ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

زندگی چیست؟

 

 

     زندگی چیست؟    کمی   خندیدن                      حال  و  احوال تو را  پرسیدن 

 

     زندگی چیست؟  پس  از دلتنگی                       صورت  ماه  تو  را  بوسیدن 

 

     زندگی چیست؟  شراب   چشمت                      جرعه درجرعه شبی نوشیدن 

 

     زندگی چیست؟    گرفتن  دستت                        پا  به  پای  قدمت   رقصیدن  

 

     زندگی چیست؟ همه گوش شدن                       جز  صدای  تو  صدا  نشنیدن 

 

     زندگی چیست؟ همه چشم شدن                        قد  و  بالای چو سروت دیدن 

 

     زندگی چیست؟  شمیم   تن   تو                       با  تمام  دل  و  جان   بلعیدن 

 

     زندگی چسیت؟  برای  یک  بار                       غرق  آغوش   تو   درغلتیدن  

 

     زندگی چیست؟  به  رسم   بلبل                        دور گل  بی سر و پا  گردیدن  

 

     زندگی چیست؟  بگو  می شنوم                       دردِدل کردن و خوش خوابیدن  

 

     زندگی چیست؟ شنو از خورشید                       به   دل  عاشق  من  تابیدن !

 

شاهزاده

 

 

دیشب با دخترم ماهور رفتیم سوپر محل خرید. دست همدیگه رو گرفته بودیم و خرامان خرامان در تاریک روشن سروستان مان می رفتیم. ماهور گفت : 

- بابا جون ٬ یه چیزی بگم؟  

- بگو عزیزم. 

- من می خوام شاهزاده رو از دست رُشا درآرم و باهاش ازدواج کنم! 

خندیدم. اینقدر بلند که ماهورم به خنده افتاد و هر دو خندیدیم. 

وقتی برگشتیم خونه ٬ قضیه رو به خانمم گفتم. به ماهور گفت : 

- حالا نمی شه با یه شاهزاده دیگه ازدواج کنی؟ 

- نه مامان جون. من شاهزاده رُشا رو می خوام! 

رُشا رفیق شیش دونگ ماهور تو مهد کودکه!!!

 

ازدواج های آقای عنبری

 

 

از زیرزمین اداره بیرون آمد تا به طبقه چهارم برود. نگهبان صدایش زد. 

- نمی دونین آقای عنبری کجاست؟ 

زنی جوان و زیبا در یک کاپشن چرم مشکی نگاهش می کرد. یک سرباز نیروی انتظامی کنار زن ایستاده بود. 

- من خانمش هستم. یه شکواییه هست ٬ ایشون باید بیان کلانتری!  

چشمان وحشتزده ای داشت. به زیرزمین برگشت. سمینار هنوز ادامه داشت. به ناصری که گفت ٬ ‌تعجب نکرد. 

- من هم دیدمش. ولی زنش که این نیست. من دیدمش. لاغر و چادریه. سی چهل سانت هم از عنبری کوتاهتره. بر و رویی هم نداره! 

نه می توانست برود بالا به کارهایش برسد ٬ نه در زیرزمین از فکر آقای عنبری و خانمی که دیده بود بیرون می آمد. 

ناهار را که خورد ٬ آقای عنبری برگشت. رفته بود کلانتری و دادسرا. برایشان وقت دادگاه تعیین کرده بودند. اینها را بعداْ از رفقای نزدیکتر آقای عنبری شنید. به او هیچ نمی گفت. ناهارش را مثل هر روز با میل و وسواس خورد و به او لبخند زد. ولی هیچ نگفت. نتوانست طاقت بیاورد. ناصری را گوشه ای گیر آورد و همه چیز را از او پرسید. 

- دخترعمه شه. از امریکا که بر می گرده ٬ باهاش ازدواج می کنه و می بردش اهواز. اول ها استخدام شرکت نفت بوده. دخترعمه هه نمی دونم عصبی بوده یا خودش ٬ خلاصه نمی تونن تو بمبارون و سر و صدا دووم بیارن. بر می گردن تهرون و عنبری هم شرکت نفت رو از دست می ده! 

دست و صورتش را طبق معمول شست و از دستشویی بیرون آمد. شلوار و پیراهنش را هم خیس کرده بود. به مادرش تلفن زد و نیم ساعتی صحبت کرد. بدون اینکه حتی یک کلمه از حرفهایش شنیده شود. هر روز سر ساعت هشت به مادرش تلفن می زد و او به این کار آقای عنبری غبطه می خورد. خیلی سر به زیر و آرام بود. یعنی او اینطور خیال می کرد.    

- می گن دخترعمه هه هنوزم دختره. هوم . . . گردن اونایی که می گن . . . می گن زن فعلیش هم خبر نداره که قبلاْ با اون ازدواج کرده بوده! 

این را ناصری گفت. باورکردنی نبود. گفت : 

- مگه موقع ازدواج شناسنامه شو ندیده؟ یا بعدش؟ 

- می گن موقع عوض کردن شناسنامه ها بود . . . اسم دخترعمه هه از قلم می افته. اکه هی! . . . می بینی چقدر خرشانسه؟ 

- شایدم عقدشون محضری بوده . . . تو که می گی هنوز دختره! 

- می گن . . . من نمی گم! 

- دخترعمه تقاضای تعیین تکلیف ٬ نفقه یا طلاق کرده بود. هیچکس نمی دانست. او اینطور خیال می کرد.  

از صبح فردا کار همه شده بود پچ پچ کردن در باره ازدواج های آقای عنبری! اول همه دلسوزی می کردند ولی چیزی نگذشت که جدی و شوخی قاطی شد و اسرار نهفته بر ملا ! ناهارش را که خورد ٬ رفت قاشق چنگالش را بشوید. وقتی برگشت دید ناصری در اتاقش معرکه گرفته است : 

- یه روز عصر که از میدون ونک می اومدم پایین ٬ زیر پلی هست که آب نما داره کنارش ٬ دیدم تو رنوش نیشسته و هی می خنده و می ره تو دل یکی. باورم نمی شد. دور زدم و روبروش نگه داشتم و هی چراغ زدم ولی سرش حسابی گرم بود. یه زن تپل مپل کنارش نشسته بود و دوتایی هی می خندیدن و هی می رفتن تو بغل هم. خودش بود . . . فردا پس فرداش بهش گفتم. گفت : مادرمو که برده بودم تهران کلینیک ٬ یه شب پیشش موندم. طرف یادگار همون شبه. حالا هراز گاهی با هم می ریم بیرون بستنی می خوریم . . . بستنی توت فرنگی خیلی دوست داره بدمسب! 

کم کم نگاه های آقای عنبریِ آرام و ساده برایش رنگ دیگری به خود گرفت. احساس می کرد به هر کس که نگاه می کند ٬ آبی بر آتش شهوت سیرنشدنی اش می ریزد. 

کار دخترعمه کم کم داشت درست می شد. اول دادگاه ماهی پنجاه هزار تومان نفقه برایش تعیین کرد و پس از مدتی او را طلاق داد. یک میلیون مهریه ٬ که البته مادرش پرداخته بود. حالا می فهمید که دلیل تلفن زدن های هر روزش ٬ سر ساعت هشت چه بود! 

وضع اداره دیگر قابل تحمل نبود. همه پشت سر آقای عنبری حرف می زندند و او به جایش حرص می خورد. دسته گل هایش یکی یکی رو می شد ولی  آقای عنبری فارغ از این حرفها ٬ روزی چندین بار به دستشویی می رفت و صورتش را آب می کشید. لباسش را خیس می کرد و به او که هم اتاقی اش بود و میزشان به هم چسبیده بود ٬ بعد از خوردن با میل و وسواس ناهار لبخند می زد. 

                                                       تیرماه ۱۳۷۶

زن

 

 

 

لافِ قدرت نزنم ، خانه عشق است تنم  

سرِ تعظیم  فرود آر  به پایم ، که زنم!  

 

                عشقِ قدرت که تو داری همه از بین برد  

                 قدرت  عشقِ  من  آباد  نماید  وطنم  

 

                                  این همه لطف که در کون و مکان می بینی  

                                   شمه ای  بود  ز  زیبایی  روح  و  بدنم  

 

                                                      لیک در طول زمان جور و ستم ها کردید  

                                                      روحم آزرد  و  شکست این  بدنِ سیمتنم  

 

آنکه از روز ازل بود گنهکار تویی  

آنکه می دید مجازات گناهِ تو ، منم  

 

                    شعرها پر شده از وصفِ جمالم ، اما  

                     خودم  افتاده  به  زندانِ  سیاهِ  عفنم  

 

                                         تو مرا بیشتر از جسم ندیدی افسوس  

                                         لذتِ  عشق نبردی که  هنر بود و فنم  

 

                                                            رازِ خوشبختی انسان ننهادند مگر  

                                                            کفِ دستان  نوازشگر سنت شکنم  

 

من زنم ، مرکزِ ثقل هنرستان وجود  

خلقت آغاز نگردد مگر از خویشتنم  

 

                  از بهشت آدم اگر رانده شده نیست خیال  

                  زن بهشت است اگر غور کنی در سخنم  

 

                                   دست در دست گذاریم نه دستی بر دست  

                                   مهربان  باش و نزدیک ، چنان  پیرهنم  

 

                                                    من اگر ماهم و زیبا تو چو خورشید بتاب  

                                                    تا سیاهی  شب  و  روز  به سویی  فکنم 

 

سفر

 

 

- بازم که داری گریه می کنی! 

- دلم می سوزه . . . چی کار کنم؟ 

- ای بابا . . . اون خدابیامرز حالا داره به ریش ما می خنده . . . به خدا راحت شد! خیال می کنی مرگ ناراحتش کرده؟ نه والله! 

- خیلی زندگی رو دوست داشت . . . دلش نمی خواست بمیره! 

زن میانسال با چادر سیاهش پهنه اشکی را که روی صورتش جاری بود ٬ پاک کرد. اینقدر گریه کرده بود که چشم چپش داشت از حدقه بیرون می زد. با تنها انگشتی که در دست راستش داشت ٬ آن را به جای خود برگرداند و جایش را درست کرد. 

- تا دم مرگ اخبار ۵/۷ تلویزیونو نگاه می کرد. به این امید که راه علاجی پیدا بشه! 

مرد جوان دگمه صندلی چرخ دارش را فشار داد و کنار طاقچه رفت. لیوان آب را پر کرد و خورد. 

- اشتباه می کنی . . . تصور کن یه روح سبک و بی وزن از اون بدن سنگین بلند بشه. دیگه نه در قید زمان باشه ٬ نه در قید مکان. بده؟ . . . این بهتر از اون زندگی نکبتی که . . .  

- خفه شو . . . پشت سر اون خدابیامرز اینجوری حرف نزن! 

- معذرت می خوام. منظورم . . .  

هر دو لحظه ای ساکت شدند. مرد کلاه گیسش را برداشت و با شانه کوچکی آن را مرتب کرد. 

- به خدا اون حالا راحت تر از ماست.آخه این زندگیه که ما داریم؟ . . . به خدا من حاضر بودم به جای اون بمیرم! 

- آره جون خودت! 

- باور کن . . . همش سختی ٬ همش نامرادی ٬ همش نکبت ٬ آخه این زندگی چیه که ما بهش چسبیدیم؟ . . . من که اگه همین الان عزراییل بخواد قبض روحم کنه ٬ حاضرم! 

زن عصای زیر بغلش را از کنار دیوار برداشت و به زحمت خود را از روی زمین بلند کرد. پاهایش مثل دو تکه گوشت از زانو آویزان بود. مرد با ترحم خاصی به او نگاه کرد. 

- صد بار گفتم بیا تهرون ٬ شاید راه علاجی باشه. 

- اگه راه علاجی بود ٬ یه فکری برا خودت می کردی. 

- پاهای من فرق می کنه. شنیدم تازگی ها فلج اطفالو با عمل خوب می کنن. 

- تو کی برمی گردی؟ 

- امشب. 

- یعنی تا شب هفت نمی مونی؟! 

- دوباره می آم. 

- با این وضعت؟! 

- اگه برنگردم ٬ کارهای شرکت می خوابه. 

- وای به حال اون شرکت . . . همین شرکت به کشتنش داد! 

- چی داری می گی؟! . . . چه ربطی داره به شرکت؟ 

- اون از دوری تو مریض شد . . . اگه نمی رفتی تهرون ٬ اگه همین جا پیش ما می موندی ٬ به این زودی نمی مُرد! 

مرد دست چپش را با دست راست بلند کرد و روی پاهایش گذاشت. دگمه صندلی اش را فشار داد و از اتاق بیرون رفت. 

- اون منو از همه تون بیشتر دوست داشت! . . . حالا هم دارم بهتون می گم ٬ راحت شد! کاش من به جای اون می مُردم! 

مرد اینقدر بلند گفت که همه اهل فامیل که توی آشپزخانه ناهار می خوردند ٬ سر برگرداندند و به او نگاه کردند. حتی یکی دو نفر که سالم تر بودند ٬ خودشان را به سختی به در آشپزخانه رساندند تا اگر با خواهرش دعوا می کند ٬ جدایشان کنند. 

 

                                       *       *      *  

 

اتوبوس با سرعت در جاده تهران حرکت می کرد. چراغهای سقف بجز یک چراغ قرمز خاموش بود. همه مسافران خوابیده بودند ٬ بجز مرد که با اندوه به کنار جاده نگاه می کرد و به ماه کم فروغی که توی آسمان بود. مرد سیاه پوشی از عقب اتوبوس آمد و کنار مرد نشست. مرد با تعجب به او نگاه کرد! 

- ببخشین ٬ من دو تا صندلی گرفتم که راحت باشم. 

- من اومدم جونِ تو بگیرم ٬ اونوقت تو جوش صندلی تو می زنی؟! 

- جونّ مو ؟! . . .

مرد با دقت به سیاه پوش نگاه کرد. صورتش مثل ماست سفید بود و لبخندی مثل یخ بر لب داشت. چشمانش نیمه باز بود و پلک هایش سنگین! 

- شوخی نکن آقا . . . راننده رو صدا می زنم ها. 

- مطمئن باش جز تو کسی منو نمی بینه.  

مرد به مسافران خواب رفته نگاه کرد و به راننده که انگار او هم خوابیده اتوبوس را می راند. 

- ولی چرا من؟! . . . من که سن و سالی ندارم! 

- مگه خودت نگفتی اگه عزراییل بخواد قبض روحم کنه ٬ حاضرم؟ 

- پس تو حرف منو جدی گرفتی. 

- من شوخی سرم نمی شه! 

- ولی من جوونم. آرزوها دارم . . . زندگی رو دوست دارم! 

- فکر نمی کنی بعد از مرگ زندگی راحت تری در انتظارت باشه؟ . . . با این سر طاس و دست و پای فلج؟! . . . با اون زخم معده و اثنی عشر؟! . . . و سرطان حنجره ای که هنوز ازش خبر نداری؟ 

- حنجره؟! . . . 

با دست سالمش گردنش را لمس کرد. عینک ذره بینی از چشمش افتاد. چشمانش خیس شده بود. معلوم بود که بدون عینک جایی را نمی بیند. بدنبال عینکش می گشت که روی پاهایش افتاده بود. 

- سرطان هم اگه به موقع مداوا کنی ٬ خوب می شه! 

- ممکنه سرطان درمان داشته باشه ولی مرگ نه! 

- من زندگی رو دوست دارم! 

- تو خیال می کنی داری زندگی می کنی؟! . . . اگه با من بیای ٬ می فهمی که چقدر در اشتباهی.  

- باور نمی کنم! 

- پس چرا اینقدر می گفتی مرگ اون خدابیامرز ٬ باعث راحتی و آسایشش شده؟! 

مرد جوابی نداد. عینکش را به چشم گذاشت و به صندلی کنارش نگاه کرد. خالی بود. انگار خوابی دیده باشد. به پاها و دستش خیره شد که چند سال پیش به خاطر تصادف در همین جاده ٬ مُرده بودند!

                                                          شهریور ۱۳۷۷