دیشب با دخترم ماهور رفتیم سوپر محل خرید. دست همدیگه رو گرفته بودیم و خرامان خرامان در تاریک روشن سروستان مان می رفتیم. ماهور گفت :
- بابا جون ٬ یه چیزی بگم؟
- بگو عزیزم.
- من می خوام شاهزاده رو از دست رُشا درآرم و باهاش ازدواج کنم!
خندیدم. اینقدر بلند که ماهورم به خنده افتاد و هر دو خندیدیم.
وقتی برگشتیم خونه ٬ قضیه رو به خانمم گفتم. به ماهور گفت :
- حالا نمی شه با یه شاهزاده دیگه ازدواج کنی؟
- نه مامان جون. من شاهزاده رُشا رو می خوام!
رُشا رفیق شیش دونگ ماهور تو مهد کودکه!!!
سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود. اروزی موفقیت دارم برای شما
سلام
ممنونم.
شما همیشه به من لطف دارین.
به امید دیدار
سلام.
میشه وقتی دخملتون با شاهزاده ازدواج کرد منو به فرزندی قبول کنه ؟؟؟؟؟؟؟
من بروزم
و منتظرتون.
غرل بانو
سلام
نظرتون فوق العاده بود بامزه بود!
حتم دارم خودتونم همین جورین!
موفق باشین
سلام مهندس منم یه شاهزاده مازیار دارم و در خدمتم.خدا به ماهور و پدر و مادرش سلامتی و عمر با عزت بده.
ممنون ازت مسعود جان.
امیدوارم خدا مازیارتو برای تو و خانمت و ما حفظ کنه!