دل بیچاره ام این روزها تنگ است٬ می دانی؟
حدیث آرزومندی تو از رویم نمی خوانی؟!
قدم آهسته تر نِه بر دلِ ترد و بلورینم
که شاید تکه هایش را بچسبانم به آسانی
نمی خوانم من ازچشمت دل ازمن کنده ای یا نه
من اما دل نکندم از نگاه تو ٬ به فرمانی
نمی گویم که غمگینم اگر صد سال هم گریم
که تو هر دم در آغوش خیالم ٬ شادتر مانی
نیابد عشق تو پایان ٬ در این قلب پر از اندوه
هزاران سال اگر با من ٬ نخندی و نخندانی
صدایم کن دوباره تا سکوت از خانه بگریزد
زبانم بی صدایت ٬ بند می آید به آسانی
مپوشان روی زیبایت که نور دیده مایی
چگونه چشمِ را بندیم بر خورشید نورانی؟
ساعتش را نگاه کرد. هر روز همان موقع میآمد. البته هفتهای دو روز. گرچه دلش میخواست هر روز بیاید ولی نمیشد. درست مینشست روبروی "استاد" تا وقتی سر از کاغذ برمیدارد و قلم را میزند توی قلمدان، او را ببیند.
با صدای ناله قلم، استاد با خود زمزمه میکرد. مینوشت. ولی فقط صدای هانفسش میآمد و هوای اتاق را میبلعید. هوایی که انگار از قرنها پیش همان جا مانده بود. حبس شده بود و با بوی عطری که از اندام دختر برمیخاست، بیگانه بود. گونههایش گل میانداخت و چشمهایش بیتابی میکرد. اما استاد در عالم دیگری بود. شاید اصلاً متوجه نمیشد کدام شاگردش مرد است و کدام زن. البته به جز شاگرد خاصش که از روی خطش او را میشناخت و همین روزها از مرحله عالی میگذشت و مثل استاد ممتاز میشد.
شاگرد قبلی تشکر کرد و رفت. نوبت دختر بود. بوی عطر توی اتاق دوَران کرد. صدای هانفس استاد را شنید که جواب احوالپرسی او را میداد. غلطهایش را که گرفت، ناله قلم انگار از حلقوم دختر درمیآمد. نگاهش به استاد بود، نه بر صفحه کاغذ و نگاه استاد انگار در عالم دیگری سیر میکرد. اما این باعث نمیشد هر روز همان موقع نیاید. با همان عطر و لباس آراسته که لابد به خیالش چشم استاد را بگیرد.
از اولین باری که او را دیده بود و متوجه نگاه و رفتارش شده بود، دو هفته میگذشت. در این چهار پنج جلسه، نه از روی تصادف که عمداً ساعتی آمده بود که او را ببیند و استاد را. اول نمیدانست به خاطر دیدن دختر است که همزمان با او میآید، یا میخواهد ببیند استاد چه میکند. اما استاد همان بود که بود. کسی که داشت عوض میشد، خودش بود. این را بعدها دانست.
یک روز خواست امتحان کند. خواست دیرتر برود تا او را نبیند. اما قلبش چنان تپید که ترسید از سینه درآید. آن روز جای دیگری نشست. نزدیکتر. اما دختر مثل همیشه به استاد خیره شده بود. صدای هانفسش با ناله قلم توی اتاق میپیچید. توی طاقِ چشمهای، توی طاقچهها و طاقچه بالاها. لابلای شیشههای رنگی پنجرهها و روی درهای چوبی که روی سُفت میچرخیدند، میپیچید و از نوار نوری که از پنجره غربی افتاده بود روی پیشانیِ بخاریِ خالی، بیرون میرفت. این بار انگار ناله قلم از حلقوم او بیرون میآمد. از حلقوم شاگرد خاص استاد.
سرمشق دختر را که نوشت، نوبتش بود. استاد غلطی در مشق او ندید. سیگاری آتش زد و چند بار کاغذ را بالا و پائین برد. گفت:
- احسنت، خط شما ممتاز شده. دیگه لازم نیست بیاین پیش من.
نامهای نوشت با خودنویس. جوهرش سرخ بود. به نستعلیق شکسته. برای انجمن خوشنویسان تا ممتازی او را امتحان کنند. اما او میخواست باز هم بیاید. خودش میدانست چرا ولی تواضع استاد اجازه نمیداد. شاید هم متوجه نگاههای او به دختر شده بود و میخواست دیگر او را نبیند. ناچار خواهش کرد شعری به یادگار برایش بنویسد. استاد لبخند زد:
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان تحریر خیال خط او نقش بر آب است
وقتی از اتاق بیرون آمد، هنوز میشد بوی عطرش را که توی راهرو میخرامید حس کرد. وقتی رسید پشت در اتاق رییس، به نظرش آمد دو نفر دارند با هم صحبت میکنند. درباره رفتن استاد و پیدا کردن جایگزین برای او. با خود فکر کرد. یعنی ممکن بود او را به جای استاد انتخاب کنند؟ اگر میدانستند استاد خط او را ممتاز میداند، حتماً این کار را میکردند. خودش هم باید حرکتی میکرد. به راه افتاد.
آن روز بیشتر از هر روز به سر و وضعش رسیده بود. وقتی وارد شد، او را دید که به جای استاد نشسته. فکر کرده بود سرش گیج میرود و نزدیک است نقش زمین شود. شاید چون پشتی صندلی را گرفته بود، این فکر را کرد. صندلیِ هر روز نبود. اما همان جا نشست. دیگر به دختر نگاه نکرد. به غلطگیری ادامه داد. لابد فکر کرده بود وقتی استاد نیست چرا جای همیشگی بنشیند؟
سرمشقی به شاگردی داد و روانهاش کرد. دختر به جای او نشست ولی دفتر مشقش را نداد.
- استاد کجان؟
- از امروز من جای ایشون میآم.
- سر این کلاس نمیآن یا کلاً از اینجا رفتن؟
مرد نگاهی به دختر کرد. مضطرب بود.
- کسی نمیدونه. غیبشون زده.
دختر ساکت شد. به نقطهای در کنج طاقچه سوم خیره شده بود. مرد به او نگاه کرد و تازه متوجه رایحه عطرش شد که با هر روز فرق داشت. نه اینکه عطر دیگری زده باشد. همان بود، اما بوی دیگری داشت.
- میشه مشقتون رو ببینم؟
دختر هول شد. نفهمید چطور دفترش را از کیف درآورد و داد. اسم روی جلدش را خواند. "نگار محرابی". از صفحه اول، مشقها را نگاه کرد.
- خب، بذارین ببینم تا حالا چی کار کردین.
ولی بیشتر به سرمشقهایی که استاد نوشته بود، نگاه میکرد تا به خط ناموزون نگار. حس کرد معنا و مفهومی در آنها هست که میشود احساس استاد را به شیدایی نگار فهمید. خودش اسم رفتار او را گذاشته بود شیدایی. نوشته بود:
شاهدان گر دلبری زینسان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان بر عرش دستافشان کنند
و در صفحههای بعد اینها بود:
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
اما آخرین سرمشقی که نوشته بود بیشتر از همه نظرش را جلب کرد. گویی احساس استاد کاملاً عوض شده بود، یا از همان روز اول به نگار دل داده بود، اما نمیخواست کسی بفهمد. شاید رفتنش، گم شدنش را بتوان از همین بیت باور کرد.
شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری یاران صلای عشق است گر میکنید کاری
آیا منظور استاد از نگار، نگار محرابی بود؟ شاگرد دیگری وارد شد. جواب سلامش را داد و خواست سرمشق جدیدی برای نگار بنویسد:
چشم فلک نبیند زین طرفهتر جوانی در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
اما منصرف شد. سرمشق دیگری نوشت و او را روانه کرد. اگر میدانست دیگر به کلاسش نمیآید، همان بیت را مینوشت.
بعد از پایان کلاس مدتی نشست و به صندلی همیشگی نگار نگاه کرد. او را دیده بود که با بیتابی انتظار نوبتش را میکشد. انتظار استاد را. بعد از رفتن شاگرد قبلی میآید و روی صندلی کنار میزش مینشیند. اما همین که میبیند او به جای استاد نشسته، بلند میشود و میرود، اما بوی عطرش هوای مانده طاقچهها و طاقچه بالاها را پس میزند و ماندگار میشود.
بلند شد و از اتاق رفت بیرون. شاید نیامدنش اتفاقی باشد. کسالتی، کار واجبی. تا جلسه بعد صبر کرد.
جلسه بعد هم نیامد. مطمئن شد که برای مشق عشق میآمده نه مشق خط. قبل از اینکه برود به دفتر رفت و از منشی سراغ نگار را گرفت، که مثلاً شاگرد با استعدادی است و دو جلسه غیبت کرده و اینکه حیف است استعداد کسی مثل او شکوفا نشود. منشی برگ اطلاعات او را از پروندهای بیرون آورد. روی جلدش برچسبی جلو کلمه استاد چسبانده و روی آن نوشته شده بود: "موهبت". منشی شماره تلفن نگار را گرفت ولی کسی جواب نداد. موهبت در این فاصله نشانی منزلش را خواند و به خاطر سپرد. صورتش خیس عرق شده بود. دفتر هم مثل کلاس، طاق چشمهای داشت، با سه ردیف طاقچه و طاقچه بالا، در دو ضلع اتاق. یک بخاری با پیشانی که دو طاقچه دو طرفش بود و دو طاقچه بالا، بالای آنها، در ضلع سوم. سه درِ دو لنگه چوبی که روی سُفت میچرخید و تابستانها جیرجیر میکرد در ضلع چهارم و پنجرههای قوسدار با شیشههای رنگی بالای درها که آفتاب را تزیین میکردند. شاید هم آلوده به رنگ. موهبت وقتی مطمئن شد کسی جواب تلفن را نمیدهد، رفت.
سر راه رفت به انجمن. هنوز نتیجه امتحانش اعلام نشده بود. اخبار را که در تابلو اعلانات بود، خواند. از چند آشنا و همشاگردی قدیمی سراغ استاد را گرفت. سرسری، هیچکس خبر نداشت. به جز یک نفر که البته به سراغش نرفت.
به آپارتمانش که رسید به منزل استاد تلفن زد. حتی قبل از مادرش که از شهرستان تلفن زده بود و پیغام گذاشته بود. رفته بود و خانواده دیگری آمده بودند. خبر نداشتند استاد کجا رفته. شام مختصری خورد و پشت میز کارش نشست. آخرین سرمشق استاد را به یاد آورد. نمیدانست وصف حال او بود یا وصف حال خودش؟ البته بیشتر از استاد به نگار فکر میکرد. یعنی میشد او را از فکر استاد درآورد؟ مگر او چه کم از استاد داشت؟ جوانتر نبود که بود. خوش قیافتتر نبود که بود. همین روزها هم مثل او ممتاز میشد. عزمش را جزم کرده بود. باید میرفت خانه نگار.
شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری یاران صلای عشق است گر میکنید کاری
همین که در آپارتمان را باز کرد و موهبت را دید، پرسید:
- از استاد خبری آوردین؟
موهبت لحظهای چیزی نگفت. نه برای اینکه او را برای اولین بار بدون روسری میدید و هزار بار زیباتر بود از آنچه تصور کرده بود. برای اینکه فهمید با وجود استاد، هیچ شانسی ندارد.
- سرنخهایی گیر آوردم، ولی هنوز معلوم نیست کجان.
متوجه تعجب و نگرانی نگار شد. لابد فکر کرده بود آمدن استاد به منزل شاگرد بیحکمت نیست. ضمناً فهمیده بود که او راز نگاههایش را به استاد فهمیده است. بلافاصله گفت:
- دو جلسه نیومدین نگران شدم.
ولی نگفت که حیف است استعدادش شکوفا نشود. چون مطمئن بود باور نمیکند.
- خیلی ممنون. راستش دیگه نمیتونم بیام.
- چرا؟
- چون استعدادش رو ندارم. هم وقت خودم رو تلف میکنم، هم وقت اساتیدرو، راستش دنبال بهانه میگشتم.
- اگه استاد برگردن چی؟
نگاه معنیداری به او کرد. موهبت سرش را زیر انداخت. معلوم بود همه چیز را فهمیده.
- ببخشین. مادرم صدام میزنه.
در را بست و رفت. موهبت اما صدایی نشنیده بود. یعنی همه چیز تمام شد؟ با یک حرف احمقانه؟ خواست دوباره زنگ بزند ولی این کار احمقانهتر بود.
از راهپله که پائین آمد، با خود فکر کرده بود، نه تنها حرفش که آمدنش هم احمقانه بود. اصلاً همه خیالاتی که درباره نگار داشت. خیالاتی که فکر کرده بود نگار درباره استاد داشته. ولی مطمئن نبود. البته از یک چیز مطمئن بود. خودش خیال بدی دربارهاش نداشت. فقط میخواست با او ازدواج کند. این که گناه نیست.
از در ساختمان که آمد بیرون، چشمش به مردمی افتاد که با عجله به هر طرف میرفتند. شاید در شرایط عادی گناه نیست، ولی اگر نگار عاشق استاد باشد چه؟ این گناه نیست که میخواهد خود را به جای استاد بگذارد؟ و از آن بدتر انتظار دارد نگار هم او را قبول کند؟ او که لابد عاشق استاد بود؟!
جلسه بعد، نگار قبل از آمدنش آمده بود، با دفتر مشقی جدید و گفت تصمیم گرفته ادامه دهد. موهبت تا یک ماه بعد که به عقد هم درآمدند، برگشتن او را باور نکرد. راستی هم که باورکردنی نبود. موهبت قبل از اینکه با نگار ازدواج کند، فهمید که انجمن او را در امتحان ممتازی رد کرده است. خطش عالی بود. شاید عالیترین شاگرد استاد. اما ممتاز نبود، تقلیدی بود ماهرانه و شاید حتی هنرمندانه از خط استاد. اما این باعث نشد در مرکز تدریس نکند، یا نمایشگاه خط برگزار نکند. البته چند سال بعد.
روز افتتاح نمایشگاه، باد تندی وزید و پاییز خود را نشان داد. پیادهرو جلو نگارخانه پر از برگ شد. هر دو با هیجانی که تا به حال به خود ندیده بودند، وارد شدند. بیشتر بازدیدکنندهها از دوستان بودند. به او و همسرش تبریک میگفتند و میرفتند به تماشای تابلوها. موهبت به هر کسی که وارد میشد، نگاه میکرد. نگار متوجه اضطراب او بود و فکر میکرد به خاطر افتتاح نمایشگاه است. اما نگران چیز دیگری بود. برگریزان. نمیدانست چرا پاییز درست روز افتتاح، تا پشت در نمایشگاهش آمده. فکر میکرد شاید نفر بعدی که در را باز کند، پاییز هم به همراهش به نمایشگاه بیاید. همینطور هم شد.
باد برگها را به سالن شیک و مجلل نگارخانه آورد و همه جا را پوشاند. بازدیدکنندهها روی برگهای خشک و پوسیده راه میرفتند و موسیقی ملایمی که از دستگاه پخش میشد، به گوش نمیرسید. اما صدای باز شدن در را میشنید. شاید فقط او، و هر جا که بود و با هر که حرف میزد – لابد درباره یکی از تابلوها – برمیگشت و نگاه میکرد، تا ببیند چه کسی وارد میشود.
استاد که وارد شد، تازه فهمید هیجانی که از موقع ورود به نگارخانه داشته، به علت افتتاح نمایشگاه نبوده. نگار دوید و به او سلام کرد. استاد با لبخندی که انگار سالهاست به لب دارد، جواب داد. با اشاره دست نگار به طرف موهبت رفتند. او را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید. موهبت بیشتر به نگار نگاه میکرد و از نگاههای بیتاب او به استاد، رنج میبرد. وقتی به سؤال نگار پاسخ داد، دیگر صدای خرد شدن برگها را نشنید. به کف سالن نگاه کرد. اثری از پاییز نبود و موسیقی ملایمی را که همه میشنیدند، شنید.
- رفته بودم برای ادامه تحصیل.
دکترای فیزیک گرفته بود و از اینکه آنها با هم ازدواج کرده بودند، خیلی خوشحال بود. نگار گفت:
- خیلی بیخبر رفتین استاد!
استاد نگاه گذرایی به موهبت کرد و خندید.
رفتار نگار بعد از برگشتن استاد اصلاً عوض نشده بود، ولی موهبت خیال میکرد عوض شده. وقتی گفته بود یک شب او را برای شام دعوت کنند، گفت:
- دیر نمیشه. استاد که نمیخواد دوباره بره.
- من واسه آبروی خودت میگم. حق زیادی گردنت داره.
موهبت هر روز به مرکز میرفت و به شاگردهای متعددی سرمشق میداد. نگار دو سال پیش در کنکور قبول شده بود و قرار بود استاد در همان دانشگاه تدریس کند. موهبت نگران بود که مبادا هر روز همدیگر را ببینند و رازی را که سالها از او پنهان کرده بود، از استاد بشنود.
یک شب که به خانه برگشت، نگار از همیشه خوشحالتر بود. استاد در واحد فوق برنامه کلاس خط دایر کرده بود و میخواست در آن ثبت نام کند.
موقع شام، موهبت اشتها نداشت و نگار مجبور شد نیمی از غذایی را که توی بشقابش مانده بود، به آشپزخانه برگرداند. به خصوص، وقتی بیشتر ناراحت شد که فهمید استاد نمیخواسته کلاس دایر کند و با اصرار نگار قبول کرده است. نگار آنقدر هیجانزده بود که اصلاً متوجه ناراحتی موهبت نشد. شاید هم توداری او باعث میشد دیگران احساس درونیاش را نفهمند. پرسید:
- از درست عقب نیافتی؟
- وقتی استاد بتونه هم به درجه ممتازی برسه، هم بره خارج دکترا بگیره، خب من هم میتونم روزی دو سه ساعت تمرین کنم.
- نپرسیدی چرا بیخبر رفته؟
- فکر میکردم تو میپرسی . . . تو انجمن یا مرکز میآد حتماً.
چیزی را که میدانست چرا باید میپرسید؟ از آن به بعد موهبت هر وقت میخواست قلمی بتراشد، به یاد اولین باری میافتاد که نگار را دیده بود و عطرش را با تمام وجود بلعیده بود. به یاد روزی که به صندلی استاد تکیه زده بود و نگار با دیدنش تعجب کرده بود. به یاد اینکه عمداً نگفته بود استاد رفته است برای ادامه تحصیل و به یاد روزی که به انجمن رفته بود و فهمیده بود هیچوقت ممتاز نمیشود.
اولین فرزندشان که به دنیا آمد، چشمهای آرام استاد را در صورتش دید و هانفس او را از لبان کوچکش شنید. هر وقت با نگار تنها میشد، تنهای تنها، میترسید که صدای تپش قلبش، سرش را فاش کند. یا در خواب چیزی بگوید. حاضر بود بقیه عمرش را بدهد ولی روزی را که نگار میفهمد با چه کسی ازدواج کرده، نبیند.
اردیبهشت 1379
به دلم می گم رهاش کن می گه نه
واگذارش به خداش کن می گه نه
بش می گم طاقت دوری نداری ٬
برو و بازم صداش کن می گه نه
چشای قشنگ شو بسته رو تو ٬
با چش بسته نگاش کن می گه نه
اون دیگه برای تو یار نمی شه
جون خسته تو فداش کن می گه نه
وقتی خیلی خیلی کردی هواشو
یاد مهربونیاش کن می گه نه
اگه هم صحبتیش از دستت رفت
یادی از خاطره هاش کن می گه نه
آخه ای دل چی به تو بگم دیگه؟
عشق تو نذر بلاش کن می گه نه
آره خورشید؟ نمی خوای دیگه منو؟
یه نگا به اون لباش کن ٬ می گه نه
شب اول : شب آرزوها
امشب لیلة الرغائب است! یعنی شب آرزوها . . . می گویند فرشته ها امشب به زمین می آیند تا آرزوهای ما را به آسمان ببرند و از خدا بخواهند که برآورده سازد! اگر امشب فرشته ای را دیدی آرزویت را به او بگو . . .
این متن پیامکی بود که در اولین شب جمعه ماه رجب از مشهد برای دوستانم فرستادم. اکثرشان برایم جوابی فرستادند پر از مهر و اشتیاق و دعا.
- التماس دعا داریم مهندس. انشاالله خداوند برای دختر گلت ، همسر محترمت و خودت بهترین ها را قرار دهد و حاجتتان را به بهترین وجه برآورده سازد.
- در سرزمین مقدسی که شما هستید ، نزدیک گلدسته های حرم ، تعداد فرشته ها خیلی زیاد است. خوش به حالتان که روی بال فرشته ها قدم می گذارید. آرام قدم بردارید و سلام و دعای ما را به فرشته ها در این شب عزیز برسانید.
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
یا امام رضا . . .
- مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال . . . موفق و سالم . . .
دعای کمیل می خواندند که از ایوان طلا وارد حرم شدم. از چند رواق گذشتم. همه نگاهها متوجه جایی بود که من هم به دنبالش می گشتم و به دنبال کسی شاید. از هر دری که می گذشتم ، مشتاقانی دست بر آن می کشیدند. می ایستادند و آن را می بوسیدند اما من آرام و متفکر به سوی خودش رهسپار بودم. هر چه جلوتر می رفتم ، همهمه بیشتر می شد. صدای گریه ، طنین صلوات. به در بارگاه رسیدم و نگاهم به ضریحش افتاد. پاهایم سست شد. بغضم ترکید و های های گریه کردم. ضجه زدم. قلبم داشت از سینه بیرون می آمد. از ته دل دعا کردم. در دلم دعا کردم. لبهایم نمی جنبید. قلبم حرف می زد. هیچکس نشنید. نمی دانم. شاید تنها یک نفر. هیچکس نشنید که دلم به او چه گفت و چه خواست.
دلم قدری آرام گرفته بود که سیل جمعیت مرا با خود برد و نیمه مردانه ضریح را طی کردم. دستم کوتاه شد از لذتی که در انتظارش بودم. چیزی نفهمیدم. برای چه آنجا بودم؟ برای که به آنجا آمده بودم؟ آرزویم در میان سیل زائران گم شد! فرشته ها ، پس کجایید شما؟ گوشه ای ایستادم و به پنجره های ضریح نگریستم. دست های بیشمار. دست های نیازمند. به آینه های سقف نگاه کردم. شاید حرکت بال فرشته ای را در آنها ببینم. اما نبود یا ندیدم. آنچه به نظر می آمد ، انعکاس حرکت انسانها بود و تلاش وصف نشدنی شان تا خود را به ضریح بچسبانند یا دستی به آن برسانند. دلم شکست!
دلم را شکستی شب آرزوها به من دل نبستی شب آرزوها
فقط آرزوی تو دارم تو جانا هرآنکس که هستی، شب آرزوها
از حرم بیرون آمدم. پای برهنه از این صحن به آن صحن به دنبال فرشته ای گشتم که آرزویم را به او بگویم. مگر نه اینکه امشب شب آرزوهاست؟ مگر نه اینکه فرشته ها به زمین آمده اند تا آرزوهای ما را با خود به آسمان ببرند؟ نکند شب بگذرد و من آرزویم را به فرشته ای نگفته باشم؟ نزدیک گلدسته ها ، روی گنبد طلا ، بر سنگفرش های سبز و سفید و سیاه اما فرشته ای نبود یا ندیدم.
امشب شب آرزوها بود و من تنها فرشته ای را که برای گفتن آرزویم دیدم ، تو بودی!
شب دوم : شب واقعه
روز پنجم ماه رجب بود. روز زیارت مخصوص. شاید هم روز مخصوص زیارت! آیا امشب کسی را زیارت می کنم؟ یا چیزی را ؟
نماز مغرب و عشا را در ایوان مسجد گوهرشاد خواندم. کنار دیوار سمت راست. آرزویی داشتم و با خود عهد کرده بودم تا امشب به آن نرسم ، دست از دامنش برندارم. چقدر به خدا احساس نزدیکی می کردم. عشق وجودم را پر کرده بود. دنیا برایم بینهایت شده بود. در تمام طول نماز اشک از چشمانم جاری بود. نماز که تمام شد سبک شده بودم. خالی خالی.
امشب خود را به سیل جمعیت نسپردم. گوشه ای از حرم ، محل نسبتاً خلوتی بود که زائرانی که حرصی برای گرفتن ضریح نداشتند ، آنجا می نشستند یا می ایستادند و زیارتنامه می خواندند یا قرآن ، یا با خدای خود راز و نیاز می کردند. غنیمتی بود این خلوتگاه! سر پا ایستادم. قرآنی را که در دست داشتم به سینه فشردم و آرزویم را در دل جاری کردم. آرام آرام به زبان آوردم. کلمات در لابلای صدای گریه ای که امانم را بریده بود گم می شد. یک بار ، دو بار ، سه بار . . . صد بار از خدا خواستم. از ته دل خواستم. نفسم بند آمده بود. پاهایم سست شده بود. نشستم.
یادم آمد امشب زیارت مخصوص امام را باید خواند. زیارتنامه ای را از کنار دیوار برداشتم و خواندم. پس از هر فراز نوشته بود حاجت خود را از خدا بخواه. اما من چیزی برای خود نمی خواستم. هر چه بود برای او بود. او که می داند چه می خواهد اما من درست نمی دانستم. فقط این را می دانستم که او را خوشبخت می خواهم! شاد و خوشحال! موفق و سالم! به خدا گفتم. بارها گفتم. پس از هر فراز از دعای مخصوص. دعا به پایان رسید اما من پای رفتن نداشتم. با خود عهد کرده بودم تا حاجتم را نگیرم و به آرزویم نرسم بیرون نروم.
به چلچراغهای سبزی که از سقف آویزان بود ، نگاه کردم. به خدا گفتم خدایا علامتی به من نشان بده تا مطمئن شوم صدای مرا شنیده ای و دعایم را مستجاب کرده ای. به آینه های سقف نگاه کردم. اما خبری نبود. یا رب من از حریم عشق تو بیرون نمی روم. به من چیزی نشان بده. به من چیزی بگو . . . نگاهم به قرآنی که در دستم بود افتاد. ناخودآگاه آن را گشودم. عجبا! عجبا! . . . سوره واقعه بود! یادم آمد یکی از دوستانم در پیامکش گفته بود : مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال. موفق و سالم . . .
خدا را شکر کردم. نشانه ای را که منتظرش بودم ، دیدم. نمی دانم خواندن این سوره نتیجه ای را که می گویند دارد یا نه اما حسی به من می گفت همین که با باز کردن قرآن این سوره آمد ، نشان از قبولی دعایت دارد. سوره را خواندم. معنی اش را هم خواندم. در این سوره آدمها به سه دسته تقسیم شده اند. دسته اول مقربین هستند که بهشتی که می گویند و می دانید ، با آن همه نعمتهای بی کران ، حوریان زیبارو و شراباً طهوراً مخصوص آنهاست. دسته دوم نیکوکارانند که در بهشت با همسران و دوستانشان به سر می برند ، درحالی که همه جوانند و سخن لغوی بین شان رد و بدل نمی شوند. بجز سلام و سلام و سلام. و دسته سوم گناهکارانند که جهنمی که می گویند و می دانید در انتظارشان است و عذاب الیم!
واقعه رخ داد و من به آرزویم رسیدم اما نه در شبی که می گویند شب آرزوهاست. پس شاید . . . هر شب ، شب آرزوهاست.
اگر چیزی را با تمام وجود بخواهی حتماً به آن می رسی!
شب سوم : شب کهف
شب آخری بود که در مشهد بودیم. دخترم ماهور که دو شب گذشته با مادرش به حرم رفته بود ، امشب با من بود. می خواست به ضریح دست بزند. آرزوی کوچک او این بود و آرزوی بزرگ من با او بودن بود. آرزو داشتم دخترم را با خود به حرم ببرم. بدون چادر و با مقنعه صورتی خوشرنگی که با لباس صورتی اش که همان روز برایش خریده بودیم هماهنگی داشت. آن شب از صحن دیگری وارد حرم شدیم. مثل همیشه شلوغ بود. از ماهور پرسیدم می خواهد بغلش کنم؟ جوابش مثبت بود. همین کار را کردم. رفتیم کنار ضریح ، دور از ازدحام نشستیم.
از پشت سرمان و از پای دیوار ، نزدیک زمین ، باد سردی می آمد تا هوا را خنک کند. ماهور مشغول بازی شد و من در خلسه ای غریب فرو رفتم. به پدرها فکر کردم. به مادرها فکر کردم. به فرزندانشان فکر کردم که به زودی مردها و زنهایی خواهند شد و سپس پدرها و مادرهایی. به این دور بینهایت فکر کردم. به فاصله ای که هر پدر و مادری با فرزندش دارد و آرزوهایی که نمی تواند برای نور چشمش برآورده سازد. آرزوهای مادی و معنوی! آرزوهایی که شاید امروز نتواند اما فردا بشود. یک سال دیگر. دو سال دیگر. ده سال دیگر. بیست سال دیگر. شاید هم هرگز نتواند. و به انسانها فکر کردم و به آرزوهایی که دارند و به این موضوع که آرزوها فرزندان ما هستند. فرزندانی که معلوم نیست ما به آنها برسیم! فرزندانی که هر چه بزرگتر می شوند از ما فاصله می گیرند و آرزوهایی که روز به روز دست نیافتی تر می شوند.
از خدا با تمام وجود خواستم که مرا به آرزویم برساند. با تمام وجود از خدا خواستم راهی جلوی پایم بگذارد تا به کسی که دوستش دارم برسم! به او گفتم خدایا خودت می دانی در دلم چه می گذرد ، پس راهی جلوی پایم بگذار . . . گریه کردم. سنگین و آرام. با درد. با تمنای تمام. ماهور دست از بازی کشیده بود و با بغض کودکانه ای زیر چشمی نگاهم می کرد. بر خودم مسلط شدم ، لبخند زدم و او را بوسیدم. دیدم در دستم قرآن است.
گفتم خدایا همان طور که دیشب با قرآن حجتت را نشانم دادی ، امشب هم با همین کتاب هدایتم کن! قرآن را باز کردم. وای خدای من . . . سوره کهف بود! خدایا این همه نشانه برای چیست؟ نکند برای این باشد که عاشقم؟! خیالات عجیبی به سرم زد. حالا که فکرش را می کنم ، باورم نمی شود که با خود می گفتم : خدایا می شود من در یک تصادف ضربه مغزی شوم و بروم به کما؟ سالها در کما باشم و وقتی به هوش بیایم که به آرزویم برسم؟ مث اصحاب کهف که سالها در آن غار خوابشان برد و وقتی به دنیا برگشتند که همه چیز عوض شده بود؟ همه چیز بهتر شده بود! یعنی ممکن است؟ آنگاه با تمام وجود از خدا خواستم که به کما بروم!
برخاستم و ماهور را بغل کردم و رفتم در ازدحام که از شبهای قبل کمتر بود. گوشه ضریح ، آنجا که سیل جمعیت فروکش می کرد ، قدری جلو رفتم و ماهور برای یک لحظه دست ناز و کوچکش را به ضریح زد. گفتم می خواهی یک بار دیگر بزنی؟ گفت نه! نمی دانم از انبوه جمعیت ترسیده بود یا از اینکه چیزی از این دست زدن احساس نکرده بود!
از حرم بیرون آمدیم و در رواقهای مختلف ، روی فرشهای الوان ، زیر چلچراغهای درخشان و لابلای باغهای کاشی قدم زدیم. ماهور به شوق آمده بود. بخصوص وقتی مادرش را دید که در قسمت زنانه و در لابلای جمعیت سرگردان نماز می خواند. نماز زیارت برای تک تک بستگان و دوستان. کمی بعد به هم ملحق شدیم و بوسه های مادر و دختر بر مرمرهای سبز منعکس شد. دخترم بال درآورده بود و ما را هم با خود به آسمان می برد.
ایمان من به خدا ، به عشق و به او دو چندان شده بود!
چند روز گذشته یا بهتره بگم سه شب گذشته مشهد بودیم. جای همه تون خالی . . . بعله سوغاتی هم آوردم. داستان این سه شب روحانی و پر از عشق رو به زودی به عنوان سوغات با تمام جزییات و اتفاقاتی که افتاد براتون تعریف می کنم. شاید همین فردا یا پس فردا . . .