ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

ازدواج های آقای عنبری

 

 

از زیرزمین اداره بیرون آمد تا به طبقه چهارم برود. نگهبان صدایش زد. 

- نمی دونین آقای عنبری کجاست؟ 

زنی جوان و زیبا در یک کاپشن چرم مشکی نگاهش می کرد. یک سرباز نیروی انتظامی کنار زن ایستاده بود. 

- من خانمش هستم. یه شکواییه هست ٬ ایشون باید بیان کلانتری!  

چشمان وحشتزده ای داشت. به زیرزمین برگشت. سمینار هنوز ادامه داشت. به ناصری که گفت ٬ ‌تعجب نکرد. 

- من هم دیدمش. ولی زنش که این نیست. من دیدمش. لاغر و چادریه. سی چهل سانت هم از عنبری کوتاهتره. بر و رویی هم نداره! 

نه می توانست برود بالا به کارهایش برسد ٬ نه در زیرزمین از فکر آقای عنبری و خانمی که دیده بود بیرون می آمد. 

ناهار را که خورد ٬ آقای عنبری برگشت. رفته بود کلانتری و دادسرا. برایشان وقت دادگاه تعیین کرده بودند. اینها را بعداْ از رفقای نزدیکتر آقای عنبری شنید. به او هیچ نمی گفت. ناهارش را مثل هر روز با میل و وسواس خورد و به او لبخند زد. ولی هیچ نگفت. نتوانست طاقت بیاورد. ناصری را گوشه ای گیر آورد و همه چیز را از او پرسید. 

- دخترعمه شه. از امریکا که بر می گرده ٬ باهاش ازدواج می کنه و می بردش اهواز. اول ها استخدام شرکت نفت بوده. دخترعمه هه نمی دونم عصبی بوده یا خودش ٬ خلاصه نمی تونن تو بمبارون و سر و صدا دووم بیارن. بر می گردن تهرون و عنبری هم شرکت نفت رو از دست می ده! 

دست و صورتش را طبق معمول شست و از دستشویی بیرون آمد. شلوار و پیراهنش را هم خیس کرده بود. به مادرش تلفن زد و نیم ساعتی صحبت کرد. بدون اینکه حتی یک کلمه از حرفهایش شنیده شود. هر روز سر ساعت هشت به مادرش تلفن می زد و او به این کار آقای عنبری غبطه می خورد. خیلی سر به زیر و آرام بود. یعنی او اینطور خیال می کرد.    

- می گن دخترعمه هه هنوزم دختره. هوم . . . گردن اونایی که می گن . . . می گن زن فعلیش هم خبر نداره که قبلاْ با اون ازدواج کرده بوده! 

این را ناصری گفت. باورکردنی نبود. گفت : 

- مگه موقع ازدواج شناسنامه شو ندیده؟ یا بعدش؟ 

- می گن موقع عوض کردن شناسنامه ها بود . . . اسم دخترعمه هه از قلم می افته. اکه هی! . . . می بینی چقدر خرشانسه؟ 

- شایدم عقدشون محضری بوده . . . تو که می گی هنوز دختره! 

- می گن . . . من نمی گم! 

- دخترعمه تقاضای تعیین تکلیف ٬ نفقه یا طلاق کرده بود. هیچکس نمی دانست. او اینطور خیال می کرد.  

از صبح فردا کار همه شده بود پچ پچ کردن در باره ازدواج های آقای عنبری! اول همه دلسوزی می کردند ولی چیزی نگذشت که جدی و شوخی قاطی شد و اسرار نهفته بر ملا ! ناهارش را که خورد ٬ رفت قاشق چنگالش را بشوید. وقتی برگشت دید ناصری در اتاقش معرکه گرفته است : 

- یه روز عصر که از میدون ونک می اومدم پایین ٬ زیر پلی هست که آب نما داره کنارش ٬ دیدم تو رنوش نیشسته و هی می خنده و می ره تو دل یکی. باورم نمی شد. دور زدم و روبروش نگه داشتم و هی چراغ زدم ولی سرش حسابی گرم بود. یه زن تپل مپل کنارش نشسته بود و دوتایی هی می خندیدن و هی می رفتن تو بغل هم. خودش بود . . . فردا پس فرداش بهش گفتم. گفت : مادرمو که برده بودم تهران کلینیک ٬ یه شب پیشش موندم. طرف یادگار همون شبه. حالا هراز گاهی با هم می ریم بیرون بستنی می خوریم . . . بستنی توت فرنگی خیلی دوست داره بدمسب! 

کم کم نگاه های آقای عنبریِ آرام و ساده برایش رنگ دیگری به خود گرفت. احساس می کرد به هر کس که نگاه می کند ٬ آبی بر آتش شهوت سیرنشدنی اش می ریزد. 

کار دخترعمه کم کم داشت درست می شد. اول دادگاه ماهی پنجاه هزار تومان نفقه برایش تعیین کرد و پس از مدتی او را طلاق داد. یک میلیون مهریه ٬ که البته مادرش پرداخته بود. حالا می فهمید که دلیل تلفن زدن های هر روزش ٬ سر ساعت هشت چه بود! 

وضع اداره دیگر قابل تحمل نبود. همه پشت سر آقای عنبری حرف می زندند و او به جایش حرص می خورد. دسته گل هایش یکی یکی رو می شد ولی  آقای عنبری فارغ از این حرفها ٬ روزی چندین بار به دستشویی می رفت و صورتش را آب می کشید. لباسش را خیس می کرد و به او که هم اتاقی اش بود و میزشان به هم چسبیده بود ٬ بعد از خوردن با میل و وسواس ناهار لبخند می زد. 

                                                       تیرماه ۱۳۷۶

نظرات 2 + ارسال نظر
غزل بانو پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 01:01 ق.ظ http://1ghazal.blogsky.com

هنوز دستم زیر چونه ام خشک شده
و در افکار غرق شدم
و به الوهیت خداوند در خلقتش می اندیشم .
عجب چیزی آفرید این پروردگار منان .
چیزی به نام آقای عنبری

این که چیزی نیست!!!!!!!!!

عنبری شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 12:18 ب.ظ http://hallo.persianblog.ir

درود بر مثقالی

داشتم اسمم و تو اینترنت سرچ میکردم دیدم نوشته ازدواج های آقای عنبری !
تعجب کردم .آخه این فامیا ما رو خیلی خیلی خیلی کم شنیدن
دست شما درد نکنه با این دسته گل آقای عنبری

احتمالاْ پسر عموم بوده باشه. بهشم میاد
ممنون
بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد