ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

سفر

 

 

- بازم که داری گریه می کنی! 

- دلم می سوزه . . . چی کار کنم؟ 

- ای بابا . . . اون خدابیامرز حالا داره به ریش ما می خنده . . . به خدا راحت شد! خیال می کنی مرگ ناراحتش کرده؟ نه والله! 

- خیلی زندگی رو دوست داشت . . . دلش نمی خواست بمیره! 

زن میانسال با چادر سیاهش پهنه اشکی را که روی صورتش جاری بود ٬ پاک کرد. اینقدر گریه کرده بود که چشم چپش داشت از حدقه بیرون می زد. با تنها انگشتی که در دست راستش داشت ٬ آن را به جای خود برگرداند و جایش را درست کرد. 

- تا دم مرگ اخبار ۵/۷ تلویزیونو نگاه می کرد. به این امید که راه علاجی پیدا بشه! 

مرد جوان دگمه صندلی چرخ دارش را فشار داد و کنار طاقچه رفت. لیوان آب را پر کرد و خورد. 

- اشتباه می کنی . . . تصور کن یه روح سبک و بی وزن از اون بدن سنگین بلند بشه. دیگه نه در قید زمان باشه ٬ نه در قید مکان. بده؟ . . . این بهتر از اون زندگی نکبتی که . . .  

- خفه شو . . . پشت سر اون خدابیامرز اینجوری حرف نزن! 

- معذرت می خوام. منظورم . . .  

هر دو لحظه ای ساکت شدند. مرد کلاه گیسش را برداشت و با شانه کوچکی آن را مرتب کرد. 

- به خدا اون حالا راحت تر از ماست.آخه این زندگیه که ما داریم؟ . . . به خدا من حاضر بودم به جای اون بمیرم! 

- آره جون خودت! 

- باور کن . . . همش سختی ٬ همش نامرادی ٬ همش نکبت ٬ آخه این زندگی چیه که ما بهش چسبیدیم؟ . . . من که اگه همین الان عزراییل بخواد قبض روحم کنه ٬ حاضرم! 

زن عصای زیر بغلش را از کنار دیوار برداشت و به زحمت خود را از روی زمین بلند کرد. پاهایش مثل دو تکه گوشت از زانو آویزان بود. مرد با ترحم خاصی به او نگاه کرد. 

- صد بار گفتم بیا تهرون ٬ شاید راه علاجی باشه. 

- اگه راه علاجی بود ٬ یه فکری برا خودت می کردی. 

- پاهای من فرق می کنه. شنیدم تازگی ها فلج اطفالو با عمل خوب می کنن. 

- تو کی برمی گردی؟ 

- امشب. 

- یعنی تا شب هفت نمی مونی؟! 

- دوباره می آم. 

- با این وضعت؟! 

- اگه برنگردم ٬ کارهای شرکت می خوابه. 

- وای به حال اون شرکت . . . همین شرکت به کشتنش داد! 

- چی داری می گی؟! . . . چه ربطی داره به شرکت؟ 

- اون از دوری تو مریض شد . . . اگه نمی رفتی تهرون ٬ اگه همین جا پیش ما می موندی ٬ به این زودی نمی مُرد! 

مرد دست چپش را با دست راست بلند کرد و روی پاهایش گذاشت. دگمه صندلی اش را فشار داد و از اتاق بیرون رفت. 

- اون منو از همه تون بیشتر دوست داشت! . . . حالا هم دارم بهتون می گم ٬ راحت شد! کاش من به جای اون می مُردم! 

مرد اینقدر بلند گفت که همه اهل فامیل که توی آشپزخانه ناهار می خوردند ٬ سر برگرداندند و به او نگاه کردند. حتی یکی دو نفر که سالم تر بودند ٬ خودشان را به سختی به در آشپزخانه رساندند تا اگر با خواهرش دعوا می کند ٬ جدایشان کنند. 

 

                                       *       *      *  

 

اتوبوس با سرعت در جاده تهران حرکت می کرد. چراغهای سقف بجز یک چراغ قرمز خاموش بود. همه مسافران خوابیده بودند ٬ بجز مرد که با اندوه به کنار جاده نگاه می کرد و به ماه کم فروغی که توی آسمان بود. مرد سیاه پوشی از عقب اتوبوس آمد و کنار مرد نشست. مرد با تعجب به او نگاه کرد! 

- ببخشین ٬ من دو تا صندلی گرفتم که راحت باشم. 

- من اومدم جونِ تو بگیرم ٬ اونوقت تو جوش صندلی تو می زنی؟! 

- جونّ مو ؟! . . .

مرد با دقت به سیاه پوش نگاه کرد. صورتش مثل ماست سفید بود و لبخندی مثل یخ بر لب داشت. چشمانش نیمه باز بود و پلک هایش سنگین! 

- شوخی نکن آقا . . . راننده رو صدا می زنم ها. 

- مطمئن باش جز تو کسی منو نمی بینه.  

مرد به مسافران خواب رفته نگاه کرد و به راننده که انگار او هم خوابیده اتوبوس را می راند. 

- ولی چرا من؟! . . . من که سن و سالی ندارم! 

- مگه خودت نگفتی اگه عزراییل بخواد قبض روحم کنه ٬ حاضرم؟ 

- پس تو حرف منو جدی گرفتی. 

- من شوخی سرم نمی شه! 

- ولی من جوونم. آرزوها دارم . . . زندگی رو دوست دارم! 

- فکر نمی کنی بعد از مرگ زندگی راحت تری در انتظارت باشه؟ . . . با این سر طاس و دست و پای فلج؟! . . . با اون زخم معده و اثنی عشر؟! . . . و سرطان حنجره ای که هنوز ازش خبر نداری؟ 

- حنجره؟! . . . 

با دست سالمش گردنش را لمس کرد. عینک ذره بینی از چشمش افتاد. چشمانش خیس شده بود. معلوم بود که بدون عینک جایی را نمی بیند. بدنبال عینکش می گشت که روی پاهایش افتاده بود. 

- سرطان هم اگه به موقع مداوا کنی ٬ خوب می شه! 

- ممکنه سرطان درمان داشته باشه ولی مرگ نه! 

- من زندگی رو دوست دارم! 

- تو خیال می کنی داری زندگی می کنی؟! . . . اگه با من بیای ٬ می فهمی که چقدر در اشتباهی.  

- باور نمی کنم! 

- پس چرا اینقدر می گفتی مرگ اون خدابیامرز ٬ باعث راحتی و آسایشش شده؟! 

مرد جوابی نداد. عینکش را به چشم گذاشت و به صندلی کنارش نگاه کرد. خالی بود. انگار خوابی دیده باشد. به پاها و دستش خیره شد که چند سال پیش به خاطر تصادف در همین جاده ٬ مُرده بودند!

                                                          شهریور ۱۳۷۷  

نظرات 3 + ارسال نظر
حسین جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.akslar.com

عزیزم وبلاگ قشنگی داری.من هر روز به وبلاگهای زیادی سر میزنم ولی وبلاگ شما یه چیز دیگست

ممنونم
شما همیشه منو مفتخر می کنید.

غزل بانو جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 03:01 ب.ظ http://1ghazal.blogsky.com

سلام جناب آقای مثقالی .
حضور شما یه وبلاگ من افتخاری بود ... از این آشنایی خوشحالم ...
وبلاگتون رو خوندم ... جدا از متنهای زیبایی که گذاشتین چه اتخاب عکسهای زیبایی هم دارید. تبریک میگم .
خوشحال میشوم که لینکم را در وبلاگتون قرار بدین .
من با اجازه لینکتون میکنم .
به امید دیدارهای بدی .
موفق باشید .
غزل بانو

این افتخار متقابل است بانوی گرامی. من هم شما را لینک کردم.
به امید خواندن مطالب زیبای شما بیش از پیش.
موفق باشید

خسرو یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 09:57 ق.ظ

با آرزوی سلامتی
داستان سفر نگاهی صادقانه به مرگ بو د دست مریزاد،از اکثر غزل هایت خوشم آمد بعنوان یک خواننده نه کارشناس که نیستم ،از شعرهای ترکیبی ات یا محاورهای نه چندان، به نظر کمی زورکی می اید یا گاهی محتوا بر فرم غلبه کرده یا انگار نجوشیده تا عمل آید این حس من است شاید هم سلیقه من چون با قصه هایت راحت ارتباط می گیرم خسته نباشی،این نگاه من شاید خود خواهانه باشد مثل گذشته تو چون ،من هم حضور داشتم موثر تر ،صداقت تو در آثارت و رفتارت محکم ترین جاذبه ات، از دست نمی دهی می دانم.

سلام استاد
از اینکه داستانهایم و برخی از اشعارم نظرتان را جلب کرده خیلی خوشحالم.
امیدوارم با الطفات امثال شما روز به روز بر غنای آثارم افزوده شود و نظر بزرگوارانی چون شما را بیشتر برآورده سازد.
ارادتمند
حسین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد