ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

اتوبوس شام غریبان

  

 

-          این بود صندلی­ِ ردیف سومت؟

-          اگه با خودش این کارو نکرده بود ، الان رو صندلی ردیف سوم نیشسته بودیم.

این را که گفتم ، اتوبوس از پلیس راه مبارکه گذشته بود. صندلی­ها پر بود از دخترهایی که بیشترشان دانشجو بودند. ریموند جابجا شد و گفت :

-          تا شیراز که نمی­تونیم مثِ چوب بشینیم. تو برو بالا ، منم رو همین نیمکت دراز می­کشم.

نگاهی به رختخواب خالی­ِ عقبِ اتوبوس کردم و به یاد آقارضا افتادم.

-          نمی­تونم! همیشه اینجا می­خوابید.

اتوبوسِِ خودش بود که حالا راننده دیگری می­راندش. هیچکدام خوابمان نمی­برد. من از فکر آقارضا ، ریموند هم از بدیِ جا.

-          خوابمون که نمی­بره ، بهتره ماجرای آقارضاتو تعریف کنی. معلوم نشد چرا اون کارو با خودش کرد؟

-          به شرطی که تو هم بگی چطوریه که بابات مسلمونه و مادرت مسیحی!

-          اولاً چه ربطی داره؟ ثانیاً خیلی مفصله. یه شب باید بیای خونه­ام.

-          مثِ دفعه قبل؟ یادته می­خواستی صلیبِ تو گردنِ­تو بهم بدی؟

-          خب این دفعه یه مُهر با خودت بیار.

-          باید یه سجاده بیارم.

-          بالاخره می­گی چطور شد یا نه؟

تا شیراز راه درازی بود و می­دانستم ریموند خوابش نمی­برد.

صبح عاشورا به برادرم گفتم :

-          امشب باید برگردم.

خنده­ای کرد و گفت :

-          چقدر خجالتی هستی تو! بعد از سه چار سال می­شناسدت دیگه.

بعد با هم رفتیم تعاونی سیزده. آقارضا آنجا نبود. همکارش گفت :

-          بلیت نداریم. یعنی یه سرویس داشتیم ، بردنش اهواز.

برادرم گفت :

-          بیخود می­گه . آقارضا عادت داره شام غریبون پشتِ فرمون باشه و تو بیابون. اگه وایسی حتماً پیداش می­شه.

برادرم رفت. ماندم تا آقارضا بیاید. می­دانستم همکارش به من بلیت­بده نیست.ساعت یازده ، تعاونی تعطیل شد و مجبور شدم تا بعدازظهر صبر کنم.می­دانستم فقط درِ رو به خیابان بسته شده اما هر کس که آشنا باشد با یک تلفن بلیتش را می­گیرد.مخصوصاً دخترهای دانشجو. اگر صبر می­کردم ، فردا شب بلیت پیدا می­شد ، اما فردا امتحان داشتیم!

بعدازظهر دوباره به تعاونی رفتم. هنوز بسته بود. برادرم گفته بود :

-          جایی نداره بره. اگه اصفهان باشه ، یا تعاونی سیزدهه ، یه خونه­شه یا تو مسجد!

یک بار رفته بودیم درِ خانه­اش. تو یک بن­بستِ تنگ و تاریک بود. درست روبروی مسجد. وقتی رسیدم باورم نشد. چند خانه قدیمیِ اول بن­بست را خراب کرده بودند. پلیسِ جوانی در همان حوالی قدم می­زد.

-          خسته نباشی سرکار. پس اینجا بمبارون شده!

-          نه. خونه­هایی که زده ، تهِ سیبه اَس. این خونه­ها رو با بلدوزر خراب کردن تا بتونن به زخمی­ها کمک کنن.

-          معلوم نیست با کی جنگ دارن! آخه مردم چه گناهی کردن؟!

خدا رو شکر کردم که خانه آقارضا تهِ بن­بست نیست. زنگ زدم. چند دقیقه بعد زنی در را باز کرد.موهایش را که دیدم ، سرم را پایین انداختم. ناخن­های پایش را لاک زده بود. چادر­نمازِ گلدارش را روی سرش جابجا کرد. پیراهن قرمزی به تن داشت که به دامن سفیدش می­آمد. زبانم بند آمده بود. روز عاشورا و پیراهن قرمز؟!

-          ببخشین آقارضا هستن؟

خنده­ای کرد و گفت :

-          شما دوستِ­شونین؟

-          با دادام دوستن!

-          بهتون نگقتن؟! . . . ما چهار ماهه از هم جدا شدیم.

صورتم خیس عرق شده بود. وقتی از بن­بست بیرون آمدم ، حس کردم مردی به خانه­اش می­رود. برگشتم تا ببینم. شاید آقارضا باشد. درِ خانه به هم خورد.

درِ مسجد بسته بود. پلیس نگاهم کرد و گفت :

-          می­خوای نماز بخونی؟

-          نه ، با آقارضا کار دارم.

-          همه­شون رفتن. ناهار رو که خوردن ، انگار همه چی تموم شد.

-          پس آقارضا کجاست؟! نه تعاونی سیزده بود ، نه خونه­اش!

-          آقارضا کیه؟

-          رییسِ هیئته.

-          آهان. همون آقایی که قدِ کوتاهی داره و چشاش همیشه مثِ وقتیه که آدم خیلی گریه کرده باشه؟

-          آره خودشه!

-          ناهار منو خودش آورد. مردِ با معرفتیه. هنوزم تو مسجده. خودم دیدم در رو از پشت بست.

خوشحال شدم. تا حالا به من ، نه نگفته بود. می­دانست که شیراز درس می­خوانم. لابد می­خندید و می­گفت :

-          امتحان داری؟

بعد هم کاغذ و خودکاری می­گرفت و برایم سفارشی می­نوشت. در زدم . . . خبری نشد. شب­هایی که آقارضا راننده اتوبوس بود ، تا خودِ شیراز می­خوابیدم. با خیالِ راحت! کنارِ درِ سیاهپوشِ مسجد ، زنگی دیدم. فشار دادم . . . باز هم خبری نشد.

مردم محل جمع شدند و درِ مسجد را با کلید حسین اذان­گو باز کردند.غروب شده بود. همه متعجب بودند و می­خواستند بفهمند آقارضا تک و تنها در مسجد چه می­کند و چرا در را باز نمی­کند؟! از دالان تاریک مسجد که گذشتیم ، همین طور مات ماندم! صدای گنگی از جمعیت بلند شد. میان زمین و هوا تکان می­خورد. دورتادورِ مسجد پر بود از طوق­ها و عَلَم­های سیاهپوشی که هر کدام را از محله­ای آورده بودند ، برای عزاداری! حتماً با وضعی که رییس هیئت پیدا کرده بود ، تا چهلمش که می­شد اربعین ، آنها را از مسجد نمی­بردند. طبقه دومِ مسجد جایی بود که زنها می­نشستند.بالاتر از مردها. سقف را با لوله­های فلزی قطوری داربست زده بودند و با پوشِ بزرگی همه چیز را پوشانده بودند. یک طناب به داربست بسته شده بود و سرِ دیگر آن دور گردنش را سفت گرفته بود. چشمهای انگار همیشه گریانش از حدقه بیرون زده بود!

ریموند خوابش بُرد.صلیبِ طلایی­اش از پیراهنش بیرون افتاده بود و با حرکت اتوبوس تکان می­خورد. گلویم خشک شده بود. بلند شدم و رفتم جلویِ اتوبوس تا آب بخورم. راننده نوار گذاشته بود. به خوبی آقارضا نمی­راند. یک لیوان آب ریختم. وقتی می­خوردم در آینه نگاه کردم. راننده را شناختم. یادم آمد کجا دیده بودمش. همان مردی بود که بعدازظهر رفت خانه آقارضا!

                                                          شهریور 1376

ماه و خورشید

 

ماه و خورشید اسم قصه­ایه که تاحالا بیشتر از هر قصه­ای برای دخترم ماهور تعریف کرده­ام. از وقتی خیلی کوچیک بود. شاید از دو سالگی ، شاید هم زودتر. هنوز هم هر وقت شبها ، قبل از خواب ازش می­­پرسم : دخترم چه قصه­ای دوست داری برات تعریف کنم؟ می­گه : ماه و خورشید! 

                                                      *    *    *

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل بود به اسم ماهور که هر شب می­رفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا می­کرد! آخه اون خیلی ماه رو دوست ­داشت. چون ماه خوشگل بود ، روشن بود ، سفید بود! یه شب که ماهور داشت ماه رو تماشا می­کرد ، دید اِ . . . ماه غمگینه! ماه ناراحته! به ماه گفت : ماه جون؟ چرا ناراحتی؟ چرا غمگینی؟ ماه گفت : آخه می­دونی چیه؟ من خیلی دوست دارم خورشید رو ببینم. اما نمی­شه! چون خورشید روزها می­آد تو آسمون اما من شبها. و چون شب هیچوقت به روز نمی­رسه ، منم هیچوقت به خورشید نمی­رسم! ماهور اون شب همه­اش به این فکر ­کرد که چرا ماه نمی­تونه برسه به خورشید؟! اینقدر فکر کرد ، اینقدر فکر کرد تا اینکه خوابش برد.

فردا ماهور از مادرش پرسید : مامان جون؟ نمی­شه یه کاری کنیم که ماه برسه به خورشید؟ مامان ماهور گفت : چرا نمی­شه عزیزم؟ باید از خدا بخوای! ماهور رفت تو اتاقش ، دستهای کوچیک شو رو به آسمون بلند کرد و گفت : خدا جون ، یه کاری کن ماه برسه به خورشید!

چند وقت گذشت. یه روز که هوا گرم و آفتابی بود ، ماهور رفت پشت پنجره اتاقش که باغ رو تماشا کنه! آخه پشت اتاق ماهور یه باغ بزرگ پر از درخت بود. نسیم ملایمی شاخه درختها رو تکون می­داد. صدای بلبلها رو می­شد شنید. گنجشکها از این شاخه به اون شاخه می­پریدند. گربه ها پشت درختها کمین کرده بودند. یه کلاغ هم روی بلندترین شاخه بلندترین درخت باغ نشسته بود. ماهور همین جور که داشت به باغ نگاه می­کرد ، یه مرتبه دید که همه جا تاریک شد! روز بود اما همه جا تاریک شده بود! ماهور دوید رفت تو آشپزخونه ، دست مامان شو گرفت و گفت : مامان جون بیا ، بیا ببین تو اتاق من ، باغ تاریک شده! مامان ماهور اومد و از پنجره یه نگاهی به باغ انداخت. این ور رو نگاه کرد ، اون ور رو نگاه کرد. به آسمون نگاه کرد و لبخند زد. گفت : ماهور جون ناراحت نباش. اتفاق بدی نیافتاده ، خدا دعاتو مستجاب کرده و ماه رسیده به خورشید! نگاه کن. اون چیز گردی که جلوی خورشید رو گرفته ماهه! برای همین هم نور خورشید به زمین نمی­رسه و همه جا تاریک شده! ماهور خوب به آسمون نگاه کرد. گوشاشو خوب تیز کرد. دید ماه جلوی خورشید وایساده و داره بهش می­گه : سلام خورشید خانم. حال شما خوبه؟ سلامتین؟ من خیلی دوست داشتم شما رو ببینم. اما نمی­شد. تا اینکه یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل دعا کرد. دعا کرد : خدا جون یه کاری کن ماه برسه به خورشید! و من حالا پیش شمام! خورشید هم به ماه گفت : منم خیلی دلم می­خواست تو رو ببینم. منم خیلی تعریف تو رو شنیده بودم. حالت خوبه؟ . . . ماه و خورشید حسابی با هم درد دل کردند و بعد ماه کم کم از جلوی خورشید کنار رفت. ماه که رفت دوباره همه جا روشن شد!

از اون روز به بعد هر شب ماهور می­رفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا کنه دیگه ماه ناراحت نبود. ماه غمگین نبود. چون به آرزوش رسیده بود!

قصه ما به سر رسید ، ماه به خورشید رسید!  

نگار

 

 

ساعتش را  نگاه کرد. هر روز همان موقع می­آمد. البته هفته­ای دو روز. گرچه دلش می­خواست هر روز بیاید ولی نمی­شد. درست می­نشست روبروی "استاد" تا وقتی سر از کاغذ برمی­دارد و قلم را می­زند توی قلمدان، او را ببیند.

با صدای ناله قلم، استاد با خود زمزمه می­کرد. می­نوشت. ولی فقط صدای هانفسش می­آمد و هوای اتاق را می­بلعید. هوایی که انگار از قرن­ها پیش همان جا مانده بود. حبس شده بود و با بوی عطری که از اندام دختر برمی­خاست، بیگانه بود. گونه­هایش گل می­انداخت و چشم­هایش بی­تابی می­کرد. اما استاد در عالم دیگری بود. شاید اصلاً متوجه نمی­شد کدام شاگردش مرد است و کدام زن. البته به جز شاگرد خاصش که از روی خطش او را می­شناخت و همین روزها از مرحله عالی می­گذشت و مثل استاد ممتاز می­شد.

شاگرد قبلی تشکر کرد و رفت. نوبت دختر بود. بوی عطر توی اتاق دوَران کرد. صدای هانفس استاد را شنید که جواب احوالپرسی او را می­داد. غلط­هایش را که گرفت، ناله قلم انگار از حلقوم دختر درمی­آمد. نگاهش به استاد بود، نه بر صفحه کاغذ و نگاه استاد انگار در عالم دیگری سیر می­کرد. اما این باعث نمی­شد هر روز همان موقع نیاید. با همان عطر و لباس آراسته که لابد به خیالش چشم استاد را بگیرد.

از اولین باری که او را دیده بود و متوجه نگاه و رفتارش شده بود، دو هفته می­گذشت. در این چهار پنج جلسه، نه از روی تصادف که عمداً ساعتی آمده بود که او را ببیند و استاد را. اول نمی­دانست به خاطر دیدن دختر است که همزمان با او می­آید، یا می­خواهد ببیند استاد چه می­کند. اما استاد همان بود که بود. کسی که داشت عوض می­شد، خودش بود. این را بعدها دانست.

یک روز خواست امتحان کند. خواست دیرتر برود تا او را نبیند. اما قلبش چنان تپید که ترسید از سینه درآید. آن روز جای دیگری نشست. نزدیک­تر. اما دختر مثل همیشه به استاد خیره شده بود. صدای هانفسش با ناله قلم توی اتاق می­پیچید. توی طاقِ چشمه­ای، توی طاقچه­ها و طاقچه بالاها. لابلای شیشه­های رنگی پنجره­ها و روی درهای چوبی که روی سُفت می­چرخیدند، می­پیچید و از نوار نوری که از پنجره غربی افتاده بود روی پیشانیِ بخاریِ خالی، بیرون می­رفت. این بار انگار ناله قلم از حلقوم او بیرون می­آمد. از حلقوم شاگرد خاص استاد.

سرمشق دختر را که نوشت، نوبتش بود. استاد غلطی در مشق او ندید. سیگاری آتش زد و چند بار کاغذ را بالا و پائین برد. گفت:

- احسنت، خط شما ممتاز شده. دیگه لازم نیست بیاین پیش من.

نامه­ای نوشت با خودنویس. جوهرش سرخ بود. به نستعلیق شکسته. برای انجمن خوشنویسان تا ممتازی او را امتحان کنند. اما او می­خواست باز هم بیاید. خودش می­دانست چرا ولی تواضع استاد اجازه نمی­داد. شاید هم متوجه نگاه­های او به دختر شده بود و می­خواست دیگر او را نبیند. ناچار خواهش کرد شعری به یادگار برایش بنویسد. استاد لبخند زد:   

افسوس که شد دلبر و در دیده گریان             تحریر خیال خط او نقش بر آب است

وقتی از اتاق بیرون آمد، هنوز می­شد بوی عطرش را که توی راهرو می­خرامید حس کرد. وقتی رسید پشت در اتاق رییس، به نظرش آمد دو نفر دارند با هم صحبت می­کنند. درباره رفتن استاد و پیدا کردن جایگزین برای او. با خود فکر کرد. یعنی ممکن بود او را به جای استاد انتخاب کنند؟ اگر   می­دانستند استاد خط او را ممتاز می­داند، حتماً این کار را می­کردند. خودش هم باید حرکتی می­کرد. به راه افتاد.

آن روز بیشتر از هر روز به سر و وضعش رسیده بود. وقتی وارد شد، او را دید که به جای استاد نشسته. فکر کرده بود سرش گیج می­رود و نزدیک است نقش زمین شود. شاید چون پشتی صندلی را گرفته بود، این فکر را کرد. صندلیِ هر روز نبود. اما همان جا نشست. دیگر به دختر نگاه نکرد. به غلط­گیری ادامه داد. لابد فکر کرده بود وقتی استاد نیست چرا جای همیشگی بنشیند؟

سرمشقی به شاگردی داد و روانه­اش کرد. دختر به جای او نشست ولی دفتر مشقش را نداد.

- استاد کجان؟

- از امروز من جای ایشون می­آم.

- سر این کلاس نمی­آن یا کلاً از اینجا رفتن؟

مرد نگاهی به دختر کرد. مضطرب بود.

- کسی نمی­دونه. غیب­شون زده.

دختر ساکت شد. به نقطه­ای در کنج طاقچه سوم خیره شده بود. مرد به او نگاه کرد و تازه متوجه رایحه عطرش شد که با هر روز فرق داشت. نه اینکه عطر دیگری زده باشد. همان بود، اما بوی دیگری داشت.

- می­شه مشق­تون رو ببینم؟

دختر هول شد. نفهمید چطور دفترش را از کیف درآورد و داد. اسم روی جلدش را خواند. "نگار محرابی". از صفحه اول، مشق­ها را نگاه کرد.

- خب، بذارین ببینم تا حالا چی کار کردین.

ولی بیشتر به سرمشق­هایی که استاد نوشته بود، نگاه می­کرد تا به خط ناموزون نگار. حس کرد معنا و مفهومی در آنها هست که می­شود احساس استاد را به شیدایی نگار فهمید. خودش اسم رفتار او را گذاشته بود شیدایی. نوشته بود:   

شاهدان گر دلبری زینسان کنند              زاهدان  را  رخنه  در ایمان کنند

        یار ما چون گیرد  آغاز  سماع              قدسیان بر عرش دست­افشان کنند

            و در صفحه­های بعد اینها بود:

گلعذاری  ز  گلستان  جهان  ما را بس           زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم            دولت  صحبت  آن مونس  جان ما را بس

            اما آخرین سرمشقی که نوشته بود بیشتر از همه نظرش را جلب کرد. گویی احساس استاد کاملاً عوض شده بود، یا از همان روز اول به نگار دل داده بود، اما نمی­خواست کسی بفهمد. شاید رفتنش، گم شدنش را بتوان از همین بیت باور کرد.

شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری   یاران صلای عشق است گر می­کنید کاری

            آیا منظور استاد از نگار، نگار محرابی بود؟ شاگرد دیگری وارد شد. جواب سلامش را داد و خواست سرمشق جدیدی برای نگار بنویسد:

چشم فلک نبیند زین طرفه­تر جوانی               در دست کس نیفتد زین خوب­تر نگاری

            اما منصرف شد. سرمشق دیگری نوشت و او را روانه کرد. اگر می­دانست دیگر به کلاسش نمی­آید، همان بیت را می­نوشت.

            بعد از پایان کلاس مدتی نشست و به صندلی همیشگی نگار نگاه کرد. او را دیده بود که با بی­تابی انتظار نوبتش را می­کشد. انتظار استاد را. بعد از رفتن شاگرد قبلی می­آید و روی صندلی کنار میزش می­نشیند. اما همین که می­بیند او به جای استاد نشسته، بلند می­شود و می­رود، اما بوی عطرش هوای مانده طاقچه­ها و طاقچه بالاها را پس می­زند و ماندگار می­شود.

بلند شد و از اتاق رفت بیرون. شاید نیامدنش اتفاقی باشد. کسالتی، کار واجبی. تا جلسه بعد صبر کرد.

جلسه بعد هم نیامد. مطمئن شد که برای مشق عشق می­آمده نه مشق خط. قبل از اینکه برود به دفتر رفت و از منشی سراغ نگار را گرفت، که مثلاً شاگرد با استعدادی است و دو جلسه غیبت کرده و اینکه حیف است استعداد کسی مثل او شکوفا نشود. منشی برگ اطلاعات او را از پرونده­ای بیرون آورد. روی جلدش برچسبی جلو کلمه استاد چسبانده و روی آن نوشته شده بود: "موهبت". منشی شماره تلفن نگار را گرفت ولی کسی جواب نداد. موهبت در این فاصله نشانی منزلش را خواند و به خاطر سپرد. صورتش خیس عرق شده بود. دفتر هم مثل کلاس، طاق چشمه­ای داشت، با سه ردیف طاقچه و طاقچه بالا، در دو ضلع اتاق. یک بخاری با پیشانی که دو طاقچه دو طرفش بود و دو طاقچه بالا، بالای آنها، در ضلع سوم. سه درِ دو لنگه چوبی که روی سُفت می­چرخید و تابستان­ها جیرجیر می­کرد در ضلع چهارم و پنجره­های قوس­دار با شیشه­های رنگی بالای درها که آفتاب را تزیین می­کردند. شاید هم آلوده به رنگ. موهبت وقتی مطمئن شد کسی جواب تلفن را نمی­دهد، رفت.

سر راه رفت به انجمن. هنوز نتیجه امتحانش اعلام نشده بود. اخبار را که در تابلو اعلانات بود، خواند. از چند آشنا و هم­شاگردی قدیمی سراغ استاد را گرفت. سرسری، هیچکس خبر نداشت. به جز یک نفر که البته به سراغش نرفت.

به آپارتمانش که رسید به منزل استاد تلفن زد. حتی قبل از مادرش که از شهرستان تلفن زده بود و پیغام گذاشته بود. رفته بود و خانواده دیگری آمده بودند. خبر نداشتند استاد کجا رفته. شام مختصری خورد و پشت میز کارش نشست. آخرین سرمشق استاد را به یاد آورد.         نمی­دانست وصف حال او بود یا وصف حال خودش؟ البته بیشتر از استاد به نگار فکر می­کرد. یعنی می­شد او را از فکر استاد درآورد؟ مگر او چه کم از استاد داشت؟ جوان­تر نبود که بود. خوش قیافت­تر نبود که بود. همین روزها هم مثل او ممتاز می­شد. عزمش را جزم کرده بود. باید می­رفت خانه نگار. 

شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری   یاران صلای عشق است گر می­کنید کاری  

همین که در آپارتمان را باز کرد و موهبت را دید، پرسید:

- از استاد خبری آوردین؟ 

موهبت لحظه­ای چیزی نگفت. نه برای اینکه او را برای اولین بار بدون روسری می­دید و هزار بار زیباتر بود از آنچه تصور کرده بود. برای اینکه فهمید با وجود استاد، هیچ شانسی ندارد.

- سرنخ­هایی گیر آوردم، ولی هنوز معلوم نیست کجان.

متوجه تعجب و نگرانی نگار شد. لابد فکر کرده بود آمدن استاد به منزل شاگرد بی­حکمت نیست. ضمناً فهمیده بود که او راز نگاه­هایش را به استاد فهمیده است. بلافاصله گفت:

- دو جلسه نیومدین نگران شدم.

ولی نگفت که حیف است استعدادش شکوفا نشود. چون مطمئن بود باور نمی­کند.

- خیلی ممنون. راستش دیگه نمی­تونم بیام.

- چرا؟

- چون استعدادش رو ندارم. هم وقت خودم رو تلف می­کنم، هم وقت اساتیدرو، راستش دنبال بهانه می­گشتم.

- اگه استاد برگردن چی؟

نگاه معنی­داری به او کرد. موهبت سرش را زیر انداخت. معلوم بود همه چیز را فهمیده.

- ببخشین. مادرم صدام می­زنه.

در را بست و رفت. موهبت اما صدایی نشنیده بود. یعنی همه چیز تمام شد؟ با یک حرف احمقانه؟ خواست دوباره زنگ بزند ولی این کار احمقانه­تر بود.

از راه­پله که پائین آمد، با خود فکر کرده بود، نه تنها حرفش که آمدنش هم احمقانه بود. اصلاً همه خیالاتی که درباره نگار داشت. خیالاتی که فکر کرده بود نگار درباره استاد داشته. ولی مطمئن نبود. البته از یک چیز مطمئن بود. خودش خیال بدی درباره­اش نداشت. فقط می­خواست با او ازدواج کند. این که گناه نیست.

از در ساختمان که آمد بیرون، چشمش به مردمی افتاد که با عجله به هر طرف می­رفتند. شاید در شرایط عادی گناه نیست، ولی اگر نگار عاشق استاد باشد چه؟ این گناه نیست که می­خواهد خود را به جای استاد بگذارد؟ و از آن بدتر انتظار دارد نگار هم او را قبول کند؟ او که لابد عاشق استاد بود؟!

جلسه بعد، نگار قبل از آمدنش آمده بود، با دفتر مشقی جدید و گفت تصمیم گرفته ادامه دهد. موهبت تا یک ماه بعد که به عقد هم درآمدند، برگشتن او را باور نکرد. راستی هم که باورکردنی نبود. موهبت قبل از اینکه با نگار ازدواج کند، فهمید که انجمن او را در امتحان ممتازی رد کرده است. خطش عالی بود. شاید عالی­ترین شاگرد استاد. اما ممتاز نبود، تقلیدی بود ماهرانه و شاید حتی هنرمندانه از خط استاد. اما این باعث نشد در مرکز تدریس نکند، یا نمایشگاه خط برگزار نکند. البته چند سال بعد.

روز افتتاح نمایشگاه، باد تندی وزید و پاییز خود را نشان داد. پیاده­رو جلو نگارخانه پر از برگ شد. هر دو با هیجانی که تا به حال به خود ندیده بودند، وارد شدند. بیشتر بازدیدکننده­ها از دوستان بودند. به او و همسرش تبریک می­گفتند و می­رفتند به تماشای تابلوها. موهبت به هر کسی که وارد می­شد، نگاه می­کرد. نگار متوجه اضطراب او بود و فکر می­کرد به خاطر افتتاح نمایشگاه است. اما نگران چیز دیگری بود. برگ­ریزان. نمی­دانست چرا پاییز درست روز افتتاح، تا پشت در نمایشگاهش آمده. فکر می­کرد شاید نفر بعدی که در را باز کند، پاییز هم به همراهش به نمایشگاه بیاید. همینطور هم شد.

باد برگها را به سالن شیک و مجلل نگارخانه آورد و همه جا را پوشاند. بازدیدکننده­ها روی برگهای خشک و پوسیده راه می­رفتند و موسیقی ملایمی که از دستگاه پخش می­شد، به گوش نمی­رسید. اما صدای باز شدن در را می­شنید. شاید فقط او، و هر جا که بود و با هر که حرف می­زد لابد درباره یکی از تابلوها برمی­گشت و نگاه می­کرد، تا ببیند چه کسی وارد می­شود.

استاد که وارد شد، تازه فهمید هیجانی که از موقع ورود به نگارخانه داشته، به علت افتتاح نمایشگاه نبوده. نگار دوید و به او سلام کرد. استاد با لبخندی که انگار سالهاست به لب دارد، جواب داد. با اشاره دست نگار به طرف موهبت رفتند. او را در آغوش گرفت و پیشانی­اش را بوسید. موهبت بیشتر به نگار نگاه می­کرد و از نگا­ه­های بی­تاب او به استاد، رنج می­برد. وقتی به سؤال نگار پاسخ داد، دیگر صدای خرد شدن برگها را نشنید. به کف سالن نگاه کرد. اثری از پاییز نبود و موسیقی ملایمی را که همه می­شنیدند، شنید.

- رفته بودم برای ادامه تحصیل.

دکترای فیزیک گرفته بود و از اینکه آنها با هم ازدواج کرده بودند، خیلی خوشحال بود. نگار گفت:

- خیلی بی­خبر رفتین استاد!

استاد نگاه گذرایی به موهبت کرد و خندید.

رفتار نگار بعد از برگشتن استاد اصلاً عوض نشده بود، ولی موهبت خیال می­کرد عوض شده. وقتی گفته بود یک شب او را برای شام دعوت کنند، گفت:

- دیر نمی­شه. استاد که نمی­خواد دوباره بره.

- من واسه آبروی خودت می­گم. حق زیادی گردنت داره.

موهبت هر روز به مرکز می­رفت و به شاگردهای متعددی سرمشق می­داد. نگار دو سال پیش در کنکور قبول شده بود و قرار بود استاد در همان دانشگاه تدریس کند. موهبت نگران بود که مبادا هر روز همدیگر را ببینند و رازی را که سالها از او پنهان کرده بود، از استاد بشنود.

یک شب که به خانه برگشت، نگار از همیشه خوشحال­تر بود. استاد در واحد فوق برنامه کلاس خط دایر کرده بود و می­خواست در آن ثبت نام کند.

موقع شام، موهبت اشتها نداشت و نگار مجبور شد نیمی از غذایی را که توی بشقابش مانده بود، به آشپزخانه برگرداند. به خصوص، وقتی بیشتر ناراحت شد که فهمید استاد نمی­خواسته کلاس دایر کند و با اصرار نگار قبول کرده است. نگار آنقدر هیجان­زده بود که اصلاً متوجه ناراحتی موهبت نشد. شاید هم توداری او باعث می­شد دیگران احساس درونی­اش را نفهمند. پرسید:

- از درست عقب نیافتی؟

- وقتی استاد بتونه هم به درجه ممتازی برسه، هم بره خارج دکترا بگیره، خب من هم می­تونم روزی دو سه ساعت تمرین کنم.

- نپرسیدی چرا بی­خبر رفته؟

- فکر می­کردم تو می­پرسی . . . تو انجمن یا مرکز می­آد حتماً.

چیزی را که می­دانست چرا باید می­پرسید؟ از آن به بعد موهبت هر وقت می­خواست قلمی بتراشد، به یاد اولین باری می­افتاد که نگار را دیده بود و عطرش را با تمام وجود بلعیده بود. به یاد روزی که به صندلی استاد تکیه زده بود و نگار با دیدنش تعجب کرده بود. به یاد اینکه عمداً نگفته بود استاد رفته است برای ادامه تحصیل و به یاد روزی که به انجمن رفته بود و فهمیده بود هیچوقت ممتاز نمی­شود.

اولین فرزندشان که به دنیا آمد، چشم­های آرام استاد را در صورتش دید و هانفس او را از لبان کوچکش شنید. هر وقت با نگار تنها می­شد، تنهای تنها، می­ترسید که صدای تپش قلبش، سرش را فاش کند. یا در خواب چیزی بگوید. حاضر بود بقیه عمرش را بدهد ولی روزی را که نگار می­فهمد با چه کسی ازدواج کرده، نبیند. 

                                                    اردیبهشت 1379

سه شب

 

شب اول : شب آرزوها

امشب لیلة الرغائب است! یعنی شب آرزوها . . . می گویند فرشته ها امشب به زمین می آیند تا آرزوهای ما را به آسمان ببرند و از خدا بخواهند که برآورده سازد! اگر امشب فرشته ای را دیدی آرزویت را به او بگو . . .

این متن پیامکی بود که در اولین شب جمعه ماه رجب از مشهد برای دوستانم فرستادم. اکثرشان برایم جوابی فرستادند پر از مهر و اشتیاق و دعا.

-         التماس دعا داریم مهندس. انشاالله خداوند برای دختر گلت ، همسر محترمت و خودت بهترین ها را قرار دهد و حاجتتان را به بهترین وجه برآورده سازد.

-         در سرزمین مقدسی که شما هستید ، نزدیک گلدسته های حرم ، تعداد فرشته ها خیلی زیاد است. خوش به حالتان که روی بال فرشته ها قدم می گذارید. آرام قدم بردارید و سلام و دعای ما را به فرشته ها در این شب عزیز برسانید.

     به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن        که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

     یا امام رضا . . .  

-         مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال . . . موفق و سالم . . .

دعای کمیل می خواندند که از ایوان طلا وارد حرم شدم. از چند رواق گذشتم. همه نگاهها متوجه جایی بود که من هم به دنبالش می گشتم و به دنبال کسی شاید. از هر دری که می گذشتم ، مشتاقانی دست بر آن می کشیدند. می ایستادند و آن را می بوسیدند اما من آرام و متفکر به سوی خودش رهسپار بودم. هر چه جلوتر می رفتم ، همهمه بیشتر می شد. صدای گریه ، طنین صلوات. به در بارگاه رسیدم و نگاهم به ضریحش افتاد. پاهایم سست شد. بغضم ترکید و های های گریه کردم. ضجه زدم. قلبم داشت از سینه بیرون می آمد. از ته دل دعا کردم. در دلم دعا کردم. لبهایم نمی جنبید. قلبم حرف می زد. هیچکس نشنید. نمی دانم. شاید تنها یک نفر. هیچکس نشنید که دلم به او چه گفت و چه خواست.

دلم قدری آرام گرفته بود که سیل جمعیت مرا با خود برد و نیمه مردانه ضریح را طی کردم. دستم کوتاه شد از لذتی که در انتظارش بودم. چیزی نفهمیدم. برای چه آنجا بودم؟ برای که به آنجا آمده بودم؟ آرزویم در میان سیل زائران گم شد! فرشته ها ، پس کجایید شما؟ گوشه ای ایستادم و به پنجره های ضریح نگریستم. دست های بیشمار. دست های نیازمند. به آینه های سقف نگاه کردم. شاید حرکت بال فرشته ای را در آنها ببینم. اما نبود یا ندیدم. آنچه به نظر می آمد ، انعکاس حرکت انسانها بود و تلاش وصف نشدنی شان تا خود را به ضریح بچسبانند یا دستی به آن برسانند. دلم شکست!

دلم را شکستی شب آرزوها            به من دل نبستی شب آرزوها

فقط آرزوی تو دارم تو جانا         هرآنکس که هستی، شب آرزوها

از حرم بیرون آمدم. پای برهنه از این صحن به آن صحن به دنبال فرشته ای گشتم که آرزویم را به او بگویم. مگر نه اینکه امشب شب آرزوهاست؟ مگر نه اینکه فرشته ها به زمین آمده اند تا آرزوهای ما را با خود به آسمان ببرند؟ نکند شب بگذرد و من آرزویم را به فرشته ای نگفته باشم؟ نزدیک گلدسته ها ، روی گنبد طلا ، بر سنگفرش های سبز و سفید و سیاه اما فرشته ای نبود یا ندیدم.

امشب شب آرزوها بود و من تنها فرشته ای را که برای گفتن آرزویم دیدم ، تو بودی!   

شب دوم : شب واقعه

روز پنجم ماه رجب بود. روز زیارت مخصوص. شاید هم روز مخصوص زیارت! آیا امشب کسی را زیارت می کنم؟ یا چیزی را ؟

نماز مغرب و عشا را در ایوان مسجد گوهرشاد خواندم. کنار دیوار سمت راست. آرزویی داشتم و با خود عهد کرده بودم تا امشب به آن نرسم ، دست از دامنش برندارم. چقدر به خدا احساس نزدیکی می کردم. عشق وجودم را پر کرده بود. دنیا برایم بینهایت شده بود. در تمام طول نماز اشک از چشمانم جاری بود. نماز که تمام شد سبک شده بودم. خالی خالی.

امشب خود را به سیل جمعیت نسپردم. گوشه ای از حرم ، محل نسبتاً خلوتی بود که زائرانی که حرصی برای گرفتن ضریح نداشتند ، آنجا می نشستند یا می ایستادند و زیارتنامه می خواندند یا قرآن ، یا با خدای خود راز و نیاز می کردند. غنیمتی بود این خلوتگاه! سر پا ایستادم. قرآنی را که در دست داشتم به سینه فشردم و آرزویم را در دل جاری کردم. آرام آرام به زبان آوردم. کلمات در لابلای صدای گریه ای که امانم را بریده بود گم می شد. یک بار ، دو بار ، سه بار . . . صد بار از خدا خواستم. از ته دل خواستم. نفسم بند آمده بود. پاهایم سست شده بود. نشستم.

یادم آمد امشب زیارت مخصوص امام را باید خواند. زیارتنامه ای را از کنار دیوار برداشتم و خواندم. پس از هر فراز نوشته بود حاجت خود را از خدا بخواه. اما من چیزی برای خود نمی خواستم. هر چه بود برای او بود. او که می داند چه می خواهد اما من درست نمی دانستم. فقط این را می دانستم که او را خوشبخت می خواهم! شاد و خوشحال! موفق و سالم! به خدا گفتم. بارها گفتم. پس از هر فراز از دعای مخصوص. دعا به پایان رسید اما من پای رفتن نداشتم. با خود عهد کرده بودم تا حاجتم را نگیرم و به آرزویم نرسم بیرون نروم.

به چلچراغهای سبزی که از سقف آویزان بود ، نگاه کردم. به خدا گفتم خدایا علامتی به من نشان بده تا مطمئن شوم صدای مرا شنیده ای و دعایم را مستجاب کرده ای. به آینه های سقف نگاه کردم. اما خبری نبود. یا رب من از حریم عشق تو بیرون نمی روم. به من چیزی نشان بده. به من چیزی بگو . . . نگاهم به قرآنی که در دستم بود افتاد. ناخودآگاه آن را گشودم. عجبا! عجبا! . . . سوره واقعه بود! یادم آمد یکی از دوستانم در پیامکش گفته بود : مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال. موفق و سالم . . .

خدا را شکر کردم. نشانه ای را که منتظرش بودم ، دیدم. نمی دانم خواندن این سوره نتیجه ای را که می گویند دارد یا نه اما حسی به من می گفت همین که با باز کردن قرآن این سوره آمد ، نشان از قبولی دعایت دارد. سوره را خواندم. معنی اش را هم خواندم. در این سوره آدمها به سه دسته تقسیم شده اند. دسته اول مقربین هستند که بهشتی که می گویند و می دانید ، با آن همه نعمتهای بی کران ، حوریان زیبارو و شراباً طهوراً مخصوص آنهاست. دسته دوم نیکوکارانند که در بهشت با همسران و دوستانشان به سر می برند ، درحالی که همه جوانند و سخن لغوی بین شان رد و بدل نمی شوند. بجز سلام و سلام و سلام. و دسته سوم گناهکارانند که جهنمی که می گویند و می دانید در انتظارشان است و عذاب الیم!

واقعه رخ داد و من به آرزویم رسیدم اما نه در شبی که می گویند شب آرزوهاست. پس شاید . . . هر شب ، شب آرزوهاست.

اگر چیزی را با تمام وجود بخواهی حتماً به آن می رسی!  

شب سوم : شب کهف

شب آخری بود که در مشهد بودیم. دخترم ماهور که دو شب گذشته با مادرش به حرم رفته بود ، امشب با من بود. می خواست به ضریح دست بزند. آرزوی کوچک او این بود و آرزوی بزرگ من با او بودن بود. آرزو داشتم دخترم را با خود به حرم ببرم. بدون چادر و با مقنعه صورتی خوشرنگی که با لباس صورتی اش که همان روز برایش خریده بودیم هماهنگی داشت. آن شب از صحن دیگری وارد حرم شدیم. مثل همیشه شلوغ بود. از ماهور پرسیدم می خواهد بغلش کنم؟ جوابش مثبت بود. همین کار را کردم. رفتیم کنار ضریح ، دور از ازدحام نشستیم.

از پشت سرمان و از پای دیوار ، نزدیک زمین ، باد سردی می آمد تا هوا را خنک کند. ماهور مشغول بازی شد و من در خلسه ای غریب فرو رفتم. به پدرها فکر کردم. به مادرها فکر کردم. به فرزندانشان فکر کردم که به زودی مردها و زنهایی خواهند شد و سپس پدرها و مادرهایی. به این دور بینهایت فکر کردم. به فاصله ای که هر پدر و مادری با فرزندش دارد و آرزوهایی که نمی تواند برای نور چشمش برآورده سازد. آرزوهای مادی و معنوی! آرزوهایی که شاید امروز نتواند اما فردا بشود. یک سال دیگر. دو سال دیگر. ده سال دیگر. بیست سال دیگر. شاید هم هرگز نتواند. و به انسانها فکر کردم و به آرزوهایی که دارند و به این موضوع که آرزوها فرزندان ما هستند. فرزندانی که معلوم نیست ما به آنها برسیم! فرزندانی که هر چه بزرگتر می شوند از ما فاصله می گیرند و آرزوهایی که روز به روز دست نیافتی تر می شوند.

از خدا با تمام وجود خواستم که مرا به آرزویم برساند. با تمام وجود از خدا خواستم راهی جلوی پایم بگذارد تا به کسی که دوستش دارم برسم! به او گفتم خدایا خودت می دانی در دلم چه می گذرد ، پس راهی جلوی پایم بگذار . . . گریه کردم. سنگین و آرام. با درد. با تمنای تمام. ماهور دست از بازی کشیده بود و با بغض کودکانه ای زیر چشمی نگاهم می کرد. بر خودم مسلط شدم ، لبخند زدم و او را بوسیدم. دیدم در دستم قرآن است.

گفتم خدایا همان طور که دیشب با قرآن حجتت را نشانم دادی ، امشب هم با همین کتاب هدایتم کن! قرآن را باز کردم. وای خدای من . . . سوره کهف بود! خدایا این همه نشانه برای چیست؟ نکند برای این باشد که عاشقم؟! خیالات عجیبی به سرم زد. حالا که فکرش را می کنم ، باورم نمی شود که با خود می گفتم : خدایا می شود من در یک تصادف ضربه مغزی شوم و بروم به کما؟ سالها در کما باشم و وقتی به هوش بیایم که به آرزویم برسم؟ مث اصحاب کهف که سالها در آن غار خوابشان برد و وقتی به دنیا برگشتند که همه چیز عوض شده بود؟ همه چیز بهتر شده بود! یعنی ممکن است؟ آنگاه با تمام وجود از خدا خواستم که به کما بروم!

برخاستم و ماهور را بغل کردم و رفتم در ازدحام که از شبهای قبل کمتر بود. گوشه ضریح ، آنجا که سیل جمعیت فروکش می کرد ، قدری جلو رفتم و ماهور برای یک لحظه دست ناز و کوچکش را به ضریح زد. گفتم می خواهی یک بار دیگر بزنی؟ گفت نه! نمی دانم از انبوه جمعیت ترسیده بود یا از اینکه چیزی از این دست زدن احساس نکرده بود!

از حرم بیرون آمدیم و در رواقهای مختلف ، روی فرشهای الوان ، زیر چلچراغهای درخشان و لابلای باغهای کاشی قدم زدیم. ماهور به شوق آمده بود. بخصوص وقتی مادرش را دید که در قسمت زنانه و در لابلای جمعیت سرگردان نماز می خواند. نماز زیارت برای تک تک بستگان و دوستان. کمی بعد به هم ملحق شدیم و بوسه های مادر و دختر بر مرمرهای سبز منعکس شد. دخترم بال درآورده بود و ما را هم با خود به آسمان می برد.

ایمان من به خدا ، به عشق و به او دو چندان شده بود!   

  

ازدواج های آقای عنبری

 

 

از زیرزمین اداره بیرون آمد تا به طبقه چهارم برود. نگهبان صدایش زد. 

- نمی دونین آقای عنبری کجاست؟ 

زنی جوان و زیبا در یک کاپشن چرم مشکی نگاهش می کرد. یک سرباز نیروی انتظامی کنار زن ایستاده بود. 

- من خانمش هستم. یه شکواییه هست ٬ ایشون باید بیان کلانتری!  

چشمان وحشتزده ای داشت. به زیرزمین برگشت. سمینار هنوز ادامه داشت. به ناصری که گفت ٬ ‌تعجب نکرد. 

- من هم دیدمش. ولی زنش که این نیست. من دیدمش. لاغر و چادریه. سی چهل سانت هم از عنبری کوتاهتره. بر و رویی هم نداره! 

نه می توانست برود بالا به کارهایش برسد ٬ نه در زیرزمین از فکر آقای عنبری و خانمی که دیده بود بیرون می آمد. 

ناهار را که خورد ٬ آقای عنبری برگشت. رفته بود کلانتری و دادسرا. برایشان وقت دادگاه تعیین کرده بودند. اینها را بعداْ از رفقای نزدیکتر آقای عنبری شنید. به او هیچ نمی گفت. ناهارش را مثل هر روز با میل و وسواس خورد و به او لبخند زد. ولی هیچ نگفت. نتوانست طاقت بیاورد. ناصری را گوشه ای گیر آورد و همه چیز را از او پرسید. 

- دخترعمه شه. از امریکا که بر می گرده ٬ باهاش ازدواج می کنه و می بردش اهواز. اول ها استخدام شرکت نفت بوده. دخترعمه هه نمی دونم عصبی بوده یا خودش ٬ خلاصه نمی تونن تو بمبارون و سر و صدا دووم بیارن. بر می گردن تهرون و عنبری هم شرکت نفت رو از دست می ده! 

دست و صورتش را طبق معمول شست و از دستشویی بیرون آمد. شلوار و پیراهنش را هم خیس کرده بود. به مادرش تلفن زد و نیم ساعتی صحبت کرد. بدون اینکه حتی یک کلمه از حرفهایش شنیده شود. هر روز سر ساعت هشت به مادرش تلفن می زد و او به این کار آقای عنبری غبطه می خورد. خیلی سر به زیر و آرام بود. یعنی او اینطور خیال می کرد.    

- می گن دخترعمه هه هنوزم دختره. هوم . . . گردن اونایی که می گن . . . می گن زن فعلیش هم خبر نداره که قبلاْ با اون ازدواج کرده بوده! 

این را ناصری گفت. باورکردنی نبود. گفت : 

- مگه موقع ازدواج شناسنامه شو ندیده؟ یا بعدش؟ 

- می گن موقع عوض کردن شناسنامه ها بود . . . اسم دخترعمه هه از قلم می افته. اکه هی! . . . می بینی چقدر خرشانسه؟ 

- شایدم عقدشون محضری بوده . . . تو که می گی هنوز دختره! 

- می گن . . . من نمی گم! 

- دخترعمه تقاضای تعیین تکلیف ٬ نفقه یا طلاق کرده بود. هیچکس نمی دانست. او اینطور خیال می کرد.  

از صبح فردا کار همه شده بود پچ پچ کردن در باره ازدواج های آقای عنبری! اول همه دلسوزی می کردند ولی چیزی نگذشت که جدی و شوخی قاطی شد و اسرار نهفته بر ملا ! ناهارش را که خورد ٬ رفت قاشق چنگالش را بشوید. وقتی برگشت دید ناصری در اتاقش معرکه گرفته است : 

- یه روز عصر که از میدون ونک می اومدم پایین ٬ زیر پلی هست که آب نما داره کنارش ٬ دیدم تو رنوش نیشسته و هی می خنده و می ره تو دل یکی. باورم نمی شد. دور زدم و روبروش نگه داشتم و هی چراغ زدم ولی سرش حسابی گرم بود. یه زن تپل مپل کنارش نشسته بود و دوتایی هی می خندیدن و هی می رفتن تو بغل هم. خودش بود . . . فردا پس فرداش بهش گفتم. گفت : مادرمو که برده بودم تهران کلینیک ٬ یه شب پیشش موندم. طرف یادگار همون شبه. حالا هراز گاهی با هم می ریم بیرون بستنی می خوریم . . . بستنی توت فرنگی خیلی دوست داره بدمسب! 

کم کم نگاه های آقای عنبریِ آرام و ساده برایش رنگ دیگری به خود گرفت. احساس می کرد به هر کس که نگاه می کند ٬ آبی بر آتش شهوت سیرنشدنی اش می ریزد. 

کار دخترعمه کم کم داشت درست می شد. اول دادگاه ماهی پنجاه هزار تومان نفقه برایش تعیین کرد و پس از مدتی او را طلاق داد. یک میلیون مهریه ٬ که البته مادرش پرداخته بود. حالا می فهمید که دلیل تلفن زدن های هر روزش ٬ سر ساعت هشت چه بود! 

وضع اداره دیگر قابل تحمل نبود. همه پشت سر آقای عنبری حرف می زندند و او به جایش حرص می خورد. دسته گل هایش یکی یکی رو می شد ولی  آقای عنبری فارغ از این حرفها ٬ روزی چندین بار به دستشویی می رفت و صورتش را آب می کشید. لباسش را خیس می کرد و به او که هم اتاقی اش بود و میزشان به هم چسبیده بود ٬ بعد از خوردن با میل و وسواس ناهار لبخند می زد. 

                                                       تیرماه ۱۳۷۶