ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

اتوبوس شام غریبان

  

 

-          این بود صندلی­ِ ردیف سومت؟

-          اگه با خودش این کارو نکرده بود ، الان رو صندلی ردیف سوم نیشسته بودیم.

این را که گفتم ، اتوبوس از پلیس راه مبارکه گذشته بود. صندلی­ها پر بود از دخترهایی که بیشترشان دانشجو بودند. ریموند جابجا شد و گفت :

-          تا شیراز که نمی­تونیم مثِ چوب بشینیم. تو برو بالا ، منم رو همین نیمکت دراز می­کشم.

نگاهی به رختخواب خالی­ِ عقبِ اتوبوس کردم و به یاد آقارضا افتادم.

-          نمی­تونم! همیشه اینجا می­خوابید.

اتوبوسِِ خودش بود که حالا راننده دیگری می­راندش. هیچکدام خوابمان نمی­برد. من از فکر آقارضا ، ریموند هم از بدیِ جا.

-          خوابمون که نمی­بره ، بهتره ماجرای آقارضاتو تعریف کنی. معلوم نشد چرا اون کارو با خودش کرد؟

-          به شرطی که تو هم بگی چطوریه که بابات مسلمونه و مادرت مسیحی!

-          اولاً چه ربطی داره؟ ثانیاً خیلی مفصله. یه شب باید بیای خونه­ام.

-          مثِ دفعه قبل؟ یادته می­خواستی صلیبِ تو گردنِ­تو بهم بدی؟

-          خب این دفعه یه مُهر با خودت بیار.

-          باید یه سجاده بیارم.

-          بالاخره می­گی چطور شد یا نه؟

تا شیراز راه درازی بود و می­دانستم ریموند خوابش نمی­برد.

صبح عاشورا به برادرم گفتم :

-          امشب باید برگردم.

خنده­ای کرد و گفت :

-          چقدر خجالتی هستی تو! بعد از سه چار سال می­شناسدت دیگه.

بعد با هم رفتیم تعاونی سیزده. آقارضا آنجا نبود. همکارش گفت :

-          بلیت نداریم. یعنی یه سرویس داشتیم ، بردنش اهواز.

برادرم گفت :

-          بیخود می­گه . آقارضا عادت داره شام غریبون پشتِ فرمون باشه و تو بیابون. اگه وایسی حتماً پیداش می­شه.

برادرم رفت. ماندم تا آقارضا بیاید. می­دانستم همکارش به من بلیت­بده نیست.ساعت یازده ، تعاونی تعطیل شد و مجبور شدم تا بعدازظهر صبر کنم.می­دانستم فقط درِ رو به خیابان بسته شده اما هر کس که آشنا باشد با یک تلفن بلیتش را می­گیرد.مخصوصاً دخترهای دانشجو. اگر صبر می­کردم ، فردا شب بلیت پیدا می­شد ، اما فردا امتحان داشتیم!

بعدازظهر دوباره به تعاونی رفتم. هنوز بسته بود. برادرم گفته بود :

-          جایی نداره بره. اگه اصفهان باشه ، یا تعاونی سیزدهه ، یه خونه­شه یا تو مسجد!

یک بار رفته بودیم درِ خانه­اش. تو یک بن­بستِ تنگ و تاریک بود. درست روبروی مسجد. وقتی رسیدم باورم نشد. چند خانه قدیمیِ اول بن­بست را خراب کرده بودند. پلیسِ جوانی در همان حوالی قدم می­زد.

-          خسته نباشی سرکار. پس اینجا بمبارون شده!

-          نه. خونه­هایی که زده ، تهِ سیبه اَس. این خونه­ها رو با بلدوزر خراب کردن تا بتونن به زخمی­ها کمک کنن.

-          معلوم نیست با کی جنگ دارن! آخه مردم چه گناهی کردن؟!

خدا رو شکر کردم که خانه آقارضا تهِ بن­بست نیست. زنگ زدم. چند دقیقه بعد زنی در را باز کرد.موهایش را که دیدم ، سرم را پایین انداختم. ناخن­های پایش را لاک زده بود. چادر­نمازِ گلدارش را روی سرش جابجا کرد. پیراهن قرمزی به تن داشت که به دامن سفیدش می­آمد. زبانم بند آمده بود. روز عاشورا و پیراهن قرمز؟!

-          ببخشین آقارضا هستن؟

خنده­ای کرد و گفت :

-          شما دوستِ­شونین؟

-          با دادام دوستن!

-          بهتون نگقتن؟! . . . ما چهار ماهه از هم جدا شدیم.

