ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

ناز کمتر کن گلم

رویت از من برمگردان ناز کمتر کن گلم 

چشمهایم را مگریان ناز کمتر کن گلم 

 

من تمام عمر دنبال تو می گشتم که باز  

گیرمت یک لحظه دامان ناز کمتر کن گلم 

 

عاشقانت صف به صف تا یک نظر بینند تو 

چشم تو آیینه گردان ناز کمتر کن گلم 

 

مستم از عطر تنت چون باد برخیزد دمی 

از میان کوی خوبان ناز کمتر کن گلم 

 

گفته بودی دیگر از چشمت نگویم حیف نیست 

نشنوی از سر جانان ناز کمتر کن گلم  

 

گفته بودی نامه و پیغام سویت راه نیست 

من شکستم هر دو فرمان ناز کمتر کن گلم 

 

جان من بر لب رسید و ناز تو کمتر نشد 

لااقل بر خاکم ای جان ناز کمتر کن گلم 

 

قصه دردم همه عالم گرفت و گوش تو  

ناله ام نشنید یک آن ناز کمتر کن گلم 

 

باز با خورشید می گویم غم و اندوه و درد 

تا رسد بر گوشَت آسان ناز کمتر کن گلم 

شکوه

خداوندا من از تو شکوه دارم 

گره افتاده از زلفش به کارم 

 

تو چشمانش چنان روز آفریدی 

اگر بندد من اندر شام تارم 

 

تو مژگانش نمودی سخت خونریز 

که چون ناوک نشاند بر کنارم 

 

تو ابروی کمانش ساز کردی 

که با تیرش زند بر جان زارم 

 

تو آتش در لبانش جای دادی 

که خاکستر کند دار و ندارم 

 

تو گیسوی بلندش تاب دادی 

که با آنش بیاویزد به دارم 

 

تو قدش را چنان سرو سرافراز 

که من در پیش پایش پست و خوارم 

 

تو پر کردی دلش از مهربانی 

که از عشقم به او من شرمسارم 

 

تو دانستی که من در پیش رویش 

ضعیف و ناتوان و بی قرارم 

 

ولی بازش به غایت آفریدی   

که نابودم کند فرخنده یارم 

 

چو نابودم ٬ ندارم شکوه دیگر

به آن خورشید کو را دوست دارم

تو می دانی

به روی ماهت ای مهر دل انگیز 

نگاهم مانده  از پیشم تو مگریز 

 

تو می دانی چرا گل خوب و زیباست 

تو می دانی چرا زرد است پاییز 

 

تو می دانی چرا مست است بلبل 

تو می دانی چرا جام است لبریز 

 

چرا هر شب ستاره می درخشد 

چرا ماه است آرامش بر انگیز 

 

چرا کوه است پا بر جا و محکم 

چرا آب از درون چشمه سر ریز 

 

چرا در قلب مادر مهر فرزند 

چرا عاشق به معشوق است آویز  

 

چرا زلف پریرویان کمند است 

چرا ابرویشان تیغ است و خونریز 

 

تو می دانی تو می دانی نگو نه 

برای اینکه عشقی شور انگیز 

 

نهان گشته در آنچه هست موجود 

به ناز شستت ای خورشید شبخیز

تو اگر

تو اگر کار به کار من بیچاره نداری 

تو اگر دست به دست من غمباره نداری 

 

من اگر چند قدم دور شوی از دل تنگم 

تو اگر چشم به راه من آواره نداری 

 

من اگر دم به دم آهنگ صدای تو نبینم 

تو اگر گوش به حرف من بیکاره نداری 

 

من اگر چشم به دستان پر از مهر تو دارم 

تو اگر گوشه چشمی به خس و خاره نداری 

 

من اگر بوی بهشتی تو را نشنوم هرگز 

تو اگر طاقت این عقرب جراره نداری 

 

من اگر غصه و غم جام دلم را ترکاند 

تو اگر جز شعف و شور به رخساره نداری 

 

گله ای نیست که تو شاهی و من بنده درگاه 

چو شهان کار به کار دل بیچاره نداری 

 

لیک دانم که تو خورشیدی و من ذره ناچیز 

چو به خورشید رسد ذره دگر چاره نداری 

 

دستم به دامانت مرو

از دست یارم می رود دستم به دامانت مرو 

از چشم مستم می رود دستم به دامانت مرو 

 

مرغ دلم پر می زند هر گوشه ای سر می زند  

هر جا نشستم می رود دستم به دامانت مرو 

 

قلبم اگر باز ایستد جای تعجب نیست روح  

از داربستم می رود دستم به دامانت مرو 

 

گرد گلش پروانه وار دلدادگان بیشمار 

بالا و پستم می رود دستم به دامانت مرو 

 

باور نکردی عشق من چون نیست باور کردنی 

با اینکه هستم می رود دستم به دامانت مرو 

 

با رشته های عشق او خوش بست دستانم مگو 

چون من گسستم می رود دستم به دامانت مرو 

 

او رفت با اسب سفید من مانده ام با صد امید 

تا باز جستم می رود دستم به دامانت مرو 

 

خورشید برگرد و بتاب این شب ندارد بی تو تاب 

از دست یارم می رود دستم به دامانت مرو