ساعتش را نگاه کرد. هر روز همان موقع میآمد. البته هفتهای دو روز. گرچه دلش میخواست هر روز بیاید ولی نمیشد. درست مینشست روبروی "استاد" تا وقتی سر از کاغذ برمیدارد و قلم را میزند توی قلمدان، او را ببیند.
با صدای ناله قلم، استاد با خود زمزمه میکرد. مینوشت. ولی فقط صدای هانفسش میآمد و هوای اتاق را میبلعید. هوایی که انگار از قرنها پیش همان جا مانده بود. حبس شده بود و با بوی عطری که از اندام دختر برمیخاست، بیگانه بود. گونههایش گل میانداخت و چشمهایش بیتابی میکرد. اما استاد در عالم دیگری بود. شاید اصلاً متوجه نمیشد کدام شاگردش مرد است و کدام زن. البته به جز شاگرد خاصش که از روی خطش او را میشناخت و همین روزها از مرحله عالی میگذشت و مثل استاد ممتاز میشد.
شاگرد قبلی تشکر کرد و رفت. نوبت دختر بود. بوی عطر توی اتاق دوَران کرد. صدای هانفس استاد را شنید که جواب احوالپرسی او را میداد. غلطهایش را که گرفت، ناله قلم انگار از حلقوم دختر درمیآمد. نگاهش به استاد بود، نه بر صفحه کاغذ و نگاه استاد انگار در عالم دیگری سیر میکرد. اما این باعث نمیشد هر روز همان موقع نیاید. با همان عطر و لباس آراسته که لابد به خیالش چشم استاد را بگیرد.
از اولین باری که او را دیده بود و متوجه نگاه و رفتارش شده بود، دو هفته میگذشت. در این چهار پنج جلسه، نه از روی تصادف که عمداً ساعتی آمده بود که او را ببیند و استاد را. اول نمیدانست به خاطر دیدن دختر است که همزمان با او میآید، یا میخواهد ببیند استاد چه میکند. اما استاد همان بود که بود. کسی که داشت عوض میشد، خودش بود. این را بعدها دانست.
یک روز خواست امتحان کند. خواست دیرتر برود تا او را نبیند. اما قلبش چنان تپید که ترسید از سینه درآید. آن روز جای دیگری نشست. نزدیکتر. اما دختر مثل همیشه به استاد خیره شده بود. صدای هانفسش با ناله قلم توی اتاق میپیچید. توی طاقِ چشمهای، توی طاقچهها و طاقچه بالاها. لابلای شیشههای رنگی پنجرهها و روی درهای چوبی که روی سُفت میچرخیدند، میپیچید و از نوار نوری که از پنجره غربی افتاده بود روی پیشانیِ بخاریِ خالی، بیرون میرفت. این بار انگار ناله قلم از حلقوم او بیرون میآمد. از حلقوم شاگرد خاص استاد.
سرمشق دختر را که نوشت، نوبتش بود. استاد غلطی در مشق او ندید. سیگاری آتش زد و چند بار کاغذ را بالا و پائین برد. گفت:
- احسنت، خط شما ممتاز شده. دیگه لازم نیست بیاین پیش من.
نامهای نوشت با خودنویس. جوهرش سرخ بود. به نستعلیق شکسته. برای انجمن خوشنویسان تا ممتازی او را امتحان کنند. اما او میخواست باز هم بیاید. خودش میدانست چرا ولی تواضع استاد اجازه نمیداد. شاید هم متوجه نگاههای او به دختر شده بود و میخواست دیگر او را نبیند. ناچار خواهش کرد شعری به یادگار برایش بنویسد. استاد لبخند زد:
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان تحریر خیال خط او نقش بر آب است
وقتی از اتاق بیرون آمد، هنوز میشد بوی عطرش را که توی راهرو میخرامید حس کرد. وقتی رسید پشت در اتاق رییس، به نظرش آمد دو نفر دارند با هم صحبت میکنند. درباره رفتن استاد و پیدا کردن جایگزین برای او. با خود فکر کرد. یعنی ممکن بود او را به جای استاد انتخاب کنند؟ اگر میدانستند استاد خط او را ممتاز میداند، حتماً این کار را میکردند. خودش هم باید حرکتی میکرد. به راه افتاد.
آن روز بیشتر از هر روز به سر و وضعش رسیده بود. وقتی وارد شد، او را دید که به جای استاد نشسته. فکر کرده بود سرش گیج میرود و نزدیک است نقش زمین شود. شاید چون پشتی صندلی را گرفته بود، این فکر را کرد. صندلیِ هر روز نبود. اما همان جا نشست. دیگر به دختر نگاه نکرد. به غلطگیری ادامه داد. لابد فکر کرده بود وقتی استاد نیست چرا جای همیشگی بنشیند؟
سرمشقی به شاگردی داد و روانهاش کرد. دختر به جای او نشست ولی دفتر مشقش را نداد.
- استاد کجان؟
- از امروز من جای ایشون میآم.
- سر این کلاس نمیآن یا کلاً از اینجا رفتن؟
مرد نگاهی به دختر کرد. مضطرب بود.
- کسی نمیدونه. غیبشون زده.
دختر ساکت شد. به نقطهای در کنج طاقچه سوم خیره شده بود. مرد به او نگاه کرد و تازه متوجه رایحه عطرش شد که با هر روز فرق داشت. نه اینکه عطر دیگری زده باشد. همان بود، اما بوی دیگری داشت.
- میشه مشقتون رو ببینم؟
دختر هول شد. نفهمید چطور دفترش را از کیف درآورد و داد. اسم روی جلدش را خواند. "نگار محرابی". از صفحه اول، مشقها را نگاه کرد.
- خب، بذارین ببینم تا حالا چی کار کردین.
ولی بیشتر به سرمشقهایی که استاد نوشته بود، نگاه میکرد تا به خط ناموزون نگار. حس کرد معنا و مفهومی در آنها هست که میشود احساس استاد را به شیدایی نگار فهمید. خودش اسم رفتار او را گذاشته بود شیدایی. نوشته بود:
شاهدان گر دلبری زینسان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان بر عرش دستافشان کنند
و در صفحههای بعد اینها بود:
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
اما آخرین سرمشقی که نوشته بود بیشتر از همه نظرش را جلب کرد. گویی احساس استاد کاملاً عوض شده بود، یا از همان روز اول به نگار دل داده بود، اما نمیخواست کسی بفهمد. شاید رفتنش، گم شدنش را بتوان از همین بیت باور کرد.
شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری یاران صلای عشق است گر میکنید کاری
آیا منظور استاد از نگار، نگار محرابی بود؟ شاگرد دیگری وارد شد. جواب سلامش را داد و خواست سرمشق جدیدی برای نگار بنویسد:
چشم فلک نبیند زین طرفهتر جوانی در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
اما منصرف شد. سرمشق دیگری نوشت و او را روانه کرد. اگر میدانست دیگر به کلاسش نمیآید، همان بیت را مینوشت.
بعد از پایان کلاس مدتی نشست و به صندلی همیشگی نگار نگاه کرد. او را دیده بود که با بیتابی انتظار نوبتش را میکشد. انتظار استاد را. بعد از رفتن شاگرد قبلی میآید و روی صندلی کنار میزش مینشیند. اما همین که میبیند او به جای استاد نشسته، بلند میشود و میرود، اما بوی عطرش هوای مانده طاقچهها و طاقچه بالاها را پس میزند و ماندگار میشود.
بلند شد و از اتاق رفت بیرون. شاید نیامدنش اتفاقی باشد. کسالتی، کار واجبی. تا جلسه بعد صبر کرد.
جلسه بعد هم نیامد. مطمئن شد که برای مشق عشق میآمده نه مشق خط. قبل از اینکه برود به دفتر رفت و از منشی سراغ نگار را گرفت، که مثلاً شاگرد با استعدادی است و دو جلسه غیبت کرده و اینکه حیف است استعداد کسی مثل او شکوفا نشود. منشی برگ اطلاعات او را از پروندهای بیرون آورد. روی جلدش برچسبی جلو کلمه استاد چسبانده و روی آن نوشته شده بود: "موهبت". منشی شماره تلفن نگار را گرفت ولی کسی جواب نداد. موهبت در این فاصله نشانی منزلش را خواند و به خاطر سپرد. صورتش خیس عرق شده بود. دفتر هم مثل کلاس، طاق چشمهای داشت، با سه ردیف طاقچه و طاقچه بالا، در دو ضلع اتاق. یک بخاری با پیشانی که دو طاقچه دو طرفش بود و دو طاقچه بالا، بالای آنها، در ضلع سوم. سه درِ دو لنگه چوبی که روی سُفت میچرخید و تابستانها جیرجیر میکرد در ضلع چهارم و پنجرههای قوسدار با شیشههای رنگی بالای درها که آفتاب را تزیین میکردند. شاید هم آلوده به رنگ. موهبت وقتی مطمئن شد کسی جواب تلفن را نمیدهد، رفت.
سر راه رفت به انجمن. هنوز نتیجه امتحانش اعلام نشده بود. اخبار را که در تابلو اعلانات بود، خواند. از چند آشنا و همشاگردی قدیمی سراغ استاد را گرفت. سرسری، هیچکس خبر نداشت. به جز یک نفر که البته به سراغش نرفت.
به آپارتمانش که رسید به منزل استاد تلفن زد. حتی قبل از مادرش که از شهرستان تلفن زده بود و پیغام گذاشته بود. رفته بود و خانواده دیگری آمده بودند. خبر نداشتند استاد کجا رفته. شام مختصری خورد و پشت میز کارش نشست. آخرین سرمشق استاد را به یاد آورد. نمیدانست وصف حال او بود یا وصف حال خودش؟ البته بیشتر از استاد به نگار فکر میکرد. یعنی میشد او را از فکر استاد درآورد؟ مگر او چه کم از استاد داشت؟ جوانتر نبود که بود. خوش قیافتتر نبود که بود. همین روزها هم مثل او ممتاز میشد. عزمش را جزم کرده بود. باید میرفت خانه نگار.
شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری یاران صلای عشق است گر میکنید کاری
همین که در آپارتمان را باز کرد و موهبت را دید، پرسید:
- از استاد خبری آوردین؟
موهبت لحظهای چیزی نگفت. نه برای اینکه او را برای اولین بار بدون روسری میدید و هزار بار زیباتر بود از آنچه تصور کرده بود. برای اینکه فهمید با وجود استاد، هیچ شانسی ندارد.
- سرنخهایی گیر آوردم، ولی هنوز معلوم نیست کجان.
متوجه تعجب و نگرانی نگار شد. لابد فکر کرده بود آمدن استاد به منزل شاگرد بیحکمت نیست. ضمناً فهمیده بود که او راز نگاههایش را به استاد فهمیده است. بلافاصله گفت:
- دو جلسه نیومدین نگران شدم.
ولی نگفت که حیف است استعدادش شکوفا نشود. چون مطمئن بود باور نمیکند.
- خیلی ممنون. راستش دیگه نمیتونم بیام.
- چرا؟
- چون استعدادش رو ندارم. هم وقت خودم رو تلف میکنم، هم وقت اساتیدرو، راستش دنبال بهانه میگشتم.
- اگه استاد برگردن چی؟
نگاه معنیداری به او کرد. موهبت سرش را زیر انداخت. معلوم بود همه چیز را فهمیده.
- ببخشین. مادرم صدام میزنه.
در را بست و رفت. موهبت اما صدایی نشنیده بود. یعنی همه چیز تمام شد؟ با یک حرف احمقانه؟ خواست دوباره زنگ بزند ولی این کار احمقانهتر بود.
از راهپله که پائین آمد، با خود فکر کرده بود، نه تنها حرفش که آمدنش هم احمقانه بود. اصلاً همه خیالاتی که درباره نگار داشت. خیالاتی که فکر کرده بود نگار درباره استاد داشته. ولی مطمئن نبود. البته از یک چیز مطمئن بود. خودش خیال بدی دربارهاش نداشت. فقط میخواست با او ازدواج کند. این که گناه نیست.
از در ساختمان که آمد بیرون، چشمش به مردمی افتاد که با عجله به هر طرف میرفتند. شاید در شرایط عادی گناه نیست، ولی اگر نگار عاشق استاد باشد چه؟ این گناه نیست که میخواهد خود را به جای استاد بگذارد؟ و از آن بدتر انتظار دارد نگار هم او را قبول کند؟ او که لابد عاشق استاد بود؟!
جلسه بعد، نگار قبل از آمدنش آمده بود، با دفتر مشقی جدید و گفت تصمیم گرفته ادامه دهد. موهبت تا یک ماه بعد که به عقد هم درآمدند، برگشتن او را باور نکرد. راستی هم که باورکردنی نبود. موهبت قبل از اینکه با نگار ازدواج کند، فهمید که انجمن او را در امتحان ممتازی رد کرده است. خطش عالی بود. شاید عالیترین شاگرد استاد. اما ممتاز نبود، تقلیدی بود ماهرانه و شاید حتی هنرمندانه از خط استاد. اما این باعث نشد در مرکز تدریس نکند، یا نمایشگاه خط برگزار نکند. البته چند سال بعد.
روز افتتاح نمایشگاه، باد تندی وزید و پاییز خود را نشان داد. پیادهرو جلو نگارخانه پر از برگ شد. هر دو با هیجانی که تا به حال به خود ندیده بودند، وارد شدند. بیشتر بازدیدکنندهها از دوستان بودند. به او و همسرش تبریک میگفتند و میرفتند به تماشای تابلوها. موهبت به هر کسی که وارد میشد، نگاه میکرد. نگار متوجه اضطراب او بود و فکر میکرد به خاطر افتتاح نمایشگاه است. اما نگران چیز دیگری بود. برگریزان. نمیدانست چرا پاییز درست روز افتتاح، تا پشت در نمایشگاهش آمده. فکر میکرد شاید نفر بعدی که در را باز کند، پاییز هم به همراهش به نمایشگاه بیاید. همینطور هم شد.
باد برگها را به سالن شیک و مجلل نگارخانه آورد و همه جا را پوشاند. بازدیدکنندهها روی برگهای خشک و پوسیده راه میرفتند و موسیقی ملایمی که از دستگاه پخش میشد، به گوش نمیرسید. اما صدای باز شدن در را میشنید. شاید فقط او، و هر جا که بود و با هر که حرف میزد – لابد درباره یکی از تابلوها – برمیگشت و نگاه میکرد، تا ببیند چه کسی وارد میشود.
استاد که وارد شد، تازه فهمید هیجانی که از موقع ورود به نگارخانه داشته، به علت افتتاح نمایشگاه نبوده. نگار دوید و به او سلام کرد. استاد با لبخندی که انگار سالهاست به لب دارد، جواب داد. با اشاره دست نگار به طرف موهبت رفتند. او را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید. موهبت بیشتر به نگار نگاه میکرد و از نگاههای بیتاب او به استاد، رنج میبرد. وقتی به سؤال نگار پاسخ داد، دیگر صدای خرد شدن برگها را نشنید. به کف سالن نگاه کرد. اثری از پاییز نبود و موسیقی ملایمی را که همه میشنیدند، شنید.
- رفته بودم برای ادامه تحصیل.
دکترای فیزیک گرفته بود و از اینکه آنها با هم ازدواج کرده بودند، خیلی خوشحال بود. نگار گفت:
- خیلی بیخبر رفتین استاد!
استاد نگاه گذرایی به موهبت کرد و خندید.
رفتار نگار بعد از برگشتن استاد اصلاً عوض نشده بود، ولی موهبت خیال میکرد عوض شده. وقتی گفته بود یک شب او را برای شام دعوت کنند، گفت:
- دیر نمیشه. استاد که نمیخواد دوباره بره.
- من واسه آبروی خودت میگم. حق زیادی گردنت داره.
موهبت هر روز به مرکز میرفت و به شاگردهای متعددی سرمشق میداد. نگار دو سال پیش در کنکور قبول شده بود و قرار بود استاد در همان دانشگاه تدریس کند. موهبت نگران بود که مبادا هر روز همدیگر را ببینند و رازی را که سالها از او پنهان کرده بود، از استاد بشنود.
یک شب که به خانه برگشت، نگار از همیشه خوشحالتر بود. استاد در واحد فوق برنامه کلاس خط دایر کرده بود و میخواست در آن ثبت نام کند.
موقع شام، موهبت اشتها نداشت و نگار مجبور شد نیمی از غذایی را که توی بشقابش مانده بود، به آشپزخانه برگرداند. به خصوص، وقتی بیشتر ناراحت شد که فهمید استاد نمیخواسته کلاس دایر کند و با اصرار نگار قبول کرده است. نگار آنقدر هیجانزده بود که اصلاً متوجه ناراحتی موهبت نشد. شاید هم توداری او باعث میشد دیگران احساس درونیاش را نفهمند. پرسید:
- از درست عقب نیافتی؟
- وقتی استاد بتونه هم به درجه ممتازی برسه، هم بره خارج دکترا بگیره، خب من هم میتونم روزی دو سه ساعت تمرین کنم.
- نپرسیدی چرا بیخبر رفته؟
- فکر میکردم تو میپرسی . . . تو انجمن یا مرکز میآد حتماً.
چیزی را که میدانست چرا باید میپرسید؟ از آن به بعد موهبت هر وقت میخواست قلمی بتراشد، به یاد اولین باری میافتاد که نگار را دیده بود و عطرش را با تمام وجود بلعیده بود. به یاد روزی که به صندلی استاد تکیه زده بود و نگار با دیدنش تعجب کرده بود. به یاد اینکه عمداً نگفته بود استاد رفته است برای ادامه تحصیل و به یاد روزی که به انجمن رفته بود و فهمیده بود هیچوقت ممتاز نمیشود.
اولین فرزندشان که به دنیا آمد، چشمهای آرام استاد را در صورتش دید و هانفس او را از لبان کوچکش شنید. هر وقت با نگار تنها میشد، تنهای تنها، میترسید که صدای تپش قلبش، سرش را فاش کند. یا در خواب چیزی بگوید. حاضر بود بقیه عمرش را بدهد ولی روزی را که نگار میفهمد با چه کسی ازدواج کرده، نبیند.
اردیبهشت 1379
سلام ...
چه داستانی بود
ای وای از این عشق
ای وای از این استاد
ای وای از نگار
و ای وای تر موهبت ......
گاهی دوست دارم سرنوشت را با باران بنویسم .
کاش میشد.
بسیار زیبا بود
غزل بانو
ممنونم . . . .
ای وای از شما . . .
باز هم ممنونم!
خیلی قشنگ بود کلی ادم رو می بره تو فکر
در حضور واژه های بی نفس
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی
اما فکر نکنم واسه موهبت مرهمی باشه