ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

نسیم سبز

 

 

مدتها بود در اتاقی دو متر در دو متر که دستم به راحتی به سقفش می رسید به سر می بردم. این اتاقک بجز یک پنجره کوچک منبع نور دیگری نداشت. پنجره به زحمت از گردی یک بشقاب بزرگتر بود و میله هایی سیاه رنگ ، داخل و خارج را از هم جدا نگه می داشت. آنچه از پشت میله ها دیده می شد ، روزها یک برهوت خشک و بی نهایت بود و شبها یک آسمان پر ستاره! چند سال بود که هیچ آدمی را ندیده بودم. هیچ موجودی را ! حتی غذای روزانه ام را از دریچه ای برایم می انداختند. خودم بودم و خودِ خودم و یک کبوتر خاکی رنگ که نمی دانم خیال بود یا رویا ! 

با اینکه از خوردن مقدار غذایی که به من می دادند هیچوقت سیر نمی شدم ، همیشه بخشی از نانم را ریز ریز می کردم و پشت پنجره می ریختم. بعد کمی عقب می ایستادم. آنگاه کبوتر پرواز کنان می آمد و پشت پنجره می نشست. اول کمی به من و دور و برش نگاه می کرد و چون یادش می آمد که من قدرت اذیت و آزار او را ندارم ، شروع می کرد به خوردن نان ها. وقتی نان ها تمام می شد ، بق بقویی می کرد و من لبخند می زدم.

خوشبختانه غذای هر روزم نان داشت وگرنه از دیدن کبوتر محروم می شدم. کم کم تصوری که از قسمت های مختلف ساختمان داشتم ، به کلی از ذهنم محو شد و بجز آنچه می دیدم ، چیز دیگری نمی توانستم به یاد بیاورم. دنیایم شده بود یک اتاق دو متر در دو متر و یک پنجره رو به کویر که شب ها ستاره باران بود و بعد از هر وعده غذا ، دیدن کبوتر خاکی رنگی که پرواز را در خاطرم زنده نگه می داشت.

     *  *  *

مثل هر روز بالای ساختمان آجری کنار جاده دور می زدم. نگاهم به خُرده نان های پشت پنجره می افتاد و ارتفاعم را کم می کردم. درست مثل هر روز نان ها به همان اندازه مناسب ریز ریز شده و آماده خوردن بود. قدری از دیوار فاصله می گرفتم و بعد روی لبه پنجره می نشستم. نگاهی به داخل می انداختم و جوانی سپید مو را که لباس سبز رنگی پوشیده بود برانداز می کردم. بی آزار به نظر می رسید و چشمانی تشنه داشت. نمی دانم چرا هیچوقت با من حرف نمی زد. مشغول خوردن خُرده نان ها می شدم. با دیگر نان هایی که گوشه و کنار ساختمان پیدا می کردم فرق داشت. بوی خاصی داشت و هیچوقت در سنگدانم سنگینی نمی کرد. احساس می کردم بعد از خوردن آن ها پروازم راحت تر است. گویی کسی با من پرواز می کرد.

هیچوقت از خودم نپرسیدم چرا آن جوان همیشه در اتاقک است! در مغازه های پرنده فروشی گاهی دوستانم را پشت میله هایی شبیه میله های این پنجره دیده بودم. بعد از خوردن نان ها با جوان سپید مو حرف می زدم و از او می پرسیدم که چرا هر روز برایم نان خُرد می کند؟ ولی او هاج و واج نگاهم می کرد و لبخند می زد. از شنیدن جواب که نا امید می شدم ، پرواز می کردم و می رفتم. در همین لحظه جوان می دوید و صورتش را به میله ها می چسباند تا اوج گرفتنم را ببیند.

یک روز که طبق معمول بالای ساختمان آجری کنار جاده دور می زدم ، هیچ خُرده نانی پشت پنجره نبود. می خواستم بروم اما دلم نیامد و کنار پنجره نشستم. سرم را داخل میله ها کردم و نگاهی به دور و بر اتاقک انداختم. هیچ چیزی در آن نبود. اتاقک قدری روشن تر شده بود. درِ کوچکی روبروی پنجره بود که بر خلاف همیشه کاملاً باز بود و نسیمی سبز در چهارچوب آن عبور می کرد.

                                                             ۱۳۷۵/۶/۱۸

خواب

 

 

تو دنیا خواب هایی هست که آدم هیچ وقت از آنها بیدار نمی شود. یکی از این خواب ها را می بینم. هر چه او را صدا می زنم تا از اتاق خواب بیرون بیاید و صبحانه بخورد ، گوش نمی دهد.

-       آدمیزاد توی خواب کَره ، کوره ، مغزش خاموشه.

می خندم:

-       یه باره بگو مرده دیگه!

وقتی در اتاق را باز می کنم ، روی تشک ابری اش دراز به دراز مُرده است. ولی خیال می کنم خواب است. مثل هر روز ، یک ساعت هم بیشتر طول می کشد تا بیدارش کنم. وقتی بیدار می شود ، فحش خواهر و مادر نصیبم می کند. می گویم:

-       این فحش ها به خودت هم بر می گرده ها !

گوشش بدهکار نیست. باز فحش می دهد.

امروز گوشش بیشتر از همیشه کر است. لابد وقتی بیدار شود فحش می دهد که چرا به موقع بیدارش نکرده ام.

-       فردا صبح زود ، قرار مهمی دارم. بالا غیرتاً این دفعه رو به موقع بیدارم کن.

آب مسواک زردم را با شست خشک می کنم. چشم غره می رود و می گوید:

-       سر ساعت شیش.

ساعت از هشت هم گذشته است. هر کاری می کنم بیدار نمی شود! می خواهم  به او دست بزنم ولی می ترسم.

-       وقتی خوابم ، بهم دست نزن ، می فهمی؟ . . . یه جوری می شم. مثل اینه که چاقو بزنی به روحم!

بیدار نمی شود. کم کم می فهمم ولی نمی خواهم باور کنم. رنگ رویش سفید شده است.

با ریش سفیدش بازی می کند و از آن بالا می گوید :

-       خواب برادر مرگ است!

می گویم :

-       پا شو خبر مرگت . . . به قرارت نمی رسی ها !

شاید مرگ را دوست دارد که اینقدر می خوابد. من که از شنیدن اسمش هم ، مو بر تنم سیخ می شود. از شب مرگش دیگر خواب به چشمم نمی آید. شمعی روشن می کنم و می گذارم روی میز وسط اتاق. دستم از هُرم شعله اش کبود می شود. خیالم راحت است که خواب به خواب نمی روم.

وقتی می گذارمش توی قبر ، پیرمرد می گوید :

-       به پهلو بخوابونش ، به پهلوی راست.

-       عادت داشت به پهلوی چپ بخوابه!

به کتاب کهنه اش نگاه می کنم و می گویم :

-       اگه به پهلوی چپ بخوابی ، فشار می آد به قلبت.

-       بذار بیاد!

شاید می داند که خواب برادر مرگ است. شاید از عمد به پهلوی چپ می خوابد.

-       مگه من با تو چی کار کردم؟

نگاهم می کند ولی راستش را نمی گوید :

-       هیچی . . . چاییت سرد نشه.

یک قوری بزرگ چای درست می کنم و می گذارم روی میز.

-       چند بار باید بگم؟! . . . یه چیزی بذار زیر قوری تا سفره نسوزه.

عمداً چیزی نمی گذارم. شاید فقط توی خواب از دستم راحت است ، که اینقدر زود می خوابد. اگر می دانستم با چه خیالی به رختخواب می رود ، نمی گذاشتم. کاشکی شب نمی شد که مجبور نباشیم همدیگر را ببینیم.

اولین شبی است که نمی بینمش. اگر بود حتماً خوابیده بود. ولی باز هم خوب بود. ساعت دوازده است ولی اصلاً خوابم نمی برد. تصمیم می گیرم نخوابم. هیچوقت.

-       در خواب روح از بدن مفارقت می کند . . .

پشتش را می خاراند و می گوید.

-       خدا رو شکر که توی خواب مُرد تا تو برای افاضاتت بهانه ای پیدا کنی.

توی دلم می گویم. ادامه می دهد :

-   . . . مثل زمان مرگ! فرق خواب و مرگ این است که در خواب ، روح به بدن مراجعت می کند اما در مرگ نه!

دیگر نمی خوابم. هیچوقت. معلوم نیست روحم با روح او دعوا مرافعه نکند. شاید دیگر نتواند برگردد.

-       وقتی مُردم از دستم راحت می شی ، می شی رییس خودت!

نمی شوم. رییسم می گوید :

-   کارهاتون مثل سابق مرتب نیست. مرگ عزیز سخته ، ولی کار هم ضوابط خاص خودش رو داره. خونه که هستین استراحت کنین. مگه می میرین اگه یه کم بخوابین؟!

اگر هم بخواهم ، دیگر خوابم نمی برد. روحم دست و پاگیرم شده. یک لحظه هم دست از تنم بر نمی دارد. از همه چیز با خبرم. حتی اگر نصف شب ، زن و مرد همسایه توی آپارتمان شان راه بروند ، می فهمم. یا اگر سوسکی ساعت دو و نیم صبح از سوراخ حمام خارج شود.

-       اینقدر سوسک ها رو با دمپایی نکش. لااقل براشون سم بریز.

-       نمی فهمم ، اصلاً خدا سوسک رو برا چی آفرید؟

-       به همون دلیل که من و تو رو آفرید.

می گوید و می رود بخوابد.

اگر بخوابم ، دیگر بیدار نمی شوم. پشت در آپارتمان این پا و آن پا می کند. کلید توی قفل می چرخد. نگاهی به من می کند ، مثل همیشه. کت و شلوارش را توی راه اتاق خواب در می آورد. صدای آب دادن گل ها از حیاط خانه همسایه      می آید. پیرزن خوابش نمی برد. شاید او هم از ترس بیدار نشدن ، نمی خوابد.

روی تشک ابری اش خوابیده است. شاید می خواهد از راه خواب ، دوباره به دنیا برگردد.  

-       از دستت راحت شدم. دیگه هیشکی لیف نزدنَ مو به رُخم نمی کشه!

آرام و بی صدا دستم را فرو می کنم توی موهایش. جوابم را نمی دهد. از این حرف ها گذشته است. کنارش می خزم. به پهلوی چپ ، روبرویش می خوابم و چشمهایم را می بندم. دیگر با او هیچ اختلافی ندارم.

                                                                مرداد 1386  

دست

 

 

با دستهای گوشتی و سیاه ، دشداشه سفید را بالا می گیرد. می نشیند.

-       یا الله ، یا الله.

-       تفضل.

با همه تعارف می کند. پدرم و عموها ، برادرم و پسرعموها می نشینند. قلیان برایش می آورند و یک فنجان قهوه که نمی خورد. می گوید:

-   جن رفته تو تنش. باید از یه جایی بیارمش بیرون. اگه از چشمش بیارم بیرون ، کور می شه. اگه از گوشش بیارم بیرون ، کر می شه. اگه از حلق ، لال . . . ولی اگه از  . . .

از سوراخ کلید همه چیز را می بینم. پدرم لا اله الا اللهی می گوید و رو به او می کند:

-       صلاح دون خودتونین ، . . . ولی به گوش پسرعاموش برسه که بعداً خون به پا نکنه ها !

قاسم به پدرم نگاه می کند. چفیه سیاه و سفید را روی سرش بالا می برد. همه با غیظ و خجالت به هم نگاه می کنند و به راه خارج کردن جن رضایت می دهند.

-       اگه خودت با رضایت ندی ، به زور می گیرم ازت.

ستوان با آن موهای فرفری مشکی می گوید ولی باز از دستش فرار می کنم. صدای گلوله و خمپاره می آید. خانه مان را از پشت درختها نمی بینم. بوی رودخانه با همیشه فرق دارد. از لابلای نخل ها می دوم تا خودم را بیندازم توی آب. ولی ستوان دستم را سفت می گیرد. عجب دستی دارد! مچم نشکند خوب است.

پدرم دستم را می گیرد و جلوی عمو و زن عمو و قاسم می نشاند. سینی توی دستم می لرزد. دختری که مادر ندارد ، خواستگاری اش همین طوری است. وقتی به قاسم شربت تعارف می کنم ، می خندد. با آن فاصله میان دندانهایش. پدرم می گوید:

-       این هم عیال تو قاسم. دستش رو بگیر و برو . . . خلاص!

-       ولی همین طوری هم که نمی شه عامو!

پدرم منظورش را می فهمد:

-       حالا من تو این اوضاع از کجا جهیزیه بیارم؟

وقتی می روند می گوید. به من نه ، به خودش. صدای تویوتای دو کابین را از کوچه می شنوم. رنگش سفید است. می گویم:

-       حالا کی خواست شوهر کنه؟ 

بُراق می شود و از عصبانیت دست سنگینش را بالا می برد.

-   الا و بلا باید شوهر کنی. به قاسم هم باید شوهر کنی! . . . بالاخره از خودمونه. یه طوری کنار می آم با عاموت.

من چطور با قاسم کنار بیایم؟ وقتی بفهمد دیوانه می شود. سرم را می بُرد. همان شب. همان موقع. گوش تا گوش!

دیوانه می شوم. قبل از اینکه قاسم و عمو و زن عمو دوباره بیایند خانه مان ، خودم را می زنم به دیوانگی! توی ده راه می افتم به خُل بازی. این طوری دیگر مجبور نیستم شوهر کنم. آبرویم هم نمی رود.

-       دردِ تو ، درد آبروست. می دانم. نبضت را که می گیرم می فهمم.

چقدر دستش نرم است!

-       اگه حقیقت رو بگی ، کمکت می کنم. وگرنه باز هم برو توی ده به خُل بازی.

اتاق خالی است. پدرم پشت در است لابد. نیشم را می بندم. به زیلوی رنگ و رو رفته نگاه می کنم و با ترس و لرز می گویم:

-       نتونستم از دست ستوان موفرفری جون سالم به در ببرم . . . هشت سال پیش.

سری تکان می دهد و طور دیگری نگاهم می کند. با نگاه پدرم خیلی فرق دارد. حتی با نگاه اول خودش.

به در اتاق نگاه می کند. به سوراخ کلید. شاید می داند که آنها را می بینم. به پدرم و بقیه می گوید:

-       دو سه روزی باید اینجا بمونه. شاید هم یه هفته . . . جن که به این راحتی از تن آدم بیرون نمی آد!

همه می روند. پدرم و عموها. برادرم و پسرعموها. قاسم آخر از همه می رود. با او تنها می شوم. صدای تویوتای دو کابین از صدای بقیه ماشین ها بلندتر است.می روم گوشه اتاق. می خواهم فریاد بکشم. دستم را سفت می گیرد. دستش از دست ستوان موفرفری هم بزرگتر است!

                                                       

                                                                                         شهریور 1376