ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

سفر

 

 

- بازم که داری گریه می کنی! 

- دلم می سوزه . . . چی کار کنم؟ 

- ای بابا . . . اون خدابیامرز حالا داره به ریش ما می خنده . . . به خدا راحت شد! خیال می کنی مرگ ناراحتش کرده؟ نه والله! 

- خیلی زندگی رو دوست داشت . . . دلش نمی خواست بمیره! 

زن میانسال با چادر سیاهش پهنه اشکی را که روی صورتش جاری بود ٬ پاک کرد. اینقدر گریه کرده بود که چشم چپش داشت از حدقه بیرون می زد. با تنها انگشتی که در دست راستش داشت ٬ آن را به جای خود برگرداند و جایش را درست کرد. 

- تا دم مرگ اخبار ۵/۷ تلویزیونو نگاه می کرد. به این امید که راه علاجی پیدا بشه! 

مرد جوان دگمه صندلی چرخ دارش را فشار داد و کنار طاقچه رفت. لیوان آب را پر کرد و خورد. 

- اشتباه می کنی . . . تصور کن یه روح سبک و بی وزن از اون بدن سنگین بلند بشه. دیگه نه در قید زمان باشه ٬ نه در قید مکان. بده؟ . . . این بهتر از اون زندگی نکبتی که . . .  

- خفه شو . . . پشت سر اون خدابیامرز اینجوری حرف نزن! 

- معذرت می خوام. منظورم . . .  

هر دو لحظه ای ساکت شدند. مرد کلاه گیسش را برداشت و با شانه کوچکی آن را مرتب کرد. 

- به خدا اون حالا راحت تر از ماست.آخه این زندگیه که ما داریم؟ . . . به خدا من حاضر بودم به جای اون بمیرم! 

- آره جون خودت! 

- باور کن . . . همش سختی ٬ همش نامرادی ٬ همش نکبت ٬ آخه این زندگی چیه که ما بهش چسبیدیم؟ . . . من که اگه همین الان عزراییل بخواد قبض روحم کنه ٬ حاضرم! 

زن عصای زیر بغلش را از کنار دیوار برداشت و به زحمت خود را از روی زمین بلند کرد. پاهایش مثل دو تکه گوشت از زانو آویزان بود. مرد با ترحم خاصی به او نگاه کرد. 

- صد بار گفتم بیا تهرون ٬ شاید راه علاجی باشه. 

- اگه راه علاجی بود ٬ یه فکری برا خودت می کردی. 

- پاهای من فرق می کنه. شنیدم تازگی ها فلج اطفالو با عمل خوب می کنن. 

- تو کی برمی گردی؟ 

- امشب. 

- یعنی تا شب هفت نمی مونی؟! 

- دوباره می آم. 

- با این وضعت؟! 

- اگه برنگردم ٬ کارهای شرکت می خوابه. 

- وای به حال اون شرکت . . . همین شرکت به کشتنش داد! 

- چی داری می گی؟! . . . چه ربطی داره به شرکت؟ 

- اون از دوری تو مریض شد . . . اگه نمی رفتی تهرون ٬ اگه همین جا پیش ما می موندی ٬ به این زودی نمی مُرد! 

مرد دست چپش را با دست راست بلند کرد و روی پاهایش گذاشت. دگمه صندلی اش را فشار داد و از اتاق بیرون رفت. 

- اون منو از همه تون بیشتر دوست داشت! . . . حالا هم دارم بهتون می گم ٬ راحت شد! کاش من به جای اون می مُردم! 

مرد اینقدر بلند گفت که همه اهل فامیل که توی آشپزخانه ناهار می خوردند ٬ سر برگرداندند و به او نگاه کردند. حتی یکی دو نفر که سالم تر بودند ٬ خودشان را به سختی به در آشپزخانه رساندند تا اگر با خواهرش دعوا می کند ٬ جدایشان کنند. 

 

                                       *       *      *  

 

اتوبوس با سرعت در جاده تهران حرکت می کرد. چراغهای سقف بجز یک چراغ قرمز خاموش بود. همه مسافران خوابیده بودند ٬ بجز مرد که با اندوه به کنار جاده نگاه می کرد و به ماه کم فروغی که توی آسمان بود. مرد سیاه پوشی از عقب اتوبوس آمد و کنار مرد نشست. مرد با تعجب به او نگاه کرد! 

- ببخشین ٬ من دو تا صندلی گرفتم که راحت باشم. 

- من اومدم جونِ تو بگیرم ٬ اونوقت تو جوش صندلی تو می زنی؟! 

- جونّ مو ؟! . . .

مرد با دقت به سیاه پوش نگاه کرد. صورتش مثل ماست سفید بود و لبخندی مثل یخ بر لب داشت. چشمانش نیمه باز بود و پلک هایش سنگین! 

- شوخی نکن آقا . . . راننده رو صدا می زنم ها. 

- مطمئن باش جز تو کسی منو نمی بینه.  

مرد به مسافران خواب رفته نگاه کرد و به راننده که انگار او هم خوابیده اتوبوس را می راند. 

- ولی چرا من؟! . . . من که سن و سالی ندارم! 

- مگه خودت نگفتی اگه عزراییل بخواد قبض روحم کنه ٬ حاضرم؟ 

- پس تو حرف منو جدی گرفتی. 

- من شوخی سرم نمی شه! 

- ولی من جوونم. آرزوها دارم . . . زندگی رو دوست دارم! 

- فکر نمی کنی بعد از مرگ زندگی راحت تری در انتظارت باشه؟ . . . با این سر طاس و دست و پای فلج؟! . . . با اون زخم معده و اثنی عشر؟! . . . و سرطان حنجره ای که هنوز ازش خبر نداری؟ 

- حنجره؟! . . . 

با دست سالمش گردنش را لمس کرد. عینک ذره بینی از چشمش افتاد. چشمانش خیس شده بود. معلوم بود که بدون عینک جایی را نمی بیند. بدنبال عینکش می گشت که روی پاهایش افتاده بود. 

- سرطان هم اگه به موقع مداوا کنی ٬ خوب می شه! 

- ممکنه سرطان درمان داشته باشه ولی مرگ نه! 

- من زندگی رو دوست دارم! 

- تو خیال می کنی داری زندگی می کنی؟! . . . اگه با من بیای ٬ می فهمی که چقدر در اشتباهی.  

- باور نمی کنم! 

- پس چرا اینقدر می گفتی مرگ اون خدابیامرز ٬ باعث راحتی و آسایشش شده؟! 

مرد جوابی نداد. عینکش را به چشم گذاشت و به صندلی کنارش نگاه کرد. خالی بود. انگار خوابی دیده باشد. به پاها و دستش خیره شد که چند سال پیش به خاطر تصادف در همین جاده ٬ مُرده بودند!

                                                          شهریور ۱۳۷۷  

صندوقخانه

  

 

مادرم وقتی مُرد 54 سال داشت. پس از دو سال دست و پنجه نرم کردن با یک بیماری لاعلاج. وقتی مُرد همچنان زیبا و جذاب بود و همه عشقش در زندگی ، فرزندانش بودند که هیچکدام نتوانستند کاری کنند که چند سال بیشتر زندگی کند. او در حالی مُرد که زندگی را دوست داشت.

داستان زیر را او برایم تعریف کرد. سالها پیش. پیش از اینکه از پیش ما برود.

                   *    *    *

 

-         وقتی فکرشو می کنم ، دلم به درد می آد! راستی که از سرِ بچه ام چه خطرای جورواجوری گذشت تا بزرگ شد! . . . یادته ننه ، اون روزی رو که تو صندوقخونه خوابونده بودمش؟

-         طفلی هنوز شیش ماهشم نبود!

بعدازظهر که می شد ، از گرمای تابستان نمی دانستیم چه کنیم! نه پنکه ای بود و نه کولری! یک صندوقخانه بود که به خاطر نداشتن پنجره همیشه خنک بود. صندوقخانه در کنار اتاق سه دری خانه قدیمی مان بود و تنها یک سوراخ به عنوان هواکش به اندازه یک مچ دست در یکی از دیوارهایش وجود داشت که به طاقچه ایوان جلوی اتاق سه دری راه داشت. دیوارهایش کاهگلی بود و کفَش زیلو پهن می کردیم.

آن روز بعدازظهر تو را در ننو خوابانده بودم. خودم هم پایینِ ننو ، روی زیلوی قدیمی که نمِ زمین را می شد از زیرش حس کرد ، دراز کشیده بودم. ننه تو اتاق بود. نماز قضا می خواند و مثل همیشه تو ولضّالین گیر کرده بود!

-         به کمرم می زد و اونجوری نمی شد!

آن روز خوابم نمی بُرد. صدای کلنگ از خانه استاد زینل که مدتی قبل به پسرش حبیب اله رسیده بود ، می آمد. همین که می خواست خوابم ببرد ، صدای کلنگ ها بیشتر و بیشتر می شد! داشتند خانه قدیمی شان را خراب می کردند تا خانه ای نو به جایش بسازند. هنوز هم نمی دانم خواب بودم یا بیدار! فقط یادم است که با صدای گریه تو از خواب بیدار شدم. صندوقخانه همیشه تاریکِ مان با شعاعی از نور روشن شده بود! بلند شدم و به بالا نگاه کردم. یک خشت بزرگ از سقف صندوقخانه ول شده بود و با کلی گرد و خاک در ننو، کنار تو افتاده بود. صدای ولضّالین ننه شدیدتر از همیشه می آمد. خواستم جیغ بزنم ولی نتوانستم. دست بُردم و خشت را از توی ننو برداشتم ولی دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و جیغ زدم! یک عقرب بزرگ و زرد در یک وجبی دستت ، خود را از زیر خاکها بیرون کشید. تو را بغل کردم و به سرعت از صندوقخانه بیرون آمدم. ننه نمازش را تمام کرده بود و خدا خدا گویان به طرف ما می دوید.

-         چی شده؟ چرا جیغ می زنی؟!

-         عقرب! عقرب تو ننوشه!

ننه به صندوقخانه رفت و من تو را دور اتاق گرداندم تا آرام شوی. قدری که آرام شدی ، به دم در صندوقخانه برگشتم ، دیدم ننه بسم اللهی گفت و عقرب را با ته کفشش کشت! در همین موقع سر یک عمله از سقف صندوقخانه داخل شد و گفت:

-         همشیره ، همشیره . . . کسی که طوریش نشد؟

-         اوا خدایا توبه ! شما نمی گین یه وقت سر یکی باز باشه؟!

    *    *    *

نوشتن حرفهای مادرم را که به پایان رساندم ، مادر بزرگم که هنوز سرِ سجاده نشسته بود گفت :

-         صدیقه؟! . . . این حرفو من زدم؟!

مادرم نگاهی به من کرد و هر سه خندیدیم.

                                                                 ۱۳۷۵/۱۱/۱۷

سفر شیرین

 

 

سالها پیش به اتفاق خانواده ام برای اولین بار به مشهد سفر کردم. در آن موقع تقریباً هم سن و سال حالای دخترم ماهور بودم. یعنی بیش از چهار سال و نیم سن نداشتم و تنها پنج خاطره مبهم از آن مسافرت در ذهنم باقی مانده است.

                     

                          *   *   *

تابستان ۱۳۵۰

اتوبوس به یک گاراژ که روی سردرش عکس یک ساختمان قدیمی را کشیده بودند ، وارد شد. برادرم که پنج سال از من بزرگتر است و بین من و خواهر بزرگمان نشسته بود ، سر در گاراژ را خواند : ترانسپورت شمس العماره !

همه از اتوبوس پیاده شدیم. بعدازظهر بود و کنار دیواری آجری که سایه خنکش سایبان خوبی بود ، رفتیم. پدرم چمدان هایمان را از اتوبوس بیرون آورد و کنار دیوار گذاشت.

-       من می رم برای مشهد بلیت بخرم.

-       یه چیزی هم بگیرین بچه ها بخورن. گشنه شونه!

پدر رفت. مادر و خواهرم رفتند دستشویی کنار گاراژ و برادرم رفت جلوی دفتر گاراژ و به چیزهایی که به رنگ سبز و زرد و قرمز روی شیشه های آن بود ، نگاه کرد. من تنها روی یکی از چمدان ها نشستم و به اتوبوس ها و مسافرها نگاه کردم.

پدر با یک کاسه ماست و یک پاکت خیار برگشت و مادر و خواهرم که وضو گرفته بودند هم آمدند.

-       پس کو جواد؟!

-       اونجاست.

برادرم را به همه نشان دادم. پدر کاسه ماست و پاکت خیار را به دست مادرم داد. مادرم نگاهی به آنها کرد :

-       می خواستین یه چیزی بخرین که بچه ها جون بگیرن تو راه.

-       غذاهای اینجا اطمینانی بهش نیست. ترسیدم یه وقت خدای نکرده مریض شن.

من انتظار چیز دیگری را داشتم :

-       چرا زردآلو نخریدین؟

-       زردآلوها رو از مشهد می آرن اینجا. وقتی رسیدیم مشهد برات می خرم. زردآلوی شیکرپاره!

                                             *   *   *

چشم هایم که باز شد ، احساس کردم در گهواره ای نشسته ام. اتوبوس در میان مزارع برنج که زیر نور ماه می درخشید ، به نرمی حرکت می کرد. در دور دست خانه هایی بود که چراغ های بعضی شان سوسو می زد. به داخل اتوبوس نگاه کردم. همه خواب بودند و نور قرمزی که از سقف می آمد ، همه را نوازش می کرد. دود سیگار راننده پیچ می خورد و به سقف اتوبوس می چسبید. کم کم خانه ها و چراغ ها بیشتر و بیشتر شد و در آستانه شهری ، اتوبوس ایستاد. برادرم بیدار شد و با کنجکاوی بیرون را نگاه کرد. خواهرم را بیدار کرد :

-       اینجا کجاست؟

-       من چه می دونم.

-       اینجا گرگانه!

این را پیرمردی سفیدمو که ریش و سبیل بلندش هم سفید بود گفت و لبخند زد.

همه پیاده شدند و دور یک شعاع نور حلقه زدند. بعضی ها دستهایشان را به هم می مالیدند. من از لابلای جمعیت خود را به مرکز نور رساندم. مردی لاغراندام با کلاهی قهوه ای کنار یک چراغ نورانی نشسته بود و جلوی او یک قابلمه بزرگ شیر بود که قل قل می کرد و بخار از آن بلند می شد. مسافرها هر کدام یک لیوان شیر می گرفتند و قدری دور می شدند.

-       سه تا لیوان بسه؟

-       نه بابا ، کمه! مثل بقیه پنج تا لیوان بگیرین. هر کی یه دونه.

شیرفروش لبخندی به من زد :

-       تو هم شیر می خوای؟

من ناخودآگاه چادر مادرم را گرفتم و به او نگاه کردم. مادرم لبخندی زد :

-       سردته؟ می خوای بری زیر چادرم؟

-       نه ماشا الله ، مردی شده! یه لیوان شیر بخوره گرم می شه.

شیرفروش یک لیوان شیر به من داد. داغ بود و من دست هایم را روی لیوان جابجا می کردم. خواهرم یک دانه قند در دهانم گذاشت :

-       فوتش کن یه وقت نسوزی!

                                              *   *   *

اتوبوس ایستاده بود ولی من مدتی در خواب بودم. بیدار که شدم بلافاصله از شیشه بیرون را نگاه کردم. در فاصله کمی از جاده یک ردیف درخت بلند در باد می رقصید و ماه به نوک شاخه هایشان برخورد می کرد. به داخل اتوبوس نگاه کردم. هیچکس نبود. کمی ترسیدم و روی صندلی بلند شدم و بیرون را نگاه کردم. همه مسافرها ، در حد فاصل جاده و درخت ها ، دور چیزی جمع شده بودند. به سرعت از اتوبوس بیرون رفتم و به زحمت خود را از لابلای آنها به مرکز تجمع رساندم. همان پیرمرد سفیدمو بود که بر زمین دراز کشیده و دهانش کف کرده بود. به شدت می لرزید.

-       بیچاره جنی شده!

-       کسی یه چاقو تو جیبش نداره؟ آهنه!  بذاری رو سینه اش خوب می شه.

جوانی یک چاقو از جیبش درآورد و ضامنش را فشار داد. تیغه اش به سرعت بیرون آمد و همه قدری جا خوردند. جوان چاقو را روی سینه پیرمرد گذاشت. بی فایده بود. پدرم گفت :

-       چاقو چیه؟! این قرآن رو بذارین رو سینه اش.

و یک قرآن از جیب کوچک کت من درآورد ، روی سینه پیرمرد گذاشت. پیرمرد آرام گرفت. من دست در جیب کتم کردم. تا آن موقع نمی دانستم چه چیزی با خود دارم.

                         *   *   *

چون همه جا شلوغ بود ، مادرم بغلم کرد و به سمت سقاخانه "اسماعیل طلایی" رفتیم.

-       چقدر تشنه ات می شه!

به مادرم نگفتم ، ولی می خواستم شاید این بار اسماعیل طلایی را در سقاخانه ببینم. ولی نبود. هر چه بود زُوار بود و زُوار بود و زُوار! آبم را که خوردم ، مادرم گفت :

-       ببین کفترها رو . . .

و گنبد طلایی امام رضا را نشانم داد. تا آن لحظه چشمم به آن همه زیبایی نیفتاده بود. چقدر زرد بود! چقدر برق می زد! به مادرم نگاه کردم. اشک از چشم هایش سرازیر بود ولی گریه نمی کرد. گفت :

-       ببین چقدر قشنگه. دعا کن ، دعا کن. تو بی گناهی. دعای تو مستجاب می شه.

ولی نمی دانستم چه کار باید بکنم.

                       *   *   *

روز دومی که در مشهد بودیم به "خواجه ربیع" رفتیم. سفره صبحانه را زیر درخت ها پهن کرده بودیم و همه منتظر پدر. خواهرم گفت :

-       هسته هاشو جمع می کنیم و بعداً می شکنیم.

پدرم قرار بود زردآلوی شکرپاره بخرد. زردآلوی شکرپاره مشهد. وقتی بهش فکر می کردم ، دهان کوچکم آب می افتاد. بالاخره پدر آمد. یک سبد چوبی در دست داشت. سبد را میان سفره گذاشت و نشست. من که تا آن روز زردآلوی شکرپاره ندیده بودم ، به سبد خیره شدم. زردآلوها نه رنگ شان و نه شکل شان به آنچه خیال می کردم ، شبیه نبود. به بقیه نگاه کردم. همه داشتند با رضایت صبحانه می خوردند. فکر کردم ، زردآلوی شکرپاره حتماً همین است دیگر! مادرم یکی از آنها را در دهانم گذاشت. خیلی شیرین بود. آنقدر شیرین که هنوز یادم هست. شاید شیرین ترین چیزی بود که به عمرم خورده ام.

                                                                ۱۳۷۵/۹/۱۲

نسیم سبز

 

 

مدتها بود در اتاقی دو متر در دو متر که دستم به راحتی به سقفش می رسید به سر می بردم. این اتاقک بجز یک پنجره کوچک منبع نور دیگری نداشت. پنجره به زحمت از گردی یک بشقاب بزرگتر بود و میله هایی سیاه رنگ ، داخل و خارج را از هم جدا نگه می داشت. آنچه از پشت میله ها دیده می شد ، روزها یک برهوت خشک و بی نهایت بود و شبها یک آسمان پر ستاره! چند سال بود که هیچ آدمی را ندیده بودم. هیچ موجودی را ! حتی غذای روزانه ام را از دریچه ای برایم می انداختند. خودم بودم و خودِ خودم و یک کبوتر خاکی رنگ که نمی دانم خیال بود یا رویا ! 

با اینکه از خوردن مقدار غذایی که به من می دادند هیچوقت سیر نمی شدم ، همیشه بخشی از نانم را ریز ریز می کردم و پشت پنجره می ریختم. بعد کمی عقب می ایستادم. آنگاه کبوتر پرواز کنان می آمد و پشت پنجره می نشست. اول کمی به من و دور و برش نگاه می کرد و چون یادش می آمد که من قدرت اذیت و آزار او را ندارم ، شروع می کرد به خوردن نان ها. وقتی نان ها تمام می شد ، بق بقویی می کرد و من لبخند می زدم.

خوشبختانه غذای هر روزم نان داشت وگرنه از دیدن کبوتر محروم می شدم. کم کم تصوری که از قسمت های مختلف ساختمان داشتم ، به کلی از ذهنم محو شد و بجز آنچه می دیدم ، چیز دیگری نمی توانستم به یاد بیاورم. دنیایم شده بود یک اتاق دو متر در دو متر و یک پنجره رو به کویر که شب ها ستاره باران بود و بعد از هر وعده غذا ، دیدن کبوتر خاکی رنگی که پرواز را در خاطرم زنده نگه می داشت.

     *  *  *

مثل هر روز بالای ساختمان آجری کنار جاده دور می زدم. نگاهم به خُرده نان های پشت پنجره می افتاد و ارتفاعم را کم می کردم. درست مثل هر روز نان ها به همان اندازه مناسب ریز ریز شده و آماده خوردن بود. قدری از دیوار فاصله می گرفتم و بعد روی لبه پنجره می نشستم. نگاهی به داخل می انداختم و جوانی سپید مو را که لباس سبز رنگی پوشیده بود برانداز می کردم. بی آزار به نظر می رسید و چشمانی تشنه داشت. نمی دانم چرا هیچوقت با من حرف نمی زد. مشغول خوردن خُرده نان ها می شدم. با دیگر نان هایی که گوشه و کنار ساختمان پیدا می کردم فرق داشت. بوی خاصی داشت و هیچوقت در سنگدانم سنگینی نمی کرد. احساس می کردم بعد از خوردن آن ها پروازم راحت تر است. گویی کسی با من پرواز می کرد.

هیچوقت از خودم نپرسیدم چرا آن جوان همیشه در اتاقک است! در مغازه های پرنده فروشی گاهی دوستانم را پشت میله هایی شبیه میله های این پنجره دیده بودم. بعد از خوردن نان ها با جوان سپید مو حرف می زدم و از او می پرسیدم که چرا هر روز برایم نان خُرد می کند؟ ولی او هاج و واج نگاهم می کرد و لبخند می زد. از شنیدن جواب که نا امید می شدم ، پرواز می کردم و می رفتم. در همین لحظه جوان می دوید و صورتش را به میله ها می چسباند تا اوج گرفتنم را ببیند.

یک روز که طبق معمول بالای ساختمان آجری کنار جاده دور می زدم ، هیچ خُرده نانی پشت پنجره نبود. می خواستم بروم اما دلم نیامد و کنار پنجره نشستم. سرم را داخل میله ها کردم و نگاهی به دور و بر اتاقک انداختم. هیچ چیزی در آن نبود. اتاقک قدری روشن تر شده بود. درِ کوچکی روبروی پنجره بود که بر خلاف همیشه کاملاً باز بود و نسیمی سبز در چهارچوب آن عبور می کرد.

                                                             ۱۳۷۵/۶/۱۸

خواب

 

 

تو دنیا خواب هایی هست که آدم هیچ وقت از آنها بیدار نمی شود. یکی از این خواب ها را می بینم. هر چه او را صدا می زنم تا از اتاق خواب بیرون بیاید و صبحانه بخورد ، گوش نمی دهد.

-       آدمیزاد توی خواب کَره ، کوره ، مغزش خاموشه.

می خندم:

-       یه باره بگو مرده دیگه!

وقتی در اتاق را باز می کنم ، روی تشک ابری اش دراز به دراز مُرده است. ولی خیال می کنم خواب است. مثل هر روز ، یک ساعت هم بیشتر طول می کشد تا بیدارش کنم. وقتی بیدار می شود ، فحش خواهر و مادر نصیبم می کند. می گویم:

-       این فحش ها به خودت هم بر می گرده ها !

گوشش بدهکار نیست. باز فحش می دهد.

امروز گوشش بیشتر از همیشه کر است. لابد وقتی بیدار شود فحش می دهد که چرا به موقع بیدارش نکرده ام.

-       فردا صبح زود ، قرار مهمی دارم. بالا غیرتاً این دفعه رو به موقع بیدارم کن.

آب مسواک زردم را با شست خشک می کنم. چشم غره می رود و می گوید:

-       سر ساعت شیش.

ساعت از هشت هم گذشته است. هر کاری می کنم بیدار نمی شود! می خواهم  به او دست بزنم ولی می ترسم.

-       وقتی خوابم ، بهم دست نزن ، می فهمی؟ . . . یه جوری می شم. مثل اینه که چاقو بزنی به روحم!

بیدار نمی شود. کم کم می فهمم ولی نمی خواهم باور کنم. رنگ رویش سفید شده است.

با ریش سفیدش بازی می کند و از آن بالا می گوید :

-       خواب برادر مرگ است!

می گویم :

-       پا شو خبر مرگت . . . به قرارت نمی رسی ها !

شاید مرگ را دوست دارد که اینقدر می خوابد. من که از شنیدن اسمش هم ، مو بر تنم سیخ می شود. از شب مرگش دیگر خواب به چشمم نمی آید. شمعی روشن می کنم و می گذارم روی میز وسط اتاق. دستم از هُرم شعله اش کبود می شود. خیالم راحت است که خواب به خواب نمی روم.

وقتی می گذارمش توی قبر ، پیرمرد می گوید :

-       به پهلو بخوابونش ، به پهلوی راست.

-       عادت داشت به پهلوی چپ بخوابه!

به کتاب کهنه اش نگاه می کنم و می گویم :

-       اگه به پهلوی چپ بخوابی ، فشار می آد به قلبت.

-       بذار بیاد!

شاید می داند که خواب برادر مرگ است. شاید از عمد به پهلوی چپ می خوابد.

-       مگه من با تو چی کار کردم؟

نگاهم می کند ولی راستش را نمی گوید :

-       هیچی . . . چاییت سرد نشه.

یک قوری بزرگ چای درست می کنم و می گذارم روی میز.

-       چند بار باید بگم؟! . . . یه چیزی بذار زیر قوری تا سفره نسوزه.

عمداً چیزی نمی گذارم. شاید فقط توی خواب از دستم راحت است ، که اینقدر زود می خوابد. اگر می دانستم با چه خیالی به رختخواب می رود ، نمی گذاشتم. کاشکی شب نمی شد که مجبور نباشیم همدیگر را ببینیم.

اولین شبی است که نمی بینمش. اگر بود حتماً خوابیده بود. ولی باز هم خوب بود. ساعت دوازده است ولی اصلاً خوابم نمی برد. تصمیم می گیرم نخوابم. هیچوقت.

-       در خواب روح از بدن مفارقت می کند . . .

پشتش را می خاراند و می گوید.

-       خدا رو شکر که توی خواب مُرد تا تو برای افاضاتت بهانه ای پیدا کنی.

توی دلم می گویم. ادامه می دهد :

-   . . . مثل زمان مرگ! فرق خواب و مرگ این است که در خواب ، روح به بدن مراجعت می کند اما در مرگ نه!

دیگر نمی خوابم. هیچوقت. معلوم نیست روحم با روح او دعوا مرافعه نکند. شاید دیگر نتواند برگردد.

-       وقتی مُردم از دستم راحت می شی ، می شی رییس خودت!

نمی شوم. رییسم می گوید :

-   کارهاتون مثل سابق مرتب نیست. مرگ عزیز سخته ، ولی کار هم ضوابط خاص خودش رو داره. خونه که هستین استراحت کنین. مگه می میرین اگه یه کم بخوابین؟!

اگر هم بخواهم ، دیگر خوابم نمی برد. روحم دست و پاگیرم شده. یک لحظه هم دست از تنم بر نمی دارد. از همه چیز با خبرم. حتی اگر نصف شب ، زن و مرد همسایه توی آپارتمان شان راه بروند ، می فهمم. یا اگر سوسکی ساعت دو و نیم صبح از سوراخ حمام خارج شود.

-       اینقدر سوسک ها رو با دمپایی نکش. لااقل براشون سم بریز.

-       نمی فهمم ، اصلاً خدا سوسک رو برا چی آفرید؟

-       به همون دلیل که من و تو رو آفرید.

می گوید و می رود بخوابد.

اگر بخوابم ، دیگر بیدار نمی شوم. پشت در آپارتمان این پا و آن پا می کند. کلید توی قفل می چرخد. نگاهی به من می کند ، مثل همیشه. کت و شلوارش را توی راه اتاق خواب در می آورد. صدای آب دادن گل ها از حیاط خانه همسایه      می آید. پیرزن خوابش نمی برد. شاید او هم از ترس بیدار نشدن ، نمی خوابد.

روی تشک ابری اش خوابیده است. شاید می خواهد از راه خواب ، دوباره به دنیا برگردد.  

-       از دستت راحت شدم. دیگه هیشکی لیف نزدنَ مو به رُخم نمی کشه!

آرام و بی صدا دستم را فرو می کنم توی موهایش. جوابم را نمی دهد. از این حرف ها گذشته است. کنارش می خزم. به پهلوی چپ ، روبرویش می خوابم و چشمهایم را می بندم. دیگر با او هیچ اختلافی ندارم.

                                                                مرداد 1386