صورتم خیس عرق شده بود. وقتی از بن­بست بیرون آمدم ، حس کردم مردی به خانه­اش می­رود. برگشتم تا ببینم. شاید آقارضا باشد. درِ خانه به هم خورد.

درِ مسجد بسته بود. پلیس نگاهم کرد و گفت :

-          می­خوای نماز بخونی؟

-          نه ، با آقارضا کار دارم.

-          همه­شون رفتن. ناهار رو که خوردن ، انگار همه چی تموم شد.

-          پس آقارضا کجاست؟! نه تعاونی سیزده بود ، نه خونه­اش!

-          آقارضا کیه؟

-          رییسِ هیئته.

-          آهان. همون آقایی که قدِ کوتاهی داره و چشاش همیشه مثِ وقتیه که آدم خیلی گریه کرده باشه؟

-          آره خودشه!

-          ناهار منو خودش آورد. مردِ با معرفتیه. هنوزم تو مسجده. خودم دیدم در رو از پشت بست.

خوشحال شدم. تا حالا به من ، نه نگفته بود. می­دانست که شیراز درس می­خوانم. لابد می­خندید و می­گفت :

-          امتحان داری؟

بعد هم کاغذ و خودکاری می­گرفت و برایم سفارشی می­نوشت. در زدم . . . خبری نشد. شب­هایی که آقارضا راننده اتوبوس بود ، تا خودِ شیراز می­خوابیدم. با خیالِ راحت! کنارِ درِ سیاهپوشِ مسجد ، زنگی دیدم. فشار دادم . . . باز هم خبری نشد.

مردم محل جمع شدند و درِ مسجد را با کلید حسین اذان­گو باز کردند.غروب شده بود. همه متعجب بودند و می­خواستند بفهمند آقارضا تک و تنها در مسجد چه می­کند و چرا در را باز نمی­کند؟! از دالان تاریک مسجد که گذشتیم ، همین طور مات ماندم! صدای گنگی از جمعیت بلند شد. میان زمین و هوا تکان می­خورد. دورتادورِ مسجد پر بود از طوق­ها و عَلَم­های سیاهپوشی که هر کدام را از محله­ای آورده بودند ، برای عزاداری! حتماً با وضعی که رییس هیئت پیدا کرده بود ، تا چهلمش که می­شد اربعین ، آنها را از مسجد نمی­بردند. طبقه دومِ مسجد جایی بود که زنها می­نشستند.بالاتر از مردها. سقف را با لوله­های فلزی قطوری داربست زده بودند و با پوشِ بزرگی همه چیز را پوشانده بودند. یک طناب به داربست بسته شده بود و سرِ دیگر آن دور گردنش را سفت گرفته بود. چشمهای انگار همیشه گریانش از حدقه بیرون زده بود!

ریموند خوابش بُرد.صلیبِ طلایی­اش از پیراهنش بیرون افتاده بود و با حرکت اتوبوس تکان می­خورد. گلویم خشک شده بود. بلند شدم و رفتم جلویِ اتوبوس تا آب بخورم. راننده نوار گذاشته بود. به خوبی آقارضا نمی­راند. یک لیوان آب ریختم. وقتی می­خوردم در آینه نگاه کردم. راننده را شناختم. یادم آمد کجا دیده بودمش. همان مردی بود که بعدازظهر رفت خانه آقارضا!

                                                          شهریور 1376

نظرات 3 + ارسال نظر
عاشق 17 ساله دوشنبه 29 شهریور 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://www.a-loveis-m.blogfa.com

سلام عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه.
وب زیبایی داری.
مطالبت باحال بود.
حقیقت نیاز به کمک دارم.
تورو خدا بیا تو هم مثل بقیه بهم کمک کن.
خواهش میکنم...
منتظرم.[گل]

MyTheme دوشنبه 29 شهریور 1389 ساعت 12:13 ب.ظ http://www.mytheme.ir

سلام دوست عزیز
وب سایت MyTheme.ir (قالب من) گرافیک منحصر بفرد و بسیار جذابی برای قالب های رایگان وبلاگ در همه موضوعات و زمینه ها ارائه داده. اگه می خوای وبلاگت جذابیت زیادی واسه بازدید کنندگان داشته باشه پیشنهاد می کنم حتما یه سر بزن قالب ها رو ببین و انتخاب کن. موفق باشی

باران عشق یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 05:24 ب.ظ

وای واقعا قشنگ بود آخرش بهم شک داد خسته نباشی
نوشته هات هیچ وقت ادم و خسته نمی کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد