- این بود صندلیِ ردیف سومت؟
- اگه با خودش این کارو نکرده بود ، الان رو صندلی ردیف سوم نیشسته بودیم.
این را که گفتم ، اتوبوس از پلیس راه مبارکه گذشته بود. صندلیها پر بود از دخترهایی که بیشترشان دانشجو بودند. ریموند جابجا شد و گفت :
- تا شیراز که نمیتونیم مثِ چوب بشینیم. تو برو بالا ، منم رو همین نیمکت دراز میکشم.
نگاهی به رختخواب خالیِ عقبِ اتوبوس کردم و به یاد آقارضا افتادم.
- نمیتونم! همیشه اینجا میخوابید.
اتوبوسِِ خودش بود که حالا راننده دیگری میراندش. هیچکدام خوابمان نمیبرد. من از فکر آقارضا ، ریموند هم از بدیِ جا.
- خوابمون که نمیبره ، بهتره ماجرای آقارضاتو تعریف کنی. معلوم نشد چرا اون کارو با خودش کرد؟
- به شرطی که تو هم بگی چطوریه که بابات مسلمونه و مادرت مسیحی!
- اولاً چه ربطی داره؟ ثانیاً خیلی مفصله. یه شب باید بیای خونهام.
- مثِ دفعه قبل؟ یادته میخواستی صلیبِ تو گردنِتو بهم بدی؟
- خب این دفعه یه مُهر با خودت بیار.
- باید یه سجاده بیارم.
- بالاخره میگی چطور شد یا نه؟
تا شیراز راه درازی بود و میدانستم ریموند خوابش نمیبرد.
صبح عاشورا به برادرم گفتم :
- امشب باید برگردم.
خندهای کرد و گفت :
- چقدر خجالتی هستی تو! بعد از سه چار سال میشناسدت دیگه.
بعد با هم رفتیم تعاونی سیزده. آقارضا آنجا نبود. همکارش گفت :
- بلیت نداریم. یعنی یه سرویس داشتیم ، بردنش اهواز.
برادرم گفت :
- بیخود میگه . آقارضا عادت داره شام غریبون پشتِ فرمون باشه و تو بیابون. اگه وایسی حتماً پیداش میشه.
برادرم رفت. ماندم تا آقارضا بیاید. میدانستم همکارش به من بلیتبده نیست.ساعت یازده ، تعاونی تعطیل شد و مجبور شدم تا بعدازظهر صبر کنم.میدانستم فقط درِ رو به خیابان بسته شده اما هر کس که آشنا باشد با یک تلفن بلیتش را میگیرد.مخصوصاً دخترهای دانشجو. اگر صبر میکردم ، فردا شب بلیت پیدا میشد ، اما فردا امتحان داشتیم!
بعدازظهر دوباره به تعاونی رفتم. هنوز بسته بود. برادرم گفته بود :
- جایی نداره بره. اگه اصفهان باشه ، یا تعاونی سیزدهه ، یه خونهشه یا تو مسجد!
یک بار رفته بودیم درِ خانهاش. تو یک بنبستِ تنگ و تاریک بود. درست روبروی مسجد. وقتی رسیدم باورم نشد. چند خانه قدیمیِ اول بنبست را خراب کرده بودند. پلیسِ جوانی در همان حوالی قدم میزد.
- خسته نباشی سرکار. پس اینجا بمبارون شده!
- نه. خونههایی که زده ، تهِ سیبه اَس. این خونهها رو با بلدوزر خراب کردن تا بتونن به زخمیها کمک کنن.
- معلوم نیست با کی جنگ دارن! آخه مردم چه گناهی کردن؟!
خدا رو شکر کردم که خانه آقارضا تهِ بنبست نیست. زنگ زدم. چند دقیقه بعد زنی در را باز کرد.موهایش را که دیدم ، سرم را پایین انداختم. ناخنهای پایش را لاک زده بود. چادرنمازِ گلدارش را روی سرش جابجا کرد. پیراهن قرمزی به تن داشت که به دامن سفیدش میآمد. زبانم بند آمده بود. روز عاشورا و پیراهن قرمز؟!
- ببخشین آقارضا هستن؟
خندهای کرد و گفت :
- شما دوستِشونین؟
- با دادام دوستن!
- بهتون نگقتن؟! . . . ما چهار ماهه از هم جدا شدیم.
صورتم خیس عرق شده بود. وقتی از بنبست بیرون آمدم ، حس کردم مردی به خانهاش میرود. برگشتم تا ببینم. شاید آقارضا باشد. درِ خانه به هم خورد.
درِ مسجد بسته بود. پلیس نگاهم کرد و گفت :
- میخوای نماز بخونی؟
- نه ، با آقارضا کار دارم.
- همهشون رفتن. ناهار رو که خوردن ، انگار همه چی تموم شد.
- پس آقارضا کجاست؟! نه تعاونی سیزده بود ، نه خونهاش!
- آقارضا کیه؟
- رییسِ هیئته.
- آهان. همون آقایی که قدِ کوتاهی داره و چشاش همیشه مثِ وقتیه که آدم خیلی گریه کرده باشه؟
- آره خودشه!
- ناهار منو خودش آورد. مردِ با معرفتیه. هنوزم تو مسجده. خودم دیدم در رو از پشت بست.
خوشحال شدم. تا حالا به من ، نه نگفته بود. میدانست که شیراز درس میخوانم. لابد میخندید و میگفت :
- امتحان داری؟
بعد هم کاغذ و خودکاری میگرفت و برایم سفارشی مینوشت. در زدم . . . خبری نشد. شبهایی که آقارضا راننده اتوبوس بود ، تا خودِ شیراز میخوابیدم. با خیالِ راحت! کنارِ درِ سیاهپوشِ مسجد ، زنگی دیدم. فشار دادم . . . باز هم خبری نشد.
مردم محل جمع شدند و درِ مسجد را با کلید حسین اذانگو باز کردند.غروب شده بود. همه متعجب بودند و میخواستند بفهمند آقارضا تک و تنها در مسجد چه میکند و چرا در را باز نمیکند؟! از دالان تاریک مسجد که گذشتیم ، همین طور مات ماندم! صدای گنگی از جمعیت بلند شد. میان زمین و هوا تکان میخورد. دورتادورِ مسجد پر بود از طوقها و عَلَمهای سیاهپوشی که هر کدام را از محلهای آورده بودند ، برای عزاداری! حتماً با وضعی که رییس هیئت پیدا کرده بود ، تا چهلمش که میشد اربعین ، آنها را از مسجد نمیبردند. طبقه دومِ مسجد جایی بود که زنها مینشستند.بالاتر از مردها. سقف را با لولههای فلزی قطوری داربست زده بودند و با پوشِ بزرگی همه چیز را پوشانده بودند. یک طناب به داربست بسته شده بود و سرِ دیگر آن دور گردنش را سفت گرفته بود. چشمهای انگار همیشه گریانش از حدقه بیرون زده بود!
ریموند خوابش بُرد.صلیبِ طلاییاش از پیراهنش بیرون افتاده بود و با حرکت اتوبوس تکان میخورد. گلویم خشک شده بود. بلند شدم و رفتم جلویِ اتوبوس تا آب بخورم. راننده نوار گذاشته بود. به خوبی آقارضا نمیراند. یک لیوان آب ریختم. وقتی میخوردم در آینه نگاه کردم. راننده را شناختم. یادم آمد کجا دیده بودمش. همان مردی بود که بعدازظهر رفت خانه آقارضا!
شهریور 1376
ماه و خورشید اسم قصهایه که تاحالا بیشتر از هر قصهای برای دخترم ماهور تعریف کردهام. از وقتی خیلی کوچیک بود. شاید از دو سالگی ، شاید هم زودتر. هنوز هم هر وقت شبها ، قبل از خواب ازش میپرسم : دخترم چه قصهای دوست داری برات تعریف کنم؟ میگه : ماه و خورشید!
* * *
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل بود به اسم ماهور که هر شب میرفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا میکرد! آخه اون خیلی ماه رو دوست داشت. چون ماه خوشگل بود ، روشن بود ، سفید بود! یه شب که ماهور داشت ماه رو تماشا میکرد ، دید اِ . . . ماه غمگینه! ماه ناراحته! به ماه گفت : ماه جون؟ چرا ناراحتی؟ چرا غمگینی؟ ماه گفت : آخه میدونی چیه؟ من خیلی دوست دارم خورشید رو ببینم. اما نمیشه! چون خورشید روزها میآد تو آسمون اما من شبها. و چون شب هیچوقت به روز نمیرسه ، منم هیچوقت به خورشید نمیرسم! ماهور اون شب همهاش به این فکر کرد که چرا ماه نمیتونه برسه به خورشید؟! اینقدر فکر کرد ، اینقدر فکر کرد تا اینکه خوابش برد.
فردا ماهور از مادرش پرسید : مامان جون؟ نمیشه یه کاری کنیم که ماه برسه به خورشید؟ مامان ماهور گفت : چرا نمیشه عزیزم؟ باید از خدا بخوای! ماهور رفت تو اتاقش ، دستهای کوچیک شو رو به آسمون بلند کرد و گفت : خدا جون ، یه کاری کن ماه برسه به خورشید!
چند وقت گذشت. یه روز که هوا گرم و آفتابی بود ، ماهور رفت پشت پنجره اتاقش که باغ رو تماشا کنه! آخه پشت اتاق ماهور یه باغ بزرگ پر از درخت بود. نسیم ملایمی شاخه درختها رو تکون میداد. صدای بلبلها رو میشد شنید. گنجشکها از این شاخه به اون شاخه میپریدند. گربه ها پشت درختها کمین کرده بودند. یه کلاغ هم روی بلندترین شاخه بلندترین درخت باغ نشسته بود. ماهور همین جور که داشت به باغ نگاه میکرد ، یه مرتبه دید که همه جا تاریک شد! روز بود اما همه جا تاریک شده بود! ماهور دوید رفت تو آشپزخونه ، دست مامان شو گرفت و گفت : مامان جون بیا ، بیا ببین تو اتاق من ، باغ تاریک شده! مامان ماهور اومد و از پنجره یه نگاهی به باغ انداخت. این ور رو نگاه کرد ، اون ور رو نگاه کرد. به آسمون نگاه کرد و لبخند زد. گفت : ماهور جون ناراحت نباش. اتفاق بدی نیافتاده ، خدا دعاتو مستجاب کرده و ماه رسیده به خورشید! نگاه کن. اون چیز گردی که جلوی خورشید رو گرفته ماهه! برای همین هم نور خورشید به زمین نمیرسه و همه جا تاریک شده! ماهور خوب به آسمون نگاه کرد. گوشاشو خوب تیز کرد. دید ماه جلوی خورشید وایساده و داره بهش میگه : سلام خورشید خانم. حال شما خوبه؟ سلامتین؟ من خیلی دوست داشتم شما رو ببینم. اما نمیشد. تا اینکه یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل دعا کرد. دعا کرد : خدا جون یه کاری کن ماه برسه به خورشید! و من حالا پیش شمام! خورشید هم به ماه گفت : منم خیلی دلم میخواست تو رو ببینم. منم خیلی تعریف تو رو شنیده بودم. حالت خوبه؟ . . . ماه و خورشید حسابی با هم درد دل کردند و بعد ماه کم کم از جلوی خورشید کنار رفت. ماه که رفت دوباره همه جا روشن شد!
از اون روز به بعد هر شب ماهور میرفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا کنه دیگه ماه ناراحت نبود. ماه غمگین نبود. چون به آرزوش رسیده بود!
قصه ما به سر رسید ، ماه به خورشید رسید!
ساعتش را نگاه کرد. هر روز همان موقع میآمد. البته هفتهای دو روز. گرچه دلش میخواست هر روز بیاید ولی نمیشد. درست مینشست روبروی "استاد" تا وقتی سر از کاغذ برمیدارد و قلم را میزند توی قلمدان، او را ببیند.
با صدای ناله قلم، استاد با خود زمزمه میکرد. مینوشت. ولی فقط صدای هانفسش میآمد و هوای اتاق را میبلعید. هوایی که انگار از قرنها پیش همان جا مانده بود. حبس شده بود و با بوی عطری که از اندام دختر برمیخاست، بیگانه بود. گونههایش گل میانداخت و چشمهایش بیتابی میکرد. اما استاد در عالم دیگری بود. شاید اصلاً متوجه نمیشد کدام شاگردش مرد است و کدام زن. البته به جز شاگرد خاصش که از روی خطش او را میشناخت و همین روزها از مرحله عالی میگذشت و مثل استاد ممتاز میشد.
شاگرد قبلی تشکر کرد و رفت. نوبت دختر بود. بوی عطر توی اتاق دوَران کرد. صدای هانفس استاد را شنید که جواب احوالپرسی او را میداد. غلطهایش را که گرفت، ناله قلم انگار از حلقوم دختر درمیآمد. نگاهش به استاد بود، نه بر صفحه کاغذ و نگاه استاد انگار در عالم دیگری سیر میکرد. اما این باعث نمیشد هر روز همان موقع نیاید. با همان عطر و لباس آراسته که لابد به خیالش چشم استاد را بگیرد.
از اولین باری که او را دیده بود و متوجه نگاه و رفتارش شده بود، دو هفته میگذشت. در این چهار پنج جلسه، نه از روی تصادف که عمداً ساعتی آمده بود که او را ببیند و استاد را. اول نمیدانست به خاطر دیدن دختر است که همزمان با او میآید، یا میخواهد ببیند استاد چه میکند. اما استاد همان بود که بود. کسی که داشت عوض میشد، خودش بود. این را بعدها دانست.
یک روز خواست امتحان کند. خواست دیرتر برود تا او را نبیند. اما قلبش چنان تپید که ترسید از سینه درآید. آن روز جای دیگری نشست. نزدیکتر. اما دختر مثل همیشه به استاد خیره شده بود. صدای هانفسش با ناله قلم توی اتاق میپیچید. توی طاقِ چشمهای، توی طاقچهها و طاقچه بالاها. لابلای شیشههای رنگی پنجرهها و روی درهای چوبی که روی سُفت میچرخیدند، میپیچید و از نوار نوری که از پنجره غربی افتاده بود روی پیشانیِ بخاریِ خالی، بیرون میرفت. این بار انگار ناله قلم از حلقوم او بیرون میآمد. از حلقوم شاگرد خاص استاد.
سرمشق دختر را که نوشت، نوبتش بود. استاد غلطی در مشق او ندید. سیگاری آتش زد و چند بار کاغذ را بالا و پائین برد. گفت:
- احسنت، خط شما ممتاز شده. دیگه لازم نیست بیاین پیش من.
نامهای نوشت با خودنویس. جوهرش سرخ بود. به نستعلیق شکسته. برای انجمن خوشنویسان تا ممتازی او را امتحان کنند. اما او میخواست باز هم بیاید. خودش میدانست چرا ولی تواضع استاد اجازه نمیداد. شاید هم متوجه نگاههای او به دختر شده بود و میخواست دیگر او را نبیند. ناچار خواهش کرد شعری به یادگار برایش بنویسد. استاد لبخند زد:
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان تحریر خیال خط او نقش بر آب است
وقتی از اتاق بیرون آمد، هنوز میشد بوی عطرش را که توی راهرو میخرامید حس کرد. وقتی رسید پشت در اتاق رییس، به نظرش آمد دو نفر دارند با هم صحبت میکنند. درباره رفتن استاد و پیدا کردن جایگزین برای او. با خود فکر کرد. یعنی ممکن بود او را به جای استاد انتخاب کنند؟ اگر میدانستند استاد خط او را ممتاز میداند، حتماً این کار را میکردند. خودش هم باید حرکتی میکرد. به راه افتاد.
آن روز بیشتر از هر روز به سر و وضعش رسیده بود. وقتی وارد شد، او را دید که به جای استاد نشسته. فکر کرده بود سرش گیج میرود و نزدیک است نقش زمین شود. شاید چون پشتی صندلی را گرفته بود، این فکر را کرد. صندلیِ هر روز نبود. اما همان جا نشست. دیگر به دختر نگاه نکرد. به غلطگیری ادامه داد. لابد فکر کرده بود وقتی استاد نیست چرا جای همیشگی بنشیند؟
سرمشقی به شاگردی داد و روانهاش کرد. دختر به جای او نشست ولی دفتر مشقش را نداد.
- استاد کجان؟
- از امروز من جای ایشون میآم.
- سر این کلاس نمیآن یا کلاً از اینجا رفتن؟
مرد نگاهی به دختر کرد. مضطرب بود.
- کسی نمیدونه. غیبشون زده.
دختر ساکت شد. به نقطهای در کنج طاقچه سوم خیره شده بود. مرد به او نگاه کرد و تازه متوجه رایحه عطرش شد که با هر روز فرق داشت. نه اینکه عطر دیگری زده باشد. همان بود، اما بوی دیگری داشت.
- میشه مشقتون رو ببینم؟
دختر هول شد. نفهمید چطور دفترش را از کیف درآورد و داد. اسم روی جلدش را خواند. "نگار محرابی". از صفحه اول، مشقها را نگاه کرد.
- خب، بذارین ببینم تا حالا چی کار کردین.
ولی بیشتر به سرمشقهایی که استاد نوشته بود، نگاه میکرد تا به خط ناموزون نگار. حس کرد معنا و مفهومی در آنها هست که میشود احساس استاد را به شیدایی نگار فهمید. خودش اسم رفتار او را گذاشته بود شیدایی. نوشته بود:
شاهدان گر دلبری زینسان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان بر عرش دستافشان کنند
و در صفحههای بعد اینها بود:
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
اما آخرین سرمشقی که نوشته بود بیشتر از همه نظرش را جلب کرد. گویی احساس استاد کاملاً عوض شده بود، یا از همان روز اول به نگار دل داده بود، اما نمیخواست کسی بفهمد. شاید رفتنش، گم شدنش را بتوان از همین بیت باور کرد.
شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری یاران صلای عشق است گر میکنید کاری
آیا منظور استاد از نگار، نگار محرابی بود؟ شاگرد دیگری وارد شد. جواب سلامش را داد و خواست سرمشق جدیدی برای نگار بنویسد:
چشم فلک نبیند زین طرفهتر جوانی در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
اما منصرف شد. سرمشق دیگری نوشت و او را روانه کرد. اگر میدانست دیگر به کلاسش نمیآید، همان بیت را مینوشت.
بعد از پایان کلاس مدتی نشست و به صندلی همیشگی نگار نگاه کرد. او را دیده بود که با بیتابی انتظار نوبتش را میکشد. انتظار استاد را. بعد از رفتن شاگرد قبلی میآید و روی صندلی کنار میزش مینشیند. اما همین که میبیند او به جای استاد نشسته، بلند میشود و میرود، اما بوی عطرش هوای مانده طاقچهها و طاقچه بالاها را پس میزند و ماندگار میشود.
بلند شد و از اتاق رفت بیرون. شاید نیامدنش اتفاقی باشد. کسالتی، کار واجبی. تا جلسه بعد صبر کرد.
جلسه بعد هم نیامد. مطمئن شد که برای مشق عشق میآمده نه مشق خط. قبل از اینکه برود به دفتر رفت و از منشی سراغ نگار را گرفت، که مثلاً شاگرد با استعدادی است و دو جلسه غیبت کرده و اینکه حیف است استعداد کسی مثل او شکوفا نشود. منشی برگ اطلاعات او را از پروندهای بیرون آورد. روی جلدش برچسبی جلو کلمه استاد چسبانده و روی آن نوشته شده بود: "موهبت". منشی شماره تلفن نگار را گرفت ولی کسی جواب نداد. موهبت در این فاصله نشانی منزلش را خواند و به خاطر سپرد. صورتش خیس عرق شده بود. دفتر هم مثل کلاس، طاق چشمهای داشت، با سه ردیف طاقچه و طاقچه بالا، در دو ضلع اتاق. یک بخاری با پیشانی که دو طاقچه دو طرفش بود و دو طاقچه بالا، بالای آنها، در ضلع سوم. سه درِ دو لنگه چوبی که روی سُفت میچرخید و تابستانها جیرجیر میکرد در ضلع چهارم و پنجرههای قوسدار با شیشههای رنگی بالای درها که آفتاب را تزیین میکردند. شاید هم آلوده به رنگ. موهبت وقتی مطمئن شد کسی جواب تلفن را نمیدهد، رفت.
سر راه رفت به انجمن. هنوز نتیجه امتحانش اعلام نشده بود. اخبار را که در تابلو اعلانات بود، خواند. از چند آشنا و همشاگردی قدیمی سراغ استاد را گرفت. سرسری، هیچکس خبر نداشت. به جز یک نفر که البته به سراغش نرفت.
به آپارتمانش که رسید به منزل استاد تلفن زد. حتی قبل از مادرش که از شهرستان تلفن زده بود و پیغام گذاشته بود. رفته بود و خانواده دیگری آمده بودند. خبر نداشتند استاد کجا رفته. شام مختصری خورد و پشت میز کارش نشست. آخرین سرمشق استاد را به یاد آورد. نمیدانست وصف حال او بود یا وصف حال خودش؟ البته بیشتر از استاد به نگار فکر میکرد. یعنی میشد او را از فکر استاد درآورد؟ مگر او چه کم از استاد داشت؟ جوانتر نبود که بود. خوش قیافتتر نبود که بود. همین روزها هم مثل او ممتاز میشد. عزمش را جزم کرده بود. باید میرفت خانه نگار.
شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری یاران صلای عشق است گر میکنید کاری
همین که در آپارتمان را باز کرد و موهبت را دید، پرسید:
- از استاد خبری آوردین؟
موهبت لحظهای چیزی نگفت. نه برای اینکه او را برای اولین بار بدون روسری میدید و هزار بار زیباتر بود از آنچه تصور کرده بود. برای اینکه فهمید با وجود استاد، هیچ شانسی ندارد.
- سرنخهایی گیر آوردم، ولی هنوز معلوم نیست کجان.
متوجه تعجب و نگرانی نگار شد. لابد فکر کرده بود آمدن استاد به منزل شاگرد بیحکمت نیست. ضمناً فهمیده بود که او راز نگاههایش را به استاد فهمیده است. بلافاصله گفت:
- دو جلسه نیومدین نگران شدم.
ولی نگفت که حیف است استعدادش شکوفا نشود. چون مطمئن بود باور نمیکند.
- خیلی ممنون. راستش دیگه نمیتونم بیام.
- چرا؟
- چون استعدادش رو ندارم. هم وقت خودم رو تلف میکنم، هم وقت اساتیدرو، راستش دنبال بهانه میگشتم.
- اگه استاد برگردن چی؟
نگاه معنیداری به او کرد. موهبت سرش را زیر انداخت. معلوم بود همه چیز را فهمیده.
- ببخشین. مادرم صدام میزنه.
در را بست و رفت. موهبت اما صدایی نشنیده بود. یعنی همه چیز تمام شد؟ با یک حرف احمقانه؟ خواست دوباره زنگ بزند ولی این کار احمقانهتر بود.
از راهپله که پائین آمد، با خود فکر کرده بود، نه تنها حرفش که آمدنش هم احمقانه بود. اصلاً همه خیالاتی که درباره نگار داشت. خیالاتی که فکر کرده بود نگار درباره استاد داشته. ولی مطمئن نبود. البته از یک چیز مطمئن بود. خودش خیال بدی دربارهاش نداشت. فقط میخواست با او ازدواج کند. این که گناه نیست.
از در ساختمان که آمد بیرون، چشمش به مردمی افتاد که با عجله به هر طرف میرفتند. شاید در شرایط عادی گناه نیست، ولی اگر نگار عاشق استاد باشد چه؟ این گناه نیست که میخواهد خود را به جای استاد بگذارد؟ و از آن بدتر انتظار دارد نگار هم او را قبول کند؟ او که لابد عاشق استاد بود؟!
جلسه بعد، نگار قبل از آمدنش آمده بود، با دفتر مشقی جدید و گفت تصمیم گرفته ادامه دهد. موهبت تا یک ماه بعد که به عقد هم درآمدند، برگشتن او را باور نکرد. راستی هم که باورکردنی نبود. موهبت قبل از اینکه با نگار ازدواج کند، فهمید که انجمن او را در امتحان ممتازی رد کرده است. خطش عالی بود. شاید عالیترین شاگرد استاد. اما ممتاز نبود، تقلیدی بود ماهرانه و شاید حتی هنرمندانه از خط استاد. اما این باعث نشد در مرکز تدریس نکند، یا نمایشگاه خط برگزار نکند. البته چند سال بعد.
روز افتتاح نمایشگاه، باد تندی وزید و پاییز خود را نشان داد. پیادهرو جلو نگارخانه پر از برگ شد. هر دو با هیجانی که تا به حال به خود ندیده بودند، وارد شدند. بیشتر بازدیدکنندهها از دوستان بودند. به او و همسرش تبریک میگفتند و میرفتند به تماشای تابلوها. موهبت به هر کسی که وارد میشد، نگاه میکرد. نگار متوجه اضطراب او بود و فکر میکرد به خاطر افتتاح نمایشگاه است. اما نگران چیز دیگری بود. برگریزان. نمیدانست چرا پاییز درست روز افتتاح، تا پشت در نمایشگاهش آمده. فکر میکرد شاید نفر بعدی که در را باز کند، پاییز هم به همراهش به نمایشگاه بیاید. همینطور هم شد.
باد برگها را به سالن شیک و مجلل نگارخانه آورد و همه جا را پوشاند. بازدیدکنندهها روی برگهای خشک و پوسیده راه میرفتند و موسیقی ملایمی که از دستگاه پخش میشد، به گوش نمیرسید. اما صدای باز شدن در را میشنید. شاید فقط او، و هر جا که بود و با هر که حرف میزد – لابد درباره یکی از تابلوها – برمیگشت و نگاه میکرد، تا ببیند چه کسی وارد میشود.
استاد که وارد شد، تازه فهمید هیجانی که از موقع ورود به نگارخانه داشته، به علت افتتاح نمایشگاه نبوده. نگار دوید و به او سلام کرد. استاد با لبخندی که انگار سالهاست به لب دارد، جواب داد. با اشاره دست نگار به طرف موهبت رفتند. او را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید. موهبت بیشتر به نگار نگاه میکرد و از نگاههای بیتاب او به استاد، رنج میبرد. وقتی به سؤال نگار پاسخ داد، دیگر صدای خرد شدن برگها را نشنید. به کف سالن نگاه کرد. اثری از پاییز نبود و موسیقی ملایمی را که همه میشنیدند، شنید.
- رفته بودم برای ادامه تحصیل.
دکترای فیزیک گرفته بود و از اینکه آنها با هم ازدواج کرده بودند، خیلی خوشحال بود. نگار گفت:
- خیلی بیخبر رفتین استاد!
استاد نگاه گذرایی به موهبت کرد و خندید.
رفتار نگار بعد از برگشتن استاد اصلاً عوض نشده بود، ولی موهبت خیال میکرد عوض شده. وقتی گفته بود یک شب او را برای شام دعوت کنند، گفت:
- دیر نمیشه. استاد که نمیخواد دوباره بره.
- من واسه آبروی خودت میگم. حق زیادی گردنت داره.
موهبت هر روز به مرکز میرفت و به شاگردهای متعددی سرمشق میداد. نگار دو سال پیش در کنکور قبول شده بود و قرار بود استاد در همان دانشگاه تدریس کند. موهبت نگران بود که مبادا هر روز همدیگر را ببینند و رازی را که سالها از او پنهان کرده بود، از استاد بشنود.
یک شب که به خانه برگشت، نگار از همیشه خوشحالتر بود. استاد در واحد فوق برنامه کلاس خط دایر کرده بود و میخواست در آن ثبت نام کند.
موقع شام، موهبت اشتها نداشت و نگار مجبور شد نیمی از غذایی را که توی بشقابش مانده بود، به آشپزخانه برگرداند. به خصوص، وقتی بیشتر ناراحت شد که فهمید استاد نمیخواسته کلاس دایر کند و با اصرار نگار قبول کرده است. نگار آنقدر هیجانزده بود که اصلاً متوجه ناراحتی موهبت نشد. شاید هم توداری او باعث میشد دیگران احساس درونیاش را نفهمند. پرسید:
- از درست عقب نیافتی؟
- وقتی استاد بتونه هم به درجه ممتازی برسه، هم بره خارج دکترا بگیره، خب من هم میتونم روزی دو سه ساعت تمرین کنم.
- نپرسیدی چرا بیخبر رفته؟
- فکر میکردم تو میپرسی . . . تو انجمن یا مرکز میآد حتماً.
چیزی را که میدانست چرا باید میپرسید؟ از آن به بعد موهبت هر وقت میخواست قلمی بتراشد، به یاد اولین باری میافتاد که نگار را دیده بود و عطرش را با تمام وجود بلعیده بود. به یاد روزی که به صندلی استاد تکیه زده بود و نگار با دیدنش تعجب کرده بود. به یاد اینکه عمداً نگفته بود استاد رفته است برای ادامه تحصیل و به یاد روزی که به انجمن رفته بود و فهمیده بود هیچوقت ممتاز نمیشود.
اولین فرزندشان که به دنیا آمد، چشمهای آرام استاد را در صورتش دید و هانفس او را از لبان کوچکش شنید. هر وقت با نگار تنها میشد، تنهای تنها، میترسید که صدای تپش قلبش، سرش را فاش کند. یا در خواب چیزی بگوید. حاضر بود بقیه عمرش را بدهد ولی روزی را که نگار میفهمد با چه کسی ازدواج کرده، نبیند.
اردیبهشت 1379
شب اول : شب آرزوها
امشب لیلة الرغائب است! یعنی شب آرزوها . . . می گویند فرشته ها امشب به زمین می آیند تا آرزوهای ما را به آسمان ببرند و از خدا بخواهند که برآورده سازد! اگر امشب فرشته ای را دیدی آرزویت را به او بگو . . .
این متن پیامکی بود که در اولین شب جمعه ماه رجب از مشهد برای دوستانم فرستادم. اکثرشان برایم جوابی فرستادند پر از مهر و اشتیاق و دعا.
- التماس دعا داریم مهندس. انشاالله خداوند برای دختر گلت ، همسر محترمت و خودت بهترین ها را قرار دهد و حاجتتان را به بهترین وجه برآورده سازد.
- در سرزمین مقدسی که شما هستید ، نزدیک گلدسته های حرم ، تعداد فرشته ها خیلی زیاد است. خوش به حالتان که روی بال فرشته ها قدم می گذارید. آرام قدم بردارید و سلام و دعای ما را به فرشته ها در این شب عزیز برسانید.
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
یا امام رضا . . .
- مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال . . . موفق و سالم . . .
دعای کمیل می خواندند که از ایوان طلا وارد حرم شدم. از چند رواق گذشتم. همه نگاهها متوجه جایی بود که من هم به دنبالش می گشتم و به دنبال کسی شاید. از هر دری که می گذشتم ، مشتاقانی دست بر آن می کشیدند. می ایستادند و آن را می بوسیدند اما من آرام و متفکر به سوی خودش رهسپار بودم. هر چه جلوتر می رفتم ، همهمه بیشتر می شد. صدای گریه ، طنین صلوات. به در بارگاه رسیدم و نگاهم به ضریحش افتاد. پاهایم سست شد. بغضم ترکید و های های گریه کردم. ضجه زدم. قلبم داشت از سینه بیرون می آمد. از ته دل دعا کردم. در دلم دعا کردم. لبهایم نمی جنبید. قلبم حرف می زد. هیچکس نشنید. نمی دانم. شاید تنها یک نفر. هیچکس نشنید که دلم به او چه گفت و چه خواست.
دلم قدری آرام گرفته بود که سیل جمعیت مرا با خود برد و نیمه مردانه ضریح را طی کردم. دستم کوتاه شد از لذتی که در انتظارش بودم. چیزی نفهمیدم. برای چه آنجا بودم؟ برای که به آنجا آمده بودم؟ آرزویم در میان سیل زائران گم شد! فرشته ها ، پس کجایید شما؟ گوشه ای ایستادم و به پنجره های ضریح نگریستم. دست های بیشمار. دست های نیازمند. به آینه های سقف نگاه کردم. شاید حرکت بال فرشته ای را در آنها ببینم. اما نبود یا ندیدم. آنچه به نظر می آمد ، انعکاس حرکت انسانها بود و تلاش وصف نشدنی شان تا خود را به ضریح بچسبانند یا دستی به آن برسانند. دلم شکست!
دلم را شکستی شب آرزوها به من دل نبستی شب آرزوها
فقط آرزوی تو دارم تو جانا هرآنکس که هستی، شب آرزوها
از حرم بیرون آمدم. پای برهنه از این صحن به آن صحن به دنبال فرشته ای گشتم که آرزویم را به او بگویم. مگر نه اینکه امشب شب آرزوهاست؟ مگر نه اینکه فرشته ها به زمین آمده اند تا آرزوهای ما را با خود به آسمان ببرند؟ نکند شب بگذرد و من آرزویم را به فرشته ای نگفته باشم؟ نزدیک گلدسته ها ، روی گنبد طلا ، بر سنگفرش های سبز و سفید و سیاه اما فرشته ای نبود یا ندیدم.
امشب شب آرزوها بود و من تنها فرشته ای را که برای گفتن آرزویم دیدم ، تو بودی!
شب دوم : شب واقعه
روز پنجم ماه رجب بود. روز زیارت مخصوص. شاید هم روز مخصوص زیارت! آیا امشب کسی را زیارت می کنم؟ یا چیزی را ؟
نماز مغرب و عشا را در ایوان مسجد گوهرشاد خواندم. کنار دیوار سمت راست. آرزویی داشتم و با خود عهد کرده بودم تا امشب به آن نرسم ، دست از دامنش برندارم. چقدر به خدا احساس نزدیکی می کردم. عشق وجودم را پر کرده بود. دنیا برایم بینهایت شده بود. در تمام طول نماز اشک از چشمانم جاری بود. نماز که تمام شد سبک شده بودم. خالی خالی.
امشب خود را به سیل جمعیت نسپردم. گوشه ای از حرم ، محل نسبتاً خلوتی بود که زائرانی که حرصی برای گرفتن ضریح نداشتند ، آنجا می نشستند یا می ایستادند و زیارتنامه می خواندند یا قرآن ، یا با خدای خود راز و نیاز می کردند. غنیمتی بود این خلوتگاه! سر پا ایستادم. قرآنی را که در دست داشتم به سینه فشردم و آرزویم را در دل جاری کردم. آرام آرام به زبان آوردم. کلمات در لابلای صدای گریه ای که امانم را بریده بود گم می شد. یک بار ، دو بار ، سه بار . . . صد بار از خدا خواستم. از ته دل خواستم. نفسم بند آمده بود. پاهایم سست شده بود. نشستم.
یادم آمد امشب زیارت مخصوص امام را باید خواند. زیارتنامه ای را از کنار دیوار برداشتم و خواندم. پس از هر فراز نوشته بود حاجت خود را از خدا بخواه. اما من چیزی برای خود نمی خواستم. هر چه بود برای او بود. او که می داند چه می خواهد اما من درست نمی دانستم. فقط این را می دانستم که او را خوشبخت می خواهم! شاد و خوشحال! موفق و سالم! به خدا گفتم. بارها گفتم. پس از هر فراز از دعای مخصوص. دعا به پایان رسید اما من پای رفتن نداشتم. با خود عهد کرده بودم تا حاجتم را نگیرم و به آرزویم نرسم بیرون نروم.
به چلچراغهای سبزی که از سقف آویزان بود ، نگاه کردم. به خدا گفتم خدایا علامتی به من نشان بده تا مطمئن شوم صدای مرا شنیده ای و دعایم را مستجاب کرده ای. به آینه های سقف نگاه کردم. اما خبری نبود. یا رب من از حریم عشق تو بیرون نمی روم. به من چیزی نشان بده. به من چیزی بگو . . . نگاهم به قرآنی که در دستم بود افتاد. ناخودآگاه آن را گشودم. عجبا! عجبا! . . . سوره واقعه بود! یادم آمد یکی از دوستانم در پیامکش گفته بود : مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال. موفق و سالم . . .
خدا را شکر کردم. نشانه ای را که منتظرش بودم ، دیدم. نمی دانم خواندن این سوره نتیجه ای را که می گویند دارد یا نه اما حسی به من می گفت همین که با باز کردن قرآن این سوره آمد ، نشان از قبولی دعایت دارد. سوره را خواندم. معنی اش را هم خواندم. در این سوره آدمها به سه دسته تقسیم شده اند. دسته اول مقربین هستند که بهشتی که می گویند و می دانید ، با آن همه نعمتهای بی کران ، حوریان زیبارو و شراباً طهوراً مخصوص آنهاست. دسته دوم نیکوکارانند که در بهشت با همسران و دوستانشان به سر می برند ، درحالی که همه جوانند و سخن لغوی بین شان رد و بدل نمی شوند. بجز سلام و سلام و سلام. و دسته سوم گناهکارانند که جهنمی که می گویند و می دانید در انتظارشان است و عذاب الیم!
واقعه رخ داد و من به آرزویم رسیدم اما نه در شبی که می گویند شب آرزوهاست. پس شاید . . . هر شب ، شب آرزوهاست.
اگر چیزی را با تمام وجود بخواهی حتماً به آن می رسی!
شب سوم : شب کهف
شب آخری بود که در مشهد بودیم. دخترم ماهور که دو شب گذشته با مادرش به حرم رفته بود ، امشب با من بود. می خواست به ضریح دست بزند. آرزوی کوچک او این بود و آرزوی بزرگ من با او بودن بود. آرزو داشتم دخترم را با خود به حرم ببرم. بدون چادر و با مقنعه صورتی خوشرنگی که با لباس صورتی اش که همان روز برایش خریده بودیم هماهنگی داشت. آن شب از صحن دیگری وارد حرم شدیم. مثل همیشه شلوغ بود. از ماهور پرسیدم می خواهد بغلش کنم؟ جوابش مثبت بود. همین کار را کردم. رفتیم کنار ضریح ، دور از ازدحام نشستیم.
از پشت سرمان و از پای دیوار ، نزدیک زمین ، باد سردی می آمد تا هوا را خنک کند. ماهور مشغول بازی شد و من در خلسه ای غریب فرو رفتم. به پدرها فکر کردم. به مادرها فکر کردم. به فرزندانشان فکر کردم که به زودی مردها و زنهایی خواهند شد و سپس پدرها و مادرهایی. به این دور بینهایت فکر کردم. به فاصله ای که هر پدر و مادری با فرزندش دارد و آرزوهایی که نمی تواند برای نور چشمش برآورده سازد. آرزوهای مادی و معنوی! آرزوهایی که شاید امروز نتواند اما فردا بشود. یک سال دیگر. دو سال دیگر. ده سال دیگر. بیست سال دیگر. شاید هم هرگز نتواند. و به انسانها فکر کردم و به آرزوهایی که دارند و به این موضوع که آرزوها فرزندان ما هستند. فرزندانی که معلوم نیست ما به آنها برسیم! فرزندانی که هر چه بزرگتر می شوند از ما فاصله می گیرند و آرزوهایی که روز به روز دست نیافتی تر می شوند.
از خدا با تمام وجود خواستم که مرا به آرزویم برساند. با تمام وجود از خدا خواستم راهی جلوی پایم بگذارد تا به کسی که دوستش دارم برسم! به او گفتم خدایا خودت می دانی در دلم چه می گذرد ، پس راهی جلوی پایم بگذار . . . گریه کردم. سنگین و آرام. با درد. با تمنای تمام. ماهور دست از بازی کشیده بود و با بغض کودکانه ای زیر چشمی نگاهم می کرد. بر خودم مسلط شدم ، لبخند زدم و او را بوسیدم. دیدم در دستم قرآن است.
گفتم خدایا همان طور که دیشب با قرآن حجتت را نشانم دادی ، امشب هم با همین کتاب هدایتم کن! قرآن را باز کردم. وای خدای من . . . سوره کهف بود! خدایا این همه نشانه برای چیست؟ نکند برای این باشد که عاشقم؟! خیالات عجیبی به سرم زد. حالا که فکرش را می کنم ، باورم نمی شود که با خود می گفتم : خدایا می شود من در یک تصادف ضربه مغزی شوم و بروم به کما؟ سالها در کما باشم و وقتی به هوش بیایم که به آرزویم برسم؟ مث اصحاب کهف که سالها در آن غار خوابشان برد و وقتی به دنیا برگشتند که همه چیز عوض شده بود؟ همه چیز بهتر شده بود! یعنی ممکن است؟ آنگاه با تمام وجود از خدا خواستم که به کما بروم!
برخاستم و ماهور را بغل کردم و رفتم در ازدحام که از شبهای قبل کمتر بود. گوشه ضریح ، آنجا که سیل جمعیت فروکش می کرد ، قدری جلو رفتم و ماهور برای یک لحظه دست ناز و کوچکش را به ضریح زد. گفتم می خواهی یک بار دیگر بزنی؟ گفت نه! نمی دانم از انبوه جمعیت ترسیده بود یا از اینکه چیزی از این دست زدن احساس نکرده بود!
از حرم بیرون آمدیم و در رواقهای مختلف ، روی فرشهای الوان ، زیر چلچراغهای درخشان و لابلای باغهای کاشی قدم زدیم. ماهور به شوق آمده بود. بخصوص وقتی مادرش را دید که در قسمت زنانه و در لابلای جمعیت سرگردان نماز می خواند. نماز زیارت برای تک تک بستگان و دوستان. کمی بعد به هم ملحق شدیم و بوسه های مادر و دختر بر مرمرهای سبز منعکس شد. دخترم بال درآورده بود و ما را هم با خود به آسمان می برد.
ایمان من به خدا ، به عشق و به او دو چندان شده بود!
از زیرزمین اداره بیرون آمد تا به طبقه چهارم برود. نگهبان صدایش زد.
- نمی دونین آقای عنبری کجاست؟
زنی جوان و زیبا در یک کاپشن چرم مشکی نگاهش می کرد. یک سرباز نیروی انتظامی کنار زن ایستاده بود.
- من خانمش هستم. یه شکواییه هست ٬ ایشون باید بیان کلانتری!
چشمان وحشتزده ای داشت. به زیرزمین برگشت. سمینار هنوز ادامه داشت. به ناصری که گفت ٬ تعجب نکرد.
- من هم دیدمش. ولی زنش که این نیست. من دیدمش. لاغر و چادریه. سی چهل سانت هم از عنبری کوتاهتره. بر و رویی هم نداره!
نه می توانست برود بالا به کارهایش برسد ٬ نه در زیرزمین از فکر آقای عنبری و خانمی که دیده بود بیرون می آمد.
ناهار را که خورد ٬ آقای عنبری برگشت. رفته بود کلانتری و دادسرا. برایشان وقت دادگاه تعیین کرده بودند. اینها را بعداْ از رفقای نزدیکتر آقای عنبری شنید. به او هیچ نمی گفت. ناهارش را مثل هر روز با میل و وسواس خورد و به او لبخند زد. ولی هیچ نگفت. نتوانست طاقت بیاورد. ناصری را گوشه ای گیر آورد و همه چیز را از او پرسید.
- دخترعمه شه. از امریکا که بر می گرده ٬ باهاش ازدواج می کنه و می بردش اهواز. اول ها استخدام شرکت نفت بوده. دخترعمه هه نمی دونم عصبی بوده یا خودش ٬ خلاصه نمی تونن تو بمبارون و سر و صدا دووم بیارن. بر می گردن تهرون و عنبری هم شرکت نفت رو از دست می ده!
دست و صورتش را طبق معمول شست و از دستشویی بیرون آمد. شلوار و پیراهنش را هم خیس کرده بود. به مادرش تلفن زد و نیم ساعتی صحبت کرد. بدون اینکه حتی یک کلمه از حرفهایش شنیده شود. هر روز سر ساعت هشت به مادرش تلفن می زد و او به این کار آقای عنبری غبطه می خورد. خیلی سر به زیر و آرام بود. یعنی او اینطور خیال می کرد.
- می گن دخترعمه هه هنوزم دختره. هوم . . . گردن اونایی که می گن . . . می گن زن فعلیش هم خبر نداره که قبلاْ با اون ازدواج کرده بوده!
این را ناصری گفت. باورکردنی نبود. گفت :
- مگه موقع ازدواج شناسنامه شو ندیده؟ یا بعدش؟
- می گن موقع عوض کردن شناسنامه ها بود . . . اسم دخترعمه هه از قلم می افته. اکه هی! . . . می بینی چقدر خرشانسه؟
- شایدم عقدشون محضری بوده . . . تو که می گی هنوز دختره!
- می گن . . . من نمی گم!
- دخترعمه تقاضای تعیین تکلیف ٬ نفقه یا طلاق کرده بود. هیچکس نمی دانست. او اینطور خیال می کرد.
از صبح فردا کار همه شده بود پچ پچ کردن در باره ازدواج های آقای عنبری! اول همه دلسوزی می کردند ولی چیزی نگذشت که جدی و شوخی قاطی شد و اسرار نهفته بر ملا ! ناهارش را که خورد ٬ رفت قاشق چنگالش را بشوید. وقتی برگشت دید ناصری در اتاقش معرکه گرفته است :
- یه روز عصر که از میدون ونک می اومدم پایین ٬ زیر پلی هست که آب نما داره کنارش ٬ دیدم تو رنوش نیشسته و هی می خنده و می ره تو دل یکی. باورم نمی شد. دور زدم و روبروش نگه داشتم و هی چراغ زدم ولی سرش حسابی گرم بود. یه زن تپل مپل کنارش نشسته بود و دوتایی هی می خندیدن و هی می رفتن تو بغل هم. خودش بود . . . فردا پس فرداش بهش گفتم. گفت : مادرمو که برده بودم تهران کلینیک ٬ یه شب پیشش موندم. طرف یادگار همون شبه. حالا هراز گاهی با هم می ریم بیرون بستنی می خوریم . . . بستنی توت فرنگی خیلی دوست داره بدمسب!
کم کم نگاه های آقای عنبریِ آرام و ساده برایش رنگ دیگری به خود گرفت. احساس می کرد به هر کس که نگاه می کند ٬ آبی بر آتش شهوت سیرنشدنی اش می ریزد.
کار دخترعمه کم کم داشت درست می شد. اول دادگاه ماهی پنجاه هزار تومان نفقه برایش تعیین کرد و پس از مدتی او را طلاق داد. یک میلیون مهریه ٬ که البته مادرش پرداخته بود. حالا می فهمید که دلیل تلفن زدن های هر روزش ٬ سر ساعت هشت چه بود!
وضع اداره دیگر قابل تحمل نبود. همه پشت سر آقای عنبری حرف می زندند و او به جایش حرص می خورد. دسته گل هایش یکی یکی رو می شد ولی آقای عنبری فارغ از این حرفها ٬ روزی چندین بار به دستشویی می رفت و صورتش را آب می کشید. لباسش را خیس می کرد و به او که هم اتاقی اش بود و میزشان به هم چسبیده بود ٬ بعد از خوردن با میل و وسواس ناهار لبخند می زد.
تیرماه ۱۳۷۶