ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی
ماهور

ماهور

وبلاگ شخصی حسین مثقالی

دلتنگی

 

 

دل بیچاره ام این روزها تنگ است٬ می دانی؟ 

حدیث  آرزومندی  تو  از رویم  نمی خوانی؟! 

 

          قدم  آهسته تر  نِه  بر  دلِ  ترد  و  بلورینم 

          که شاید  تکه هایش را بچسبانم  به آسانی 

 

                    نمی خوانم من ازچشمت دل ازمن کنده ای یا نه 

                    من  اما  دل  نکندم  از  نگاه  تو  ٬ به  فرمانی  

 

                              نمی گویم که غمگینم  اگر صد سال هم  گریم 

                              که تو هر دم  در آغوش  خیالم ٬ شادتر  مانی 

 

                                       نیابد عشق تو پایان ٬ در این قلب پر از اندوه 

                                       هزاران  سال  اگر  با من ٬ نخندی و نخندانی 

 

                                               صدایم کن دوباره تا سکوت از خانه بگریزد 

                                                زبانم  بی  صدایت ٬ بند  می آید  به  آسانی 

 

                                                        مپوشان روی زیبایت  که  نور دیده  مایی 

                                                        چگونه چشمِ را بندیم بر خورشید نورانی؟ 

 

نگار

 

 

ساعتش را  نگاه کرد. هر روز همان موقع می­آمد. البته هفته­ای دو روز. گرچه دلش می­خواست هر روز بیاید ولی نمی­شد. درست می­نشست روبروی "استاد" تا وقتی سر از کاغذ برمی­دارد و قلم را می­زند توی قلمدان، او را ببیند.

با صدای ناله قلم، استاد با خود زمزمه می­کرد. می­نوشت. ولی فقط صدای هانفسش می­آمد و هوای اتاق را می­بلعید. هوایی که انگار از قرن­ها پیش همان جا مانده بود. حبس شده بود و با بوی عطری که از اندام دختر برمی­خاست، بیگانه بود. گونه­هایش گل می­انداخت و چشم­هایش بی­تابی می­کرد. اما استاد در عالم دیگری بود. شاید اصلاً متوجه نمی­شد کدام شاگردش مرد است و کدام زن. البته به جز شاگرد خاصش که از روی خطش او را می­شناخت و همین روزها از مرحله عالی می­گذشت و مثل استاد ممتاز می­شد.

شاگرد قبلی تشکر کرد و رفت. نوبت دختر بود. بوی عطر توی اتاق دوَران کرد. صدای هانفس استاد را شنید که جواب احوالپرسی او را می­داد. غلط­هایش را که گرفت، ناله قلم انگار از حلقوم دختر درمی­آمد. نگاهش به استاد بود، نه بر صفحه کاغذ و نگاه استاد انگار در عالم دیگری سیر می­کرد. اما این باعث نمی­شد هر روز همان موقع نیاید. با همان عطر و لباس آراسته که لابد به خیالش چشم استاد را بگیرد.

از اولین باری که او را دیده بود و متوجه نگاه و رفتارش شده بود، دو هفته می­گذشت. در این چهار پنج جلسه، نه از روی تصادف که عمداً ساعتی آمده بود که او را ببیند و استاد را. اول نمی­دانست به خاطر دیدن دختر است که همزمان با او می­آید، یا می­خواهد ببیند استاد چه می­کند. اما استاد همان بود که بود. کسی که داشت عوض می­شد، خودش بود. این را بعدها دانست.

یک روز خواست امتحان کند. خواست دیرتر برود تا او را نبیند. اما قلبش چنان تپید که ترسید از سینه درآید. آن روز جای دیگری نشست. نزدیک­تر. اما دختر مثل همیشه به استاد خیره شده بود. صدای هانفسش با ناله قلم توی اتاق می­پیچید. توی طاقِ چشمه­ای، توی طاقچه­ها و طاقچه بالاها. لابلای شیشه­های رنگی پنجره­ها و روی درهای چوبی که روی سُفت می­چرخیدند، می­پیچید و از نوار نوری که از پنجره غربی افتاده بود روی پیشانیِ بخاریِ خالی، بیرون می­رفت. این بار انگار ناله قلم از حلقوم او بیرون می­آمد. از حلقوم شاگرد خاص استاد.

سرمشق دختر را که نوشت، نوبتش بود. استاد غلطی در مشق او ندید. سیگاری آتش زد و چند بار کاغذ را بالا و پائین برد. گفت:

- احسنت، خط شما ممتاز شده. دیگه لازم نیست بیاین پیش من.

نامه­ای نوشت با خودنویس. جوهرش سرخ بود. به نستعلیق شکسته. برای انجمن خوشنویسان تا ممتازی او را امتحان کنند. اما او می­خواست باز هم بیاید. خودش می­دانست چرا ولی تواضع استاد اجازه نمی­داد. شاید هم متوجه نگاه­های او به دختر شده بود و می­خواست دیگر او را نبیند. ناچار خواهش کرد شعری به یادگار برایش بنویسد. استاد لبخند زد:   

افسوس که شد دلبر و در دیده گریان             تحریر خیال خط او نقش بر آب است

وقتی از اتاق بیرون آمد، هنوز می­شد بوی عطرش را که توی راهرو می­خرامید حس کرد. وقتی رسید پشت در اتاق رییس، به نظرش آمد دو نفر دارند با هم صحبت می­کنند. درباره رفتن استاد و پیدا کردن جایگزین برای او. با خود فکر کرد. یعنی ممکن بود او را به جای استاد انتخاب کنند؟ اگر   می­دانستند استاد خط او را ممتاز می­داند، حتماً این کار را می­کردند. خودش هم باید حرکتی می­کرد. به راه افتاد.

آن روز بیشتر از هر روز به سر و وضعش رسیده بود. وقتی وارد شد، او را دید که به جای استاد نشسته. فکر کرده بود سرش گیج می­رود و نزدیک است نقش زمین شود. شاید چون پشتی صندلی را گرفته بود، این فکر را کرد. صندلیِ هر روز نبود. اما همان جا نشست. دیگر به دختر نگاه نکرد. به غلط­گیری ادامه داد. لابد فکر کرده بود وقتی استاد نیست چرا جای همیشگی بنشیند؟

سرمشقی به شاگردی داد و روانه­اش کرد. دختر به جای او نشست ولی دفتر مشقش را نداد.

- استاد کجان؟

- از امروز من جای ایشون می­آم.

- سر این کلاس نمی­آن یا کلاً از اینجا رفتن؟

مرد نگاهی به دختر کرد. مضطرب بود.

- کسی نمی­دونه. غیب­شون زده.

دختر ساکت شد. به نقطه­ای در کنج طاقچه سوم خیره شده بود. مرد به او نگاه کرد و تازه متوجه رایحه عطرش شد که با هر روز فرق داشت. نه اینکه عطر دیگری زده باشد. همان بود، اما بوی دیگری داشت.

- می­شه مشق­تون رو ببینم؟

دختر هول شد. نفهمید چطور دفترش را از کیف درآورد و داد. اسم روی جلدش را خواند. "نگار محرابی". از صفحه اول، مشق­ها را نگاه کرد.

- خب، بذارین ببینم تا حالا چی کار کردین.

ولی بیشتر به سرمشق­هایی که استاد نوشته بود، نگاه می­کرد تا به خط ناموزون نگار. حس کرد معنا و مفهومی در آنها هست که می­شود احساس استاد را به شیدایی نگار فهمید. خودش اسم رفتار او را گذاشته بود شیدایی. نوشته بود:   

شاهدان گر دلبری زینسان کنند              زاهدان  را  رخنه  در ایمان کنند

        یار ما چون گیرد  آغاز  سماع              قدسیان بر عرش دست­افشان کنند

            و در صفحه­های بعد اینها بود:

گلعذاری  ز  گلستان  جهان  ما را بس           زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم            دولت  صحبت  آن مونس  جان ما را بس

            اما آخرین سرمشقی که نوشته بود بیشتر از همه نظرش را جلب کرد. گویی احساس استاد کاملاً عوض شده بود، یا از همان روز اول به نگار دل داده بود، اما نمی­خواست کسی بفهمد. شاید رفتنش، گم شدنش را بتوان از همین بیت باور کرد.

شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری   یاران صلای عشق است گر می­کنید کاری

            آیا منظور استاد از نگار، نگار محرابی بود؟ شاگرد دیگری وارد شد. جواب سلامش را داد و خواست سرمشق جدیدی برای نگار بنویسد:

چشم فلک نبیند زین طرفه­تر جوانی               در دست کس نیفتد زین خوب­تر نگاری

            اما منصرف شد. سرمشق دیگری نوشت و او را روانه کرد. اگر می­دانست دیگر به کلاسش نمی­آید، همان بیت را می­نوشت.

            بعد از پایان کلاس مدتی نشست و به صندلی همیشگی نگار نگاه کرد. او را دیده بود که با بی­تابی انتظار نوبتش را می­کشد. انتظار استاد را. بعد از رفتن شاگرد قبلی می­آید و روی صندلی کنار میزش می­نشیند. اما همین که می­بیند او به جای استاد نشسته، بلند می­شود و می­رود، اما بوی عطرش هوای مانده طاقچه­ها و طاقچه بالاها را پس می­زند و ماندگار می­شود.

بلند شد و از اتاق رفت بیرون. شاید نیامدنش اتفاقی باشد. کسالتی، کار واجبی. تا جلسه بعد صبر کرد.

جلسه بعد هم نیامد. مطمئن شد که برای مشق عشق می­آمده نه مشق خط. قبل از اینکه برود به دفتر رفت و از منشی سراغ نگار را گرفت، که مثلاً شاگرد با استعدادی است و دو جلسه غیبت کرده و اینکه حیف است استعداد کسی مثل او شکوفا نشود. منشی برگ اطلاعات او را از پرونده­ای بیرون آورد. روی جلدش برچسبی جلو کلمه استاد چسبانده و روی آن نوشته شده بود: "موهبت". منشی شماره تلفن نگار را گرفت ولی کسی جواب نداد. موهبت در این فاصله نشانی منزلش را خواند و به خاطر سپرد. صورتش خیس عرق شده بود. دفتر هم مثل کلاس، طاق چشمه­ای داشت، با سه ردیف طاقچه و طاقچه بالا، در دو ضلع اتاق. یک بخاری با پیشانی که دو طاقچه دو طرفش بود و دو طاقچه بالا، بالای آنها، در ضلع سوم. سه درِ دو لنگه چوبی که روی سُفت می­چرخید و تابستان­ها جیرجیر می­کرد در ضلع چهارم و پنجره­های قوس­دار با شیشه­های رنگی بالای درها که آفتاب را تزیین می­کردند. شاید هم آلوده به رنگ. موهبت وقتی مطمئن شد کسی جواب تلفن را نمی­دهد، رفت.

سر راه رفت به انجمن. هنوز نتیجه امتحانش اعلام نشده بود. اخبار را که در تابلو اعلانات بود، خواند. از چند آشنا و هم­شاگردی قدیمی سراغ استاد را گرفت. سرسری، هیچکس خبر نداشت. به جز یک نفر که البته به سراغش نرفت.

به آپارتمانش که رسید به منزل استاد تلفن زد. حتی قبل از مادرش که از شهرستان تلفن زده بود و پیغام گذاشته بود. رفته بود و خانواده دیگری آمده بودند. خبر نداشتند استاد کجا رفته. شام مختصری خورد و پشت میز کارش نشست. آخرین سرمشق استاد را به یاد آورد.         نمی­دانست وصف حال او بود یا وصف حال خودش؟ البته بیشتر از استاد به نگار فکر می­کرد. یعنی می­شد او را از فکر استاد درآورد؟ مگر او چه کم از استاد داشت؟ جوان­تر نبود که بود. خوش قیافت­تر نبود که بود. همین روزها هم مثل او ممتاز می­شد. عزمش را جزم کرده بود. باید می­رفت خانه نگار. 

شهری است پرظریفان وز هرطرف نگاری   یاران صلای عشق است گر می­کنید کاری  

همین که در آپارتمان را باز کرد و موهبت را دید، پرسید:

- از استاد خبری آوردین؟ 

موهبت لحظه­ای چیزی نگفت. نه برای اینکه او را برای اولین بار بدون روسری می­دید و هزار بار زیباتر بود از آنچه تصور کرده بود. برای اینکه فهمید با وجود استاد، هیچ شانسی ندارد.

- سرنخ­هایی گیر آوردم، ولی هنوز معلوم نیست کجان.

متوجه تعجب و نگرانی نگار شد. لابد فکر کرده بود آمدن استاد به منزل شاگرد بی­حکمت نیست. ضمناً فهمیده بود که او راز نگاه­هایش را به استاد فهمیده است. بلافاصله گفت:

- دو جلسه نیومدین نگران شدم.

ولی نگفت که حیف است استعدادش شکوفا نشود. چون مطمئن بود باور نمی­کند.

- خیلی ممنون. راستش دیگه نمی­تونم بیام.

- چرا؟

- چون استعدادش رو ندارم. هم وقت خودم رو تلف می­کنم، هم وقت اساتیدرو، راستش دنبال بهانه می­گشتم.

- اگه استاد برگردن چی؟

نگاه معنی­داری به او کرد. موهبت سرش را زیر انداخت. معلوم بود همه چیز را فهمیده.

- ببخشین. مادرم صدام می­زنه.

در را بست و رفت. موهبت اما صدایی نشنیده بود. یعنی همه چیز تمام شد؟ با یک حرف احمقانه؟ خواست دوباره زنگ بزند ولی این کار احمقانه­تر بود.

از راه­پله که پائین آمد، با خود فکر کرده بود، نه تنها حرفش که آمدنش هم احمقانه بود. اصلاً همه خیالاتی که درباره نگار داشت. خیالاتی که فکر کرده بود نگار درباره استاد داشته. ولی مطمئن نبود. البته از یک چیز مطمئن بود. خودش خیال بدی درباره­اش نداشت. فقط می­خواست با او ازدواج کند. این که گناه نیست.

از در ساختمان که آمد بیرون، چشمش به مردمی افتاد که با عجله به هر طرف می­رفتند. شاید در شرایط عادی گناه نیست، ولی اگر نگار عاشق استاد باشد چه؟ این گناه نیست که می­خواهد خود را به جای استاد بگذارد؟ و از آن بدتر انتظار دارد نگار هم او را قبول کند؟ او که لابد عاشق استاد بود؟!

جلسه بعد، نگار قبل از آمدنش آمده بود، با دفتر مشقی جدید و گفت تصمیم گرفته ادامه دهد. موهبت تا یک ماه بعد که به عقد هم درآمدند، برگشتن او را باور نکرد. راستی هم که باورکردنی نبود. موهبت قبل از اینکه با نگار ازدواج کند، فهمید که انجمن او را در امتحان ممتازی رد کرده است. خطش عالی بود. شاید عالی­ترین شاگرد استاد. اما ممتاز نبود، تقلیدی بود ماهرانه و شاید حتی هنرمندانه از خط استاد. اما این باعث نشد در مرکز تدریس نکند، یا نمایشگاه خط برگزار نکند. البته چند سال بعد.

روز افتتاح نمایشگاه، باد تندی وزید و پاییز خود را نشان داد. پیاده­رو جلو نگارخانه پر از برگ شد. هر دو با هیجانی که تا به حال به خود ندیده بودند، وارد شدند. بیشتر بازدیدکننده­ها از دوستان بودند. به او و همسرش تبریک می­گفتند و می­رفتند به تماشای تابلوها. موهبت به هر کسی که وارد می­شد، نگاه می­کرد. نگار متوجه اضطراب او بود و فکر می­کرد به خاطر افتتاح نمایشگاه است. اما نگران چیز دیگری بود. برگ­ریزان. نمی­دانست چرا پاییز درست روز افتتاح، تا پشت در نمایشگاهش آمده. فکر می­کرد شاید نفر بعدی که در را باز کند، پاییز هم به همراهش به نمایشگاه بیاید. همینطور هم شد.

باد برگها را به سالن شیک و مجلل نگارخانه آورد و همه جا را پوشاند. بازدیدکننده­ها روی برگهای خشک و پوسیده راه می­رفتند و موسیقی ملایمی که از دستگاه پخش می­شد، به گوش نمی­رسید. اما صدای باز شدن در را می­شنید. شاید فقط او، و هر جا که بود و با هر که حرف می­زد لابد درباره یکی از تابلوها برمی­گشت و نگاه می­کرد، تا ببیند چه کسی وارد می­شود.

استاد که وارد شد، تازه فهمید هیجانی که از موقع ورود به نگارخانه داشته، به علت افتتاح نمایشگاه نبوده. نگار دوید و به او سلام کرد. استاد با لبخندی که انگار سالهاست به لب دارد، جواب داد. با اشاره دست نگار به طرف موهبت رفتند. او را در آغوش گرفت و پیشانی­اش را بوسید. موهبت بیشتر به نگار نگاه می­کرد و از نگا­ه­های بی­تاب او به استاد، رنج می­برد. وقتی به سؤال نگار پاسخ داد، دیگر صدای خرد شدن برگها را نشنید. به کف سالن نگاه کرد. اثری از پاییز نبود و موسیقی ملایمی را که همه می­شنیدند، شنید.

- رفته بودم برای ادامه تحصیل.

دکترای فیزیک گرفته بود و از اینکه آنها با هم ازدواج کرده بودند، خیلی خوشحال بود. نگار گفت:

- خیلی بی­خبر رفتین استاد!

استاد نگاه گذرایی به موهبت کرد و خندید.

رفتار نگار بعد از برگشتن استاد اصلاً عوض نشده بود، ولی موهبت خیال می­کرد عوض شده. وقتی گفته بود یک شب او را برای شام دعوت کنند، گفت:

- دیر نمی­شه. استاد که نمی­خواد دوباره بره.

- من واسه آبروی خودت می­گم. حق زیادی گردنت داره.

موهبت هر روز به مرکز می­رفت و به شاگردهای متعددی سرمشق می­داد. نگار دو سال پیش در کنکور قبول شده بود و قرار بود استاد در همان دانشگاه تدریس کند. موهبت نگران بود که مبادا هر روز همدیگر را ببینند و رازی را که سالها از او پنهان کرده بود، از استاد بشنود.

یک شب که به خانه برگشت، نگار از همیشه خوشحال­تر بود. استاد در واحد فوق برنامه کلاس خط دایر کرده بود و می­خواست در آن ثبت نام کند.

موقع شام، موهبت اشتها نداشت و نگار مجبور شد نیمی از غذایی را که توی بشقابش مانده بود، به آشپزخانه برگرداند. به خصوص، وقتی بیشتر ناراحت شد که فهمید استاد نمی­خواسته کلاس دایر کند و با اصرار نگار قبول کرده است. نگار آنقدر هیجان­زده بود که اصلاً متوجه ناراحتی موهبت نشد. شاید هم توداری او باعث می­شد دیگران احساس درونی­اش را نفهمند. پرسید:

- از درست عقب نیافتی؟

- وقتی استاد بتونه هم به درجه ممتازی برسه، هم بره خارج دکترا بگیره، خب من هم می­تونم روزی دو سه ساعت تمرین کنم.

- نپرسیدی چرا بی­خبر رفته؟

- فکر می­کردم تو می­پرسی . . . تو انجمن یا مرکز می­آد حتماً.

چیزی را که می­دانست چرا باید می­پرسید؟ از آن به بعد موهبت هر وقت می­خواست قلمی بتراشد، به یاد اولین باری می­افتاد که نگار را دیده بود و عطرش را با تمام وجود بلعیده بود. به یاد روزی که به صندلی استاد تکیه زده بود و نگار با دیدنش تعجب کرده بود. به یاد اینکه عمداً نگفته بود استاد رفته است برای ادامه تحصیل و به یاد روزی که به انجمن رفته بود و فهمیده بود هیچوقت ممتاز نمی­شود.

اولین فرزندشان که به دنیا آمد، چشم­های آرام استاد را در صورتش دید و هانفس او را از لبان کوچکش شنید. هر وقت با نگار تنها می­شد، تنهای تنها، می­ترسید که صدای تپش قلبش، سرش را فاش کند. یا در خواب چیزی بگوید. حاضر بود بقیه عمرش را بدهد ولی روزی را که نگار می­فهمد با چه کسی ازدواج کرده، نبیند. 

                                                    اردیبهشت 1379

به دلم می گم رهاش کن می گه نه!

  

 

به دلم می گم رهاش کن می گه نه 

واگذارش به خداش کن می گه نه 

 

بش می گم طاقت دوری نداری ٬ 

برو و بازم صداش کن می گه نه 

 

چشای قشنگ شو بسته رو تو ٬ 

با چش بسته نگاش کن می گه نه 

 

اون دیگه برای تو یار نمی شه 

جون خسته تو فداش کن می گه نه 

 

وقتی خیلی خیلی کردی هواشو 

یاد مهربونیاش کن می گه نه  

 

اگه هم صحبتیش از دستت رفت 

یادی از خاطره هاش کن می گه نه 

 

آخه ای دل چی به تو بگم دیگه؟ 

عشق تو نذر بلاش کن می گه نه 

 

آره خورشید؟ نمی خوای دیگه منو؟ 

یه نگا به اون لباش کن ٬ می گه نه 

 

سه شب

 

شب اول : شب آرزوها

امشب لیلة الرغائب است! یعنی شب آرزوها . . . می گویند فرشته ها امشب به زمین می آیند تا آرزوهای ما را به آسمان ببرند و از خدا بخواهند که برآورده سازد! اگر امشب فرشته ای را دیدی آرزویت را به او بگو . . .

این متن پیامکی بود که در اولین شب جمعه ماه رجب از مشهد برای دوستانم فرستادم. اکثرشان برایم جوابی فرستادند پر از مهر و اشتیاق و دعا.

-         التماس دعا داریم مهندس. انشاالله خداوند برای دختر گلت ، همسر محترمت و خودت بهترین ها را قرار دهد و حاجتتان را به بهترین وجه برآورده سازد.

-         در سرزمین مقدسی که شما هستید ، نزدیک گلدسته های حرم ، تعداد فرشته ها خیلی زیاد است. خوش به حالتان که روی بال فرشته ها قدم می گذارید. آرام قدم بردارید و سلام و دعای ما را به فرشته ها در این شب عزیز برسانید.

     به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن        که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

     یا امام رضا . . .  

-         مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال . . . موفق و سالم . . .

دعای کمیل می خواندند که از ایوان طلا وارد حرم شدم. از چند رواق گذشتم. همه نگاهها متوجه جایی بود که من هم به دنبالش می گشتم و به دنبال کسی شاید. از هر دری که می گذشتم ، مشتاقانی دست بر آن می کشیدند. می ایستادند و آن را می بوسیدند اما من آرام و متفکر به سوی خودش رهسپار بودم. هر چه جلوتر می رفتم ، همهمه بیشتر می شد. صدای گریه ، طنین صلوات. به در بارگاه رسیدم و نگاهم به ضریحش افتاد. پاهایم سست شد. بغضم ترکید و های های گریه کردم. ضجه زدم. قلبم داشت از سینه بیرون می آمد. از ته دل دعا کردم. در دلم دعا کردم. لبهایم نمی جنبید. قلبم حرف می زد. هیچکس نشنید. نمی دانم. شاید تنها یک نفر. هیچکس نشنید که دلم به او چه گفت و چه خواست.

دلم قدری آرام گرفته بود که سیل جمعیت مرا با خود برد و نیمه مردانه ضریح را طی کردم. دستم کوتاه شد از لذتی که در انتظارش بودم. چیزی نفهمیدم. برای چه آنجا بودم؟ برای که به آنجا آمده بودم؟ آرزویم در میان سیل زائران گم شد! فرشته ها ، پس کجایید شما؟ گوشه ای ایستادم و به پنجره های ضریح نگریستم. دست های بیشمار. دست های نیازمند. به آینه های سقف نگاه کردم. شاید حرکت بال فرشته ای را در آنها ببینم. اما نبود یا ندیدم. آنچه به نظر می آمد ، انعکاس حرکت انسانها بود و تلاش وصف نشدنی شان تا خود را به ضریح بچسبانند یا دستی به آن برسانند. دلم شکست!

دلم را شکستی شب آرزوها            به من دل نبستی شب آرزوها

فقط آرزوی تو دارم تو جانا         هرآنکس که هستی، شب آرزوها

از حرم بیرون آمدم. پای برهنه از این صحن به آن صحن به دنبال فرشته ای گشتم که آرزویم را به او بگویم. مگر نه اینکه امشب شب آرزوهاست؟ مگر نه اینکه فرشته ها به زمین آمده اند تا آرزوهای ما را با خود به آسمان ببرند؟ نکند شب بگذرد و من آرزویم را به فرشته ای نگفته باشم؟ نزدیک گلدسته ها ، روی گنبد طلا ، بر سنگفرش های سبز و سفید و سیاه اما فرشته ای نبود یا ندیدم.

امشب شب آرزوها بود و من تنها فرشته ای را که برای گفتن آرزویم دیدم ، تو بودی!   

شب دوم : شب واقعه

روز پنجم ماه رجب بود. روز زیارت مخصوص. شاید هم روز مخصوص زیارت! آیا امشب کسی را زیارت می کنم؟ یا چیزی را ؟

نماز مغرب و عشا را در ایوان مسجد گوهرشاد خواندم. کنار دیوار سمت راست. آرزویی داشتم و با خود عهد کرده بودم تا امشب به آن نرسم ، دست از دامنش برندارم. چقدر به خدا احساس نزدیکی می کردم. عشق وجودم را پر کرده بود. دنیا برایم بینهایت شده بود. در تمام طول نماز اشک از چشمانم جاری بود. نماز که تمام شد سبک شده بودم. خالی خالی.

امشب خود را به سیل جمعیت نسپردم. گوشه ای از حرم ، محل نسبتاً خلوتی بود که زائرانی که حرصی برای گرفتن ضریح نداشتند ، آنجا می نشستند یا می ایستادند و زیارتنامه می خواندند یا قرآن ، یا با خدای خود راز و نیاز می کردند. غنیمتی بود این خلوتگاه! سر پا ایستادم. قرآنی را که در دست داشتم به سینه فشردم و آرزویم را در دل جاری کردم. آرام آرام به زبان آوردم. کلمات در لابلای صدای گریه ای که امانم را بریده بود گم می شد. یک بار ، دو بار ، سه بار . . . صد بار از خدا خواستم. از ته دل خواستم. نفسم بند آمده بود. پاهایم سست شده بود. نشستم.

یادم آمد امشب زیارت مخصوص امام را باید خواند. زیارتنامه ای را از کنار دیوار برداشتم و خواندم. پس از هر فراز نوشته بود حاجت خود را از خدا بخواه. اما من چیزی برای خود نمی خواستم. هر چه بود برای او بود. او که می داند چه می خواهد اما من درست نمی دانستم. فقط این را می دانستم که او را خوشبخت می خواهم! شاد و خوشحال! موفق و سالم! به خدا گفتم. بارها گفتم. پس از هر فراز از دعای مخصوص. دعا به پایان رسید اما من پای رفتن نداشتم. با خود عهد کرده بودم تا حاجتم را نگیرم و به آرزویم نرسم بیرون نروم.

به چلچراغهای سبزی که از سقف آویزان بود ، نگاه کردم. به خدا گفتم خدایا علامتی به من نشان بده تا مطمئن شوم صدای مرا شنیده ای و دعایم را مستجاب کرده ای. به آینه های سقف نگاه کردم. اما خبری نبود. یا رب من از حریم عشق تو بیرون نمی روم. به من چیزی نشان بده. به من چیزی بگو . . . نگاهم به قرآنی که در دستم بود افتاد. ناخودآگاه آن را گشودم. عجبا! عجبا! . . . سوره واقعه بود! یادم آمد یکی از دوستانم در پیامکش گفته بود : مهندس جان حتماً سوره واقعه را در حرم بخوان تا خداوند دخترت را خوشبخت کند. شاد و خوشحال. موفق و سالم . . .

خدا را شکر کردم. نشانه ای را که منتظرش بودم ، دیدم. نمی دانم خواندن این سوره نتیجه ای را که می گویند دارد یا نه اما حسی به من می گفت همین که با باز کردن قرآن این سوره آمد ، نشان از قبولی دعایت دارد. سوره را خواندم. معنی اش را هم خواندم. در این سوره آدمها به سه دسته تقسیم شده اند. دسته اول مقربین هستند که بهشتی که می گویند و می دانید ، با آن همه نعمتهای بی کران ، حوریان زیبارو و شراباً طهوراً مخصوص آنهاست. دسته دوم نیکوکارانند که در بهشت با همسران و دوستانشان به سر می برند ، درحالی که همه جوانند و سخن لغوی بین شان رد و بدل نمی شوند. بجز سلام و سلام و سلام. و دسته سوم گناهکارانند که جهنمی که می گویند و می دانید در انتظارشان است و عذاب الیم!

واقعه رخ داد و من به آرزویم رسیدم اما نه در شبی که می گویند شب آرزوهاست. پس شاید . . . هر شب ، شب آرزوهاست.

اگر چیزی را با تمام وجود بخواهی حتماً به آن می رسی!  

شب سوم : شب کهف

شب آخری بود که در مشهد بودیم. دخترم ماهور که دو شب گذشته با مادرش به حرم رفته بود ، امشب با من بود. می خواست به ضریح دست بزند. آرزوی کوچک او این بود و آرزوی بزرگ من با او بودن بود. آرزو داشتم دخترم را با خود به حرم ببرم. بدون چادر و با مقنعه صورتی خوشرنگی که با لباس صورتی اش که همان روز برایش خریده بودیم هماهنگی داشت. آن شب از صحن دیگری وارد حرم شدیم. مثل همیشه شلوغ بود. از ماهور پرسیدم می خواهد بغلش کنم؟ جوابش مثبت بود. همین کار را کردم. رفتیم کنار ضریح ، دور از ازدحام نشستیم.

از پشت سرمان و از پای دیوار ، نزدیک زمین ، باد سردی می آمد تا هوا را خنک کند. ماهور مشغول بازی شد و من در خلسه ای غریب فرو رفتم. به پدرها فکر کردم. به مادرها فکر کردم. به فرزندانشان فکر کردم که به زودی مردها و زنهایی خواهند شد و سپس پدرها و مادرهایی. به این دور بینهایت فکر کردم. به فاصله ای که هر پدر و مادری با فرزندش دارد و آرزوهایی که نمی تواند برای نور چشمش برآورده سازد. آرزوهای مادی و معنوی! آرزوهایی که شاید امروز نتواند اما فردا بشود. یک سال دیگر. دو سال دیگر. ده سال دیگر. بیست سال دیگر. شاید هم هرگز نتواند. و به انسانها فکر کردم و به آرزوهایی که دارند و به این موضوع که آرزوها فرزندان ما هستند. فرزندانی که معلوم نیست ما به آنها برسیم! فرزندانی که هر چه بزرگتر می شوند از ما فاصله می گیرند و آرزوهایی که روز به روز دست نیافتی تر می شوند.

از خدا با تمام وجود خواستم که مرا به آرزویم برساند. با تمام وجود از خدا خواستم راهی جلوی پایم بگذارد تا به کسی که دوستش دارم برسم! به او گفتم خدایا خودت می دانی در دلم چه می گذرد ، پس راهی جلوی پایم بگذار . . . گریه کردم. سنگین و آرام. با درد. با تمنای تمام. ماهور دست از بازی کشیده بود و با بغض کودکانه ای زیر چشمی نگاهم می کرد. بر خودم مسلط شدم ، لبخند زدم و او را بوسیدم. دیدم در دستم قرآن است.

گفتم خدایا همان طور که دیشب با قرآن حجتت را نشانم دادی ، امشب هم با همین کتاب هدایتم کن! قرآن را باز کردم. وای خدای من . . . سوره کهف بود! خدایا این همه نشانه برای چیست؟ نکند برای این باشد که عاشقم؟! خیالات عجیبی به سرم زد. حالا که فکرش را می کنم ، باورم نمی شود که با خود می گفتم : خدایا می شود من در یک تصادف ضربه مغزی شوم و بروم به کما؟ سالها در کما باشم و وقتی به هوش بیایم که به آرزویم برسم؟ مث اصحاب کهف که سالها در آن غار خوابشان برد و وقتی به دنیا برگشتند که همه چیز عوض شده بود؟ همه چیز بهتر شده بود! یعنی ممکن است؟ آنگاه با تمام وجود از خدا خواستم که به کما بروم!

برخاستم و ماهور را بغل کردم و رفتم در ازدحام که از شبهای قبل کمتر بود. گوشه ضریح ، آنجا که سیل جمعیت فروکش می کرد ، قدری جلو رفتم و ماهور برای یک لحظه دست ناز و کوچکش را به ضریح زد. گفتم می خواهی یک بار دیگر بزنی؟ گفت نه! نمی دانم از انبوه جمعیت ترسیده بود یا از اینکه چیزی از این دست زدن احساس نکرده بود!

از حرم بیرون آمدیم و در رواقهای مختلف ، روی فرشهای الوان ، زیر چلچراغهای درخشان و لابلای باغهای کاشی قدم زدیم. ماهور به شوق آمده بود. بخصوص وقتی مادرش را دید که در قسمت زنانه و در لابلای جمعیت سرگردان نماز می خواند. نماز زیارت برای تک تک بستگان و دوستان. کمی بعد به هم ملحق شدیم و بوسه های مادر و دختر بر مرمرهای سبز منعکس شد. دخترم بال درآورده بود و ما را هم با خود به آسمان می برد.

ایمان من به خدا ، به عشق و به او دو چندان شده بود!   

  

شب آرزوها

 

 چند روز گذشته یا بهتره بگم سه شب گذشته مشهد بودیم. جای همه تون خالی . . . بعله سوغاتی هم آوردم. داستان این سه شب روحانی و پر از عشق رو به زودی به عنوان سوغات با تمام جزییات و اتفاقاتی که افتاد براتون تعریف می کنم. شاید همین فردا یا پس فردا . . .