ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

نگار

 

 

ساعتش را  نگاه کرد. هر روز همان موقع می­آمد. البته هفته­ای دو روز. گرچه دلش می­خواست هر روز بیاید ولی نمی­شد. درست می­نشست روبروی "استاد" تا وقتی سر از کاغذ برمی­دارد و قلم را می­زند توی قلمدان، او را ببیند.

با صدای ناله قلم، استاد با خود زمزمه می­کرد. می­نوشت. ولی فقط صدای هانفسش می­آمد و هوای اتاق را می­بلعید. هوایی که انگار از قرن­ها پیش همان جا مانده بود. حبس شده بود و با بوی عطری که از اندام دختر برمی­خاست، بیگانه بود. گونه­هایش گل می­انداخت و چشم­هایش بی­تابی می­کرد. اما استاد در عالم دیگری بود. شاید اصلاً متوجه نمی­شد کدام شاگردش مرد است و کدام زن. البته به جز شاگرد خاصش که از روی خطش او را می­شناخت و همین روزها از مرحله عالی می­گذشت و مثل استاد ممتاز می­شد.

شاگرد قبلی تشکر کرد و رفت. نوبت دختر بود. بوی عطر توی اتاق دوَران کرد. صدای هانفس استاد را شنید که جواب احوالپرسی او را می­داد. غلط­هایش را که گرفت، ناله قلم انگار از حلقوم دختر درمی­آمد. نگاهش به استاد بود، نه بر صفحه کاغذ و نگاه استاد انگار در عالم دیگری سیر می­کرد. اما این باعث نمی­شد هر روز همان موقع نیاید. با همان عطر و لباس آراسته که لابد به خیالش چشم استاد را بگیرد.

از اولین باری که او را دیده بود و متوجه نگاه و رفتارش شده بود، دو هفته می­گذشت. در این چهار پنج جلسه، نه از روی تصادف که عمداً ساعتی آمده بود که او را ببیند و استاد را. اول نمی­دانست به خاطر دیدن دختر است که همزمان با او می­آید، یا می­خواهد ببیند استاد چه می­کند. اما استاد همان بود که بود. کسی که داشت عوض می­شد، خودش بود. این را بعدها دانست.

یک روز خواست امتحان کند. خواست دیرتر برود تا او را نبیند. اما قلبش چنان تپید که ترسید از سینه درآید. آن روز جای دیگری نشست. نزدیک­تر. اما دختر مثل همیشه به استاد خیره شده بود. صدای هانفسش با ناله قلم توی اتاق می­پیچید. توی طاقِ چشمه­ای، توی طاقچه­ها و طاقچه بالاها. لابلای شیشه­های رنگی پنجره­ها و روی درهای چوبی که روی سُفت می­چرخیدند، می­پیچید و از نوار نوری که از پنجره غربی افتاده بود روی پیشانیِ بخاریِ خالی، بیرون می­رفت. این بار انگار ناله قلم از حلقوم او بیرون می­آمد. از حلقوم شاگرد خاص استاد.

سرمشق دختر را که نوشت، نوبتش بود. استاد غلطی در مشق او ندید. سیگاری آتش زد و چند بار کاغذ را بالا و پائین برد. گفت:

- احسنت، خط شما ممتاز شده. دیگه لازم نیست بیاین پیش من.

نامه­ای نوشت با خودنویس. جوهرش سرخ بود. به نستعلیق شکسته. برای انجمن خوشنویسان تا ممتازی او را امتحان کنند. اما او می­خواست باز هم بیاید. خودش می­دانست چرا ولی تواضع استاد اجازه نمی­داد. شاید هم متوجه نگاه­های او به دختر شده بود و می­خواست دیگر او را نبیند. ناچار خواهش کرد شعری به یادگار برایش بنویسد. استاد لبخند زد:   

افسوس که شد دلبر و در دیده گریان             تحریر خیال خط او نقش بر آب است

وقتی از اتاق بیرون آمد، هنوز می­شد بوی عطرش را که توی راهرو می­خرامید حس کرد. وقتی رسید پشت در اتاق رییس، به نظرش آمد دو نفر دارند با هم صحبت می­کنند. درباره رفتن استاد و پیدا کردن جایگزین برای او. با خود فکر کرد. یعنی ممکن بود او را به جای استاد انتخاب کنند؟ اگر   می­دانستند استاد خط او را ممتاز می­داند، حتماً این کار را می­کردند. خودش هم باید حرکتی می­کرد. به راه افتاد.

آن روز بیشتر از هر روز به سر و وضعش رسیده بود. وقتی وارد شد، او را دید که به جای استاد نشسته. فکر کرده بود سرش گیج می­رود و نزدیک است نقش زمین شود. شاید چون پشتی صندلی را گرفته بود، این فکر را کرد. صندلیِ هر روز نبود. اما همان جا نشست. دیگر به دختر نگاه نکرد. به غلط­گیری ادامه داد. لابد فکر کرده بود وقتی استاد نیست چرا جای همیشگی بنشیند؟

سرمشقی به شاگردی داد و روانه­اش کرد. دختر به جای او نشست ولی دفتر مشقش را نداد.

- استاد کجان؟

- از امروز من جای ایشون می­آم.

- سر این کلاس نمی­آن یا کلاً از اینجا رفتن؟

مرد نگاهی به دختر کرد. مضطرب بود.

- کسی نمی­دونه. غیب­شون زده.

دختر ساکت شد. به نقطه­ای در کنج طاقچه سوم خیره شده بود. مرد به او نگاه کرد و تازه متوجه رایحه عطرش شد که با هر روز فرق داشت. نه اینکه عطر دیگری زده باشد. همان بود، اما بوی دیگری داشت.

- می­شه مشق­تون رو ببینم؟

دختر هول شد. نفهمید چطور دفترش را از کیف درآورد و داد. اسم روی جلدش را خواند. "نگار محرابی". از صفحه اول، مشق­ها را نگاه کرد.

- خب، بذارین ببینم تا حالا چی کار کردین.

ولی بیشتر به سرمشق­هایی که استاد نوشته بود، نگاه می­کرد تا به خط ناموزون نگار. حس کرد معنا و مفهومی در آنها هست که می­شود احساس استاد را به شیدایی نگار فهمید. خودش اسم رفتار او را گذاشته بود شیدایی. نوشته بود:   

شاهدان گر دلبری زینسان کنند              زاهدان  را  رخنه  در ایمان کنند

        یار ما چون گیرد  آغاز  سماع              قدسیان بر عرش دست­افشان کنند

            و در صفحه­های بعد اینها بود:

گلعذاری  ز  گلستان  جهان  ما را بس           زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم            دولت  صحبت  آن مونس  جان ما را بس

            اما آخرین سرمشقی که نوشته بود بیشتر از همه نظرش را جلب کرد. گویی احساس استاد کاملاً عوض شده بود، یا از همان روز اول به نگار دل داده بود، اما نمی­خواست کسی بفهمد. شاید رفتنش، گم شدنش را بتوان از همین بیت باور کرد.

شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری   یاران صلای عشق است گر می­کنید کاری

            آیا منظور استاد از نگار، نگار محرابی بود؟ شاگرد دیگری وارد شد. جواب سلامش را داد و خواست سرمشق جدیدی برای نگار بنویسد:

چشم فلک نبیند زین طرفه­تر جوانی               در دست کس نیفتد زین خوب­تر نگاری

            اما منصرف شد. سرمشق دیگری نوشت و او را روانه کرد. اگر می­دانست دیگر به کلاسش نمی­آید، همان بیت را می­نوشت.

            بعد از پایان کلاس مدتی نشست و به صندلی همیشگی نگار نگاه کرد. او را دیده بود که با بی­تابی انتظار نوبتش را می­کشد. انتظار استاد را. بعد از رفتن شاگرد قبلی می­آید و روی صندلی کنار میزش می­نشیند. اما همین که می­بیند او به جای استاد نشسته، بلند می­شود و می­رود، اما بوی عطرش هوای مانده طاقچه­ها و طاقچه بالاها را پس می­زند و ماندگار می­شود.

بلند شد و از اتاق رفت بیرون. شاید نیامدنش اتفاقی باشد. کسالتی، کار واجبی. تا جلسه بعد صبر کرد.

جلسه بعد هم نیامد. مطمئن شد که برای مشق عشق می­آمده نه مشق خط. قبل از اینکه برود به دفتر رفت و از منشی سراغ نگار را گرفت، که مثلاً شاگرد با استعدادی است و دو جلسه غیبت کرده و اینکه حیف است استعداد کسی مثل او شکوفا نشود. منشی برگ اطلاعات او را از پرونده­ای بیرون آورد. روی جلدش برچسبی جلو کلمه استاد چسبانده و روی آن نوشته شده بود: "موهبت". منشی شماره تلفن نگار را گرفت ولی کسی جواب نداد. موهبت در این فاصله نشانی منزلش را خواند و به خاطر سپرد. صورتش خیس عرق شده بود. دفتر هم مثل کلاس، طاق چشمه­ای داشت، با سه ردیف طاقچه و طاقچه بالا، در دو ضلع اتاق. یک بخاری با پیشانی که دو طاقچه دو طرفش بود و دو طاقچه بالا، بالای آنها، در ضلع سوم. سه درِ دو لنگه چوبی که روی سُفت می­چرخید و تابستان­ها جیرجیر می­کرد در ضلع چهارم و پنجره­های قوس­دار با شیشه­های رنگی بالای درها که آفتاب را تزیین می­کردند. شاید هم آلوده به رنگ. موهبت وقتی مطمئن شد کسی جواب تلفن را نمی­دهد، رفت.

سر راه رفت به انجمن. هنوز نتیجه امتحانش اعلام نشده بود. اخبار را که در تابلو اعلانات بود، خواند. از چند آشنا و هم­شاگردی قدیمی سراغ استاد را گرفت. سرسری، هیچکس خبر نداشت. به جز یک نفر که البته به سراغش نرفت.

به آپارتمانش که رسید به منزل استاد تلفن زد. حتی قبل از مادرش که از شهرستان تلفن زده بود و پیغام گذاشته بود. رفته بود و خانواده دیگری آمده بودند. خبر نداشتند استاد کجا رفته. شام مختصری خورد و پشت میز کارش نشست. آخرین سرمشق استاد را به یاد آورد.         نمی­دانست وصف حال او بود یا وصف حال خودش؟ البته بیشتر از استاد به نگار فکر می­کرد. یعنی می­شد او را از فکر استاد درآورد؟ مگر او چه کم از استاد داشت؟ جوان­تر نبود که بود. خوش قیافت­تر نبود که بود. همین روزها هم مثل او ممتاز می­شد. عزمش را جزم کرده بود. باید می­رفت خانه نگار. 

شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری   یاران صلای عشق است گر می­کنید کاری  

همین که در آپارتمان را باز کرد و موهبت را دید، پرسید:

- از استاد خبری آوردین؟ 

موهبت لحظه­ای چیزی نگفت. نه برای اینکه او را برای اولین بار بدون روسری می­دید و هزار بار زیباتر بود از آنچه تصور کرده بود. برای اینکه فهمید با وجود استاد، هیچ شانسی ندارد.

- سرنخ­هایی گیر آوردم، ولی هنوز معلوم نیست کجان.

متوجه تعجب و نگرانی نگار شد. لابد فکر کرده بود آمدن استاد به منزل شاگرد بی­حکمت نیست. ضمناً فهمیده بود که او راز نگاه­هایش را به استاد فهمیده است. بلافاصله گفت:

- دو جلسه نیومدین نگران شدم.

ولی نگفت که حیف است استعدادش شکوفا نشود. چون مطمئن بود باور نمی­کند.

- خیلی ممنون. راستش دیگه نمی­تونم بیام.

- چرا؟

- چون استعدادش رو ندارم. هم وقت خودم رو تلف می­کنم، هم وقت اساتیدرو، راستش دنبال بهانه می­گشتم.

- اگه استاد برگردن چی؟

نگاه معنی­داری به او کرد. موهبت سرش را زیر انداخت. معلوم بود همه چیز را فهمیده.

- ببخشین. مادرم صدام می­زنه.

در را بست و رفت. موهبت اما صدایی نشنیده بود. یعنی همه چیز تمام شد؟ با یک حرف احمقانه؟ خواست دوباره زنگ بزند ولی این کار احمقانه­تر بود.

از راه­پله که پائین آمد، با خود فکر کرده بود، نه تنها حرفش که آمدنش هم احمقانه بود. اصلاً همه خیالاتی که درباره نگار داشت. خیالاتی که فکر کرده بود نگار درباره استاد داشته. ولی مطمئن نبود. البته از یک چیز مطمئن بود. خودش خیال بدی درباره­اش نداشت. فقط می­خواست با او ازدواج کند. این که گناه نیست.

از در ساختمان که آمد بیرون، چشمش به مردمی افتاد که با عجله به هر طرف می­رفتند. شاید در شرایط عادی گناه نیست، ولی اگر نگار عاشق استاد باشد چه؟ این گناه نیست که می­خواهد خود را به جای استاد بگذارد؟ و از آن بدتر انتظار دارد نگار هم او را قبول کند؟ او که لابد عاشق استاد بود؟!

جلسه بعد، نگار قبل از آمدنش آمده بود، با دفتر مشقی جدید و گفت تصمیم گرفته ادامه دهد. موهبت تا یک ماه بعد که به عقد هم درآمدند، برگشتن او را باور نکرد. راستی هم که باورکردنی نبود. موهبت قبل از اینکه با نگار ازدواج کند، فهمید که انجمن او را در امتحان ممتازی رد کرده است. خطش عالی بود. شاید عالی­ترین شاگرد استاد. اما ممتاز نبود، تقلیدی بود ماهرانه و شاید حتی هنرمندانه از خط استاد. اما این باعث نشد در مرکز تدریس نکند، یا نمایشگاه خط برگزار نکند. البته چند سال بعد.

روز افتتاح نمایشگاه، باد تندی وزید و پاییز خود را نشان داد. پیاده­رو جلو نگارخانه پر از برگ شد. هر دو با هیجانی که تا به حال به خود ندیده بودند، وارد شدند. بیشتر بازدیدکننده­ها از دوستان بودند. به او و همسرش تبریک می­گفتند و می­رفتند به تماشای تابلوها. موهبت به هر کسی که وارد می­شد، نگاه می­کرد. نگار متوجه اضطراب او بود و فکر می­کرد به خاطر افتتاح نمایشگاه است. اما نگران چیز دیگری بود. برگ­ریزان. نمی­دانست چرا پاییز درست روز افتتاح، تا پشت در نمایشگاهش آمده. فکر می­کرد شاید نفر بعدی که در را باز کند، پاییز هم به همراهش به نمایشگاه بیاید. همینطور هم شد.

باد برگها را به سالن شیک و مجلل نگارخانه آورد و همه جا را پوشاند. بازدیدکننده­ها روی برگهای خشک و پوسیده راه می­رفتند و موسیقی ملایمی که از دستگاه پخش می­شد، به گوش نمی­رسید. اما صدای باز شدن در را می­شنید. شاید فقط او، و هر جا که بود و با هر که حرف می­زد لابد درباره یکی از تابلوها برمی­گشت و نگاه می­کرد، تا ببیند چه کسی وارد می­شود.

استاد که وارد شد، تازه فهمید هیجانی که از موقع ورود به نگارخانه داشته، به علت افتتاح نمایشگاه نبوده. نگار دوید و به او سلام کرد. استاد با لبخندی که انگار سالهاست به لب دارد، جواب داد. با اشاره دست نگار به طرف موهبت رفتند. او را در آغوش گرفت و پیشانی­اش را بوسید. موهبت بیشتر به نگار نگاه می­کرد و از نگا­ه­های بی­تاب او به استاد، رنج می­برد. وقتی به سؤال نگار پاسخ داد، دیگر صدای خرد شدن برگها را نشنید. به کف سالن نگاه کرد. اثری از پاییز نبود و موسیقی ملایمی را که همه می­شنیدند، شنید.

- رفته بودم برای ادامه تحصیل.

دکترای فیزیک گرفته بود و از اینکه آنها با هم ازدواج کرده بودند، خیلی خوشحال بود. نگار گفت:

- خیلی بی­خبر رفتین استاد!

استاد نگاه گذرایی به موهبت کرد و خندید.

رفتار نگار بعد از برگشتن استاد اصلاً عوض نشده بود، ولی موهبت خیال می­کرد عوض شده. وقتی گفته بود یک شب او را برای شام دعوت کنند، گفت:

- دیر نمی­شه. استاد که نمی­خواد دوباره بره.

- من واسه آبروی خودت می­گم. حق زیادی گردنت داره.

موهبت هر روز به مرکز می­رفت و به شاگردهای متعددی سرمشق می­داد. نگار دو سال پیش در کنکور قبول شده بود و قرار بود استاد در همان دانشگاه تدریس کند. موهبت نگران بود که مبادا هر روز همدیگر را ببینند و رازی را که سالها از او پنهان کرده بود، از استاد بشنود.

یک شب که به خانه برگشت، نگار از همیشه خوشحال­تر بود. استاد در واحد فوق برنامه کلاس خط دایر کرده بود و می­خواست در آن ثبت نام کند.

موقع شام، موهبت اشتها نداشت و نگار مجبور شد نیمی از غذایی را که توی بشقابش مانده بود، به آشپزخانه برگرداند. به خصوص، وقتی بیشتر ناراحت شد که فهمید استاد نمی­خواسته کلاس دایر کند و با اصرار نگار قبول کرده است. نگار آنقدر هیجان­زده بود که اصلاً متوجه ناراحتی موهبت نشد. شاید هم توداری او باعث می­شد دیگران احساس درونی­اش را نفهمند. پرسید:

- از درست عقب نیافتی؟

- وقتی استاد بتونه هم به درجه ممتازی برسه، هم بره خارج دکترا بگیره، خب من هم می­تونم روزی دو سه ساعت تمرین کنم.

- نپرسیدی چرا بی­خبر رفته؟

- فکر می­کردم تو می­پرسی . . . تو انجمن یا مرکز می­آد حتماً.

چیزی را که می­دانست چرا باید می­پرسید؟ از آن به بعد موهبت هر وقت می­خواست قلمی بتراشد، به یاد اولین باری می­افتاد که نگار را دیده بود و عطرش را با تمام وجود بلعیده بود. به یاد روزی که به صندلی استاد تکیه زده بود و نگار با دیدنش تعجب کرده بود. به یاد اینکه عمداً نگفته بود استاد رفته است برای ادامه تحصیل و به یاد روزی که به انجمن رفته بود و فهمیده بود هیچوقت ممتاز نمی­شود.

اولین فرزندشان که به دنیا آمد، چشم­های آرام استاد را در صورتش دید و هانفس او را از لبان کوچکش شنید. هر وقت با نگار تنها می­شد، تنهای تنها، می­ترسید که صدای تپش قلبش، سرش را فاش کند. یا در خواب چیزی بگوید. حاضر بود بقیه عمرش را بدهد ولی روزی را که نگار می­فهمد با چه کسی ازدواج کرده، نبیند. 

                                                    اردیبهشت 1379

نظرات 2 + ارسال نظر
غزل بانو سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 04:47 ب.ظ http://1ghazal.blogsky.com

سلام ...
چه داستانی بود
ای وای از این عشق
ای وای از این استاد
ای وای از نگار
و ای وای تر موهبت ......
گاهی دوست دارم سرنوشت را با باران بنویسم .
کاش میشد.
بسیار زیبا بود
غزل بانو

ممنونم . . . .
ای وای از شما . . .
باز هم ممنونم!

باران عشق پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 03:00 ق.ظ http://www.baraneeshgh.blogsky.com

خیلی قشنگ بود کلی ادم رو می بره تو فکر
در حضور واژه های بی نفس
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی

اما فکر نکنم واسه موهبت مرهمی باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد