها بوده ای 

دست مادر وقت گلدوزی تو آیا دیده ای 

 

خنده آن غنچه نشکفته در صحن چمن 

مستی بلبل به پیروزی تو آیا دیده ای 

 

گیسوان بید مجنون در سر انگشت نسیم 

ناز لیلی روی دلسوزی تو آیا دیده ای 

 

لعبت شیرین دهانی در حریر سبزفام 

با هزاران عشوه آموزی تو آیا دیده ای  

 

اشک شوق از دیدن یار عزیز و مهربان 

بر رخ ابر بهار روزی تو آیا دیده ای 

 

با تو خورشید دل آرا زندگی آغاز شد   

در بهار و جشن نوروزی تو آیا دیده ای

 

غزل

 کاش می مردم ولی آن اشک گرمت را نمی دیدم     

 لرزش آن شانه های ناز و نرمت را نمی دیدم  

 

کاش چشمم کور می شد سرو قدت را در این طوفان 

گاه این سو گاه آن سو گاه شرمت را نمی دیدم 

  

من از میان شعرها به غزل علاقه عجیبی دارم. شاید به خاطر این باشد که پنج سالی را در شیراز با حضرت حافظ و جناب سعدی محشور بوده ام. شاید هم به خاطر روحیه ما ایرانی ها باشد که گل مان با هنر عجین است و از فرش زیر پایمان گرفته تا طرز حرف زدنمان عرصه هنرنمایی است! یادم هست جایی خوانده ام که ایرانیان به زبان شعر سخن می گویند و بر فرشهای نفیس (بخوانید آثار هنری) راه می روند!  

غزل صحنه تبلور احساس پاک و بی آلایش شاعر است. در غزل هیچ واسطه ای وجود ندارد و شاعر مستقیماْ‌ با ذات اقدس حق سخن می گوید. از دردها و رنجهایی که در دنیا می کشد. از دوری و فراقش و از آرزوی وصل! در غزل شاعر نه مدح و ثنای کسی را می گوید (مثل قصیده) و نه کسی را نصیحت می کند (مثل مثنوی) بلکه در آن خود را می شناسد و خودشناسی مقدمه خداشناسی است. برای همین همه غزلسرایان عارف هم بوده اند. از حافظ گرفته تا شهریار!  

در غزل استعاره اینقدر قدرت می گیرد که انسان عامی (نه عارف) که شناختی ندارد فقط ظاهر کلمات را می بیند و به باطن آنها پی نمی برد. این همه می و معشوق و زلف و یار که در اشعار غزلسرایان نامی می بینیم همه و همه نشانه ای بر توصیف و شناخت معشوق واقعی است. جایی خواندم که در خانه هر ایرانی حتماْ‌ دو کتاب موجود است. یکی قرآن کریم و یکی هم دیوان حافظ! این حکایت عجیبی نیست و گویای این حقیقت است که شاعر محبوب ما قرآنی را که در سینه داشته به غزل بیان کرده است! آری حافظ حافظ قرآن بود و جز کلام وحی چیزی به زبانش جاری نبود! 

انشا الله در آستانه سال نو و نوروز باستانی با توسل به قرآن کریم و تفال به دیوان حضرت حافظ نویدبخش سالی پر از خیر و برکت برای خود و خانواده و دوستانمان باشیم!   

پریشان

سخن سخت چه آشفته و حیرانم کرد 

بهتر آن است بگویند که ویرانم کرد 

 

زخم شمشیر اگر مرهم و درمان دارد 

چه کنم زخم زبان را که پریشانم کرد 

 

چه شرر بود که افکند به جان و دل من 

حرف بی ربط در این آتش سوزانم کرد 

 

یا رب این باغ تهی باد ز هر زاغ و زغن 

تا نبینند که صد غنچه به دامانم کرد 

 

آه بگذر که سر قصه دراز است گلم  

کاین تحمل نتوان جز بر خوبانم کرد 

 

معجز عشق اگر دست دهد آتش کین 

سرد و آرام شود آنچه پریشانم کرد 

 

نیستم جای تو اما صنم قبله نما 

روی برگیر که خورشید درخشانم کرد