ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

سه شب

 

شب اول : شب آرزوها

امشب لیلة الرغائب است! یعنی شب آرزوها . . . می گویند فرشته ها امشب به زمین می آیند تا آرزوهای ما را به آسمان ببرند و از خدا بخواهند که برآورده سازد! اگر امشب فرشته ای را دیدی آرزویت را به او بگو . . .

این متن پیامکی بود که در اولین شب جمعه ماه رجب از مشهد برای دوستانم فرستادم. اکثرشان برایم جوابی فرستادند پر از مهر و اشتیاق و دعا.

-         التماس دعا داریم مهندس. انشاالله خداوند برای دختر گلت ، همسر محترمت و خودت بهترین ها را قرار دهد و حاجتتان را به بهترین وجه برآورده سازد.

-         در سرزمین مقدسی که شما هستید ، نزدیک گلدسته های حرم ، تعداد فرشته ها خیلی زیاد است. خوش به حالتان که روی بال فرشته ها قدم می گذارید. آرام قدم بردارید و سلام و دعای ما را به فرشته ها در این شب عزیز برسانید.

     به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن        که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

     یا امام رضا . . .  

-         مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال . . . موفق و سالم . . .

دعای کمیل می خواندند که از ایوان طلا وارد حرم شدم. از چند رواق گذشتم. همه نگاهها متوجه جایی بود که من هم به دنبالش می گشتم و به دنبال کسی شاید. از هر دری که می گذشتم ، مشتاقانی دست بر آن می کشیدند. می ایستادند و آن را می بوسیدند اما من آرام و متفکر به سوی خودش رهسپار بودم. هر چه جلوتر می رفتم ، همهمه بیشتر می شد. صدای گریه ، طنین صلوات. به در بارگاه رسیدم و نگاهم به ضریحش افتاد. پاهایم سست شد. بغضم ترکید و های های گریه کردم. ضجه زدم. قلبم داشت از سینه بیرون می آمد. از ته دل دعا کردم. در دلم دعا کردم. لبهایم نمی جنبید. قلبم حرف می زد. هیچکس نشنید. نمی دانم. شاید تنها یک نفر. هیچکس نشنید که دلم به او چه گفت و چه خواست.

دلم قدری آرام گرفته بود که سیل جمعیت مرا با خود برد و نیمه مردانه ضریح را طی کردم. دستم کوتاه شد از لذتی که در انتظارش بودم. چیزی نفهمیدم. برای چه آنجا بودم؟ برای که به آنجا آمده بودم؟ آرزویم در میان سیل زائران گم شد! فرشته ها ، پس کجایید شما؟ گوشه ای ایستادم و به پنجره های ضریح نگریستم. دست های بیشمار. دست های نیازمند. به آینه های سقف نگاه کردم. شاید حرکت بال فرشته ای را در آنها ببینم. اما نبود یا ندیدم. آنچه به نظر می آمد ، انعکاس حرکت انسانها بود و تلاش وصف نشدنی شان تا خود را به ضریح بچسبانند یا دستی به آن برسانند. دلم شکست!

دلم را شکستی شب آرزوها            به من دل نبستی شب آرزوها

فقط آرزوی تو دارم تو جانا         هرآنکس که هستی، شب آرزوها

از حرم بیرون آمدم. پای برهنه از این صحن به آن صحن به دنبال فرشته ای گشتم که آرزویم را به او بگویم. مگر نه اینکه امشب شب آرزوهاست؟ مگر نه اینکه فرشته ها به زمین آمده اند تا آرزوهای ما را با خود به آسمان ببرند؟ نکند شب بگذرد و من آرزویم را به فرشته ای نگفته باشم؟ نزدیک گلدسته ها ، روی گنبد طلا ، بر سنگفرش های سبز و سفید و سیاه اما فرشته ای نبود یا ندیدم.

امشب شب آرزوها بود و من تنها فرشته ای را که برای گفتن آرزویم دیدم ، تو بودی!   

شب دوم : شب واقعه

روز پنجم ماه رجب بود. روز زیارت مخصوص. شاید هم روز مخصوص زیارت! آیا امشب کسی را زیارت می کنم؟ یا چیزی را ؟

نماز مغرب و عشا را در ایوان مسجد گوهرشاد خواندم. کنار دیوار سمت راست. آرزویی داشتم و با خود عهد کرده بودم تا امشب به آن نرسم ، دست از دامنش برندارم. چقدر به خدا احساس نزدیکی می کردم. عشق وجودم را پر کرده بود. دنیا برایم بینهایت شده بود. در تمام طول نماز اشک از چشمانم جاری بود. نماز که تمام شد سبک شده بودم. خالی خالی.

امشب خود را به سیل جمعیت نسپردم. گوشه ای از حرم ، محل نسبتاً خلوتی بود که زائرانی که حرصی برای گرفتن ضریح نداشتند ، آنجا می نشستند یا می ایستادند و زیارتنامه می خواندند یا قرآن ، یا با خدای خود راز و نیاز می کردند. غنیمتی بود این خلوتگاه! سر پا ایستادم. قرآنی را که در دست داشتم به سینه فشردم و آرزویم را در دل جاری کردم. آرام آرام به زبان آوردم. کلمات در لابلای صدای گریه ای که امانم را بریده بود گم می شد. یک بار ، دو بار ، سه بار . . . صد بار از خدا خواستم. از ته دل خواستم. نفسم بند آمده بود. پاهایم سست شده بود. نشستم.

یادم آمد امشب زیارت مخصوص امام را باید خواند. زیارتنامه ای را از کنار دیوار برداشتم و خواندم. پس از هر فراز نوشته بود حاجت خود را از خدا بخواه. اما من چیزی برای خود نمی خواستم. هر چه بود برای او بود. او که می داند چه می خواهد اما من درست نمی دانستم. فقط این را می دانستم که او را خوشبخت می خواهم! شاد و خوشحال! موفق و سالم! به خدا گفتم. بارها گفتم. پس از هر فراز از دعای مخصوص. دعا به پایان رسید اما من پای رفتن نداشتم. با خود عهد کرده بودم تا حاجتم را نگیرم و به آرزویم نرسم بیرون نروم.

به چلچراغهای سبزی که از سقف آویزان بود ، نگاه کردم. به خدا گفتم خدایا علامتی به من نشان بده تا مطمئن شوم صدای مرا شنیده ای و دعایم را مستجاب کرده ای. به آینه های سقف نگاه کردم. اما خبری نبود. یا رب من از حریم عشق تو بیرون نمی روم. به من چیزی نشان بده. به من چیزی بگو . . . نگاهم به قرآنی که در دستم بود افتاد. ناخودآگاه آن را گشودم. عجبا! عجبا! . . . سوره واقعه بود! یادم آمد یکی از دوستانم در پیامکش گفته بود : مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال. موفق و سالم . . .

خدا را شکر کردم. نشانه ای را که منتظرش بودم ، دیدم. نمی دانم خواندن این سوره نتیجه ای را که می گویند دارد یا نه اما حسی به من می گفت همین که با باز کردن قرآن این سوره آمد ، نشان از قبولی دعایت دارد. سوره را خواندم. معنی اش را هم خواندم. در این سوره آدمها به سه دسته تقسیم شده اند. دسته اول مقربین هستند که بهشتی که می گویند و می دانید ، با آن همه نعمتهای بی کران ، حوریان زیبارو و شراباً طهوراً مخصوص آنهاست. دسته دوم نیکوکارانند که در بهشت با همسران و دوستانشان به سر می برند ، درحالی که همه جوانند و سخن لغوی بین شان رد و بدل نمی شوند. بجز سلام و سلام و سلام. و دسته سوم گناهکارانند که جهنمی که می گویند و می دانید در انتظارشان است و عذاب الیم!

واقعه رخ داد و من به آرزویم رسیدم اما نه در شبی که می گویند شب آرزوهاست. پس شاید . . . هر شب ، شب آرزوهاست.

اگر چیزی را با تمام وجود بخواهی حتماً به آن می رسی!  

شب سوم : شب کهف

شب آخری بود که در مشهد بودیم. دخترم ماهور که دو شب گذشته با مادرش به حرم رفته بود ، امشب با من بود. می خواست به ضریح دست بزند. آرزوی کوچک او این بود و آرزوی بزرگ من با او بودن بود. آرزو داشتم دخترم را با خود به حرم ببرم. بدون چادر و با مقنعه صورتی خوشرنگی که با لباس صورتی اش که همان روز برایش خریده بودیم هماهنگی داشت. آن شب از صحن دیگری وارد حرم شدیم. مثل همیشه شلوغ بود. از ماهور پرسیدم می خواهد بغلش کنم؟ جوابش مثبت بود. همین کار را کردم. رفتیم کنار ضریح ، دور از ازدحام نشستیم.

از پشت سرمان و از پای دیوار ، نزدیک زمین ، باد سردی می آمد تا هوا را خنک کند. ماهور مشغول بازی شد و من در خلسه ای غریب فرو رفتم. به پدرها فکر کردم. به مادرها فکر کردم. به فرزندانشان فکر کردم که به زودی مردها و زنهایی خواهند شد و سپس پدرها و مادرهایی. به این دور بینهایت فکر کردم. به فاصله ای که هر پدر و مادری با فرزندش دارد و آرزوهایی که نمی تواند برای نور چشمش برآورده سازد. آرزوهای مادی و معنوی! آرزوهایی که شاید امروز نتواند اما فردا بشود. یک سال دیگر. دو سال دیگر. ده سال دیگر. بیست سال دیگر. شاید هم هرگز نتواند. و به انسانها فکر کردم و به آرزوهایی که دارند و به این موضوع که آرزوها فرزندان ما هستند. فرزندانی که معلوم نیست ما به آنها برسیم! فرزندانی که هر چه بزرگتر می شوند از ما فاصله می گیرند و آرزوهایی که روز به روز دست نیافتی تر می شوند.

از خدا با تمام وجود خواستم که مرا به آرزویم برساند. با تمام وجود از خدا خواستم راهی جلوی پایم بگذارد تا به کسی که دوستش دارم برسم! به او گفتم خدایا خودت می دانی در دلم چه می گذرد ، پس راهی جلوی پایم بگذار . . . گریه کردم. سنگین و آرام. با درد. با تمنای تمام. ماهور دست از بازی کشیده بود و با بغض کودکانه ای زیر چشمی نگاهم می کرد. بر خودم مسلط شدم ، لبخند زدم و او را بوسیدم. دیدم در دستم قرآن است.

گفتم خدایا همان طور که دیشب با قرآن حجتت را نشانم دادی ، امشب هم با همین کتاب هدایتم کن! قرآن را باز کردم. وای خدای من . . . سوره کهف بود! خدایا این همه نشانه برای چیست؟ نکند برای این باشد که عاشقم؟! خیالات عجیبی به سرم زد. حالا که فکرش را می کنم ، باورم نمی شود که با خود می گفتم : خدایا می شود من در یک تصادف ضربه مغزی شوم و بروم به کما؟ سالها در کما باشم و وقتی به هوش بیایم که به آرزویم برسم؟ مث اصحاب کهف که سالها در آن غار خوابشان برد و وقتی به دنیا برگشتند که همه چیز عوض شده بود؟ همه چیز بهتر شده بود! یعنی ممکن است؟ آنگاه با تمام وجود از خدا خواستم که به کما بروم!

برخاستم و ماهور را بغل کردم و رفتم در ازدحام که از شبهای قبل کمتر بود. گوشه ضریح ، آنجا که سیل جمعیت فروکش می کرد ، قدری جلو رفتم و ماهور برای یک لحظه دست ناز و کوچکش را به ضریح زد. گفتم می خواهی یک بار دیگر بزنی؟ گفت نه! نمی دانم از انبوه جمعیت ترسیده بود یا از اینکه چیزی از این دست زدن احساس نکرده بود!

از حرم بیرون آمدیم و در رواقهای مختلف ، روی فرشهای الوان ، زیر چلچراغهای درخشان و لابلای باغهای کاشی قدم زدیم. ماهور به شوق آمده بود. بخصوص وقتی مادرش را دید که در قسمت زنانه و در لابلای جمعیت سرگردان نماز می خواند. نماز زیارت برای تک تک بستگان و دوستان. کمی بعد به هم ملحق شدیم و بوسه های مادر و دختر بر مرمرهای سبز منعکس شد. دخترم بال درآورده بود و ما را هم با خود به آسمان می برد.

ایمان من به خدا ، به عشق و به او دو چندان شده بود!   

  

نظرات 1 + ارسال نظر
غزل بانو پنج‌شنبه 3 تیر 1389 ساعت 11:51 ب.ظ http://1ghazal.blogsky.com

سلام .
به مناسبت تولدم بروزم
خوشحال میشوم به مهمانی من تشریف بیارین .
غزل بانو
[گل][گل][گل]
[گل][گل][گل]
متاسفانه فرصت نداشتم پستتون و کامل بخونم ... می آم میخونم ... فقط خواستم دعوتتون کنم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد