ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

دست

 

 

با دستهای گوشتی و سیاه ، دشداشه سفید را بالا می گیرد. می نشیند.

-       یا الله ، یا الله.

-       تفضل.

با همه تعارف می کند. پدرم و عموها ، برادرم و پسرعموها می نشینند. قلیان برایش می آورند و یک فنجان قهوه که نمی خورد. می گوید:

-   جن رفته تو تنش. باید از یه جایی بیارمش بیرون. اگه از چشمش بیارم بیرون ، کور می شه. اگه از گوشش بیارم بیرون ، کر می شه. اگه از حلق ، لال . . . ولی اگه از  . . .

از سوراخ کلید همه چیز را می بینم. پدرم لا اله الا اللهی می گوید و رو به او می کند:

-       صلاح دون خودتونین ، . . . ولی به گوش پسرعاموش برسه که بعداً خون به پا نکنه ها !

قاسم به پدرم نگاه می کند. چفیه سیاه و سفید را روی سرش بالا می برد. همه با غیظ و خجالت به هم نگاه می کنند و به راه خارج کردن جن رضایت می دهند.

-       اگه خودت با رضایت ندی ، به زور می گیرم ازت.

ستوان با آن موهای فرفری مشکی می گوید ولی باز از دستش فرار می کنم. صدای گلوله و خمپاره می آید. خانه مان را از پشت درختها نمی بینم. بوی رودخانه با همیشه فرق دارد. از لابلای نخل ها می دوم تا خودم را بیندازم توی آب. ولی ستوان دستم را سفت می گیرد. عجب دستی دارد! مچم نشکند خوب است.

پدرم دستم را می گیرد و جلوی عمو و زن عمو و قاسم می نشاند. سینی توی دستم می لرزد. دختری که مادر ندارد ، خواستگاری اش همین طوری است. وقتی به قاسم شربت تعارف می کنم ، می خندد. با آن فاصله میان دندانهایش. پدرم می گوید:

-       این هم عیال تو قاسم. دستش رو بگیر و برو . . . خلاص!

-       ولی همین طوری هم که نمی شه عامو!

پدرم منظورش را می فهمد:

-       حالا من تو این اوضاع از کجا جهیزیه بیارم؟

وقتی می روند می گوید. به من نه ، به خودش. صدای تویوتای دو کابین را از کوچه می شنوم. رنگش سفید است. می گویم:

-       حالا کی خواست شوهر کنه؟ 

بُراق می شود و از عصبانیت دست سنگینش را بالا می برد.

-   الا و بلا باید شوهر کنی. به قاسم هم باید شوهر کنی! . . . بالاخره از خودمونه. یه طوری کنار می آم با عاموت.

من چطور با قاسم کنار بیایم؟ وقتی بفهمد دیوانه می شود. سرم را می بُرد. همان شب. همان موقع. گوش تا گوش!

دیوانه می شوم. قبل از اینکه قاسم و عمو و زن عمو دوباره بیایند خانه مان ، خودم را می زنم به دیوانگی! توی ده راه می افتم به خُل بازی. این طوری دیگر مجبور نیستم شوهر کنم. آبرویم هم نمی رود.

-       دردِ تو ، درد آبروست. می دانم. نبضت را که می گیرم می فهمم.

چقدر دستش نرم است!

-       اگه حقیقت رو بگی ، کمکت می کنم. وگرنه باز هم برو توی ده به خُل بازی.

اتاق خالی است. پدرم پشت در است لابد. نیشم را می بندم. به زیلوی رنگ و رو رفته نگاه می کنم و با ترس و لرز می گویم:

-       نتونستم از دست ستوان موفرفری جون سالم به در ببرم . . . هشت سال پیش.

سری تکان می دهد و طور دیگری نگاهم می کند. با نگاه پدرم خیلی فرق دارد. حتی با نگاه اول خودش.

به در اتاق نگاه می کند. به سوراخ کلید. شاید می داند که آنها را می بینم. به پدرم و بقیه می گوید:

-       دو سه روزی باید اینجا بمونه. شاید هم یه هفته . . . جن که به این راحتی از تن آدم بیرون نمی آد!

همه می روند. پدرم و عموها. برادرم و پسرعموها. قاسم آخر از همه می رود. با او تنها می شوم. صدای تویوتای دو کابین از صدای بقیه ماشین ها بلندتر است.می روم گوشه اتاق. می خواهم فریاد بکشم. دستم را سفت می گیرد. دستش از دست ستوان موفرفری هم بزرگتر است!

                                                       

                                                                                         شهریور 1